دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱

به نام خداوند منان
به هر چيزي كه انسان عادت مي كند ، دل كندن از آن سخت و دشوار است وگاه درد آور! اما هر آغازي را پاياني است جز ، ذات اقدس الهي! در بدو ورود به اين دنياي مجازي سراز پاي، نمي شناختم . اينكه نوشته هاي من را ديگران نيز مي خوانند، برايم جذاب و دوست داشتني بود و صد البته هست . همانطور كه در نوشته ي قبلي گفتم، من از هفته ي بعد نمي توانم بنويسم . بهتر ديدم از اكنون ديگر ننويسم . نمي دانم چرا؟! اما بهتر است ديگر ننويسم . اما شايد دوباره برگشتم ! اگر خدا خواست و عمري از اين مدت اعتبار زيستنم در اين دنيا باقي بود ، شايد دوباره برگردم و باز راز دل بگويم و راز تنهايي !
مي دانم ؛ شايد بعضي از شما را آزردم و ناراحت كردم، شايد ...، اما بگويم هيچ قصدي جز صداقت نبود . هيچ حسي جز دوستي نبود . هيچ...!
دوستان خوبي اينجا هستند كه لينكهايشان در كنار صفحه قرار دارد: آشنا، حس غريب، اسب آتش(كه خيلي وقت است نمي نويسد)، سالك، فروغ(”صد ملك دل ” گويا ديگر نمي نويسد) ،زهرا، آيدا، بچه ي مثبت ،طراوت ، دخترك شيطان و.... ،كه نوشته هاي زيبايي دارند. اميدوارم همچنان سر شار از زندگي، قلمشان پر فروغ و پر نشاط باشد .
من رفتم. شايد برگردم و شايد هرگز...

كلبه ام خاموش شد.....

بدرود!




شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۱

قرارهستش كه بنده هفته ي بعد ، به خدمت مقدس سربازي اعزام بشم . خيلي كيف داره توي زمستون آدم بره آموزشي !! نه؟؟؟
پس به اين ترتيب، ديگه اصلاً نگران امنيت مرزهاي كشورنباشيد. خيالتون راحت باشه!!
وبلاگرها ،آسوده بنويسيد. ما بيدارم!!!!!!!!!!!

جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۱

سراب

دراين كوير، به هر سو كه مي نگرم ، سراب است . خسته و تشنه ام . به آسمان مي نگرم. انگار آسمان نيز سراب است .اما نه! آسمان سراب نيست . واقعيت است . سراب نيز خود ، روشني و زيبايي آسمان را به رخ زمينيان مي كشاند! گويي كه لب هايم از فرط تشنگي به هم دوخته شده اند. پاهايم نيز از فرط گرماي شنزار ، تاول زده و از دست اين همه خس و خاشاك ، زخمي و خون آلود است . اصلاً چگونه شد كه من اين گونه گرفتار شدم؟ از كجا آمدم تا به اين سرزمين رسيدم . هيچ چيز به ياد ندارم . گويي كه گذشته نيز در مه غليظي فرو رفته و هيچ چيز پيدا نيست! بايد بروم . جاي من در اين سرزمين ، در اين وادي سرگشتگي نيست . بايد بروم . اما به كدام سوي؟ به هر سو كه نگاه مي كنم ، سراب است . به كدام جهت بروم تا به سر چشمه اي برسم كه سراب نباشد؟نمي دانم!!!

پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱

راستي جريان چيه ؟ چرا هر كسي ادعاهايي مي كنه و حرف هايي مي زنه، روي اون هم تاكيد هم داره ! اما وقتي به هر دليلي دستگير مي شه ، مي گه كه كارها و حرف هاش خيلي اشتباه بوده ، نمي دونسته اعمالش خلاف قانون بوده و.........!!!!!!!!!!!

دوشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۱

اين سياست زدگي ما ، انگار همچنان در جهت خرابي هر چه بيشتر،لگام گسيخته در تاخت و تاز است . وقايع يكي دو روز پيش ، من جمله مجلس ، مهر تاييدي بر اين ادعاست! نظر شما غير از اينه؟!
------------------------------------------------------------------------------
ديشب چه بارون قشنگي مي باريد. هر قطره ي بارون كه به برگ خشكيده ي درختان مي خورد ،اون رو سرنگون مي كرد . يك برگ ريزون به تمام معني! نمي دونم اون تك برگ خشكيده ي اميد من ، تونسته خودش رو روي شاخه ي درخت آويزون نگه داره يا نه . اما نه ! چند سالي هست كه ديگه اون برگ خشكيده و خسته رو ، روي هيچ درختي نمي بينم . حتي بهار هم نتونشته با اون همه طراوت و شادابي ، برگ خشكيده ي من رو احياء كنه.شايد همين بهار بود كه تموم آرزوهاي سر شار از روياي من رو ، با تمام قشنگيش ، از من گرفت . چي مي گم؟! آره! اين گونه بوده كه طعم تلخ زندگي رو چشيدم . زندگي هم تلخه و هم شيرين! شايد خودم خواستم هميشه طعم تلخش رو احساس كنم ، و شايد شيريني زندگي هم در تلخي اون نهفته باشه ! مگه نه؟!

شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱

واقعاً كه كشور عجيبي داريم ! ما تمدني داريم به قدمت تاريخ ! هميشه هم ادعاي خودمون رو در هر زمينه اي كه باشه ، متصل مي كنيم به همين تمدن گم شده!! ولي واقعيت چيز ديگه اي هست . دنياي امروز جايي نيست كه بتونيم فقط به گذشته ي خودمون بسنده بكنيم . دنياي امروز چيزهاي ديگه اي رو مي طلبه . درسته كه اين فرهنگ و تمدن غني ، مايه ي فخر و مباهات هر مملكتي هست ، اما نمي شه با اين جور حرفها ، پيشرفت كرد . در حال حاضر هم كه فقط در حال“ پس رفت“ هستيم . اگه به امور روزمره ي كشور خودمون دقت كنيد ، مي بينيد كه كشور ما ، توي يك دور تسلسل باطل افتاده . مثلاً مسأله ي گوشت هاي فاسد!! هر روز يك گزارش، يك روز گفته ميشه اينقدر گوشت فاسد وارد شده، يك روز تخم مرغ فاسد ....! اين حجم مبادلات هم اون قدر زياد هست كه نمي شه اون رو به تجار عادي نسبت داد !! بعد از مدت ها ، هنوز معلوم نيست سر منشأ اين مسائل كجاست و شايد دوست ندارن ...!!
يا مثلاً نفت ! قراردادهاي نفتي كه كلي سوال برانگيز بوده و باز معلوم نشد ..!! چند روز پيش هم در مجلس( فكر كنم رييس كميسيون انرژي مجلس) گفت كه بهتره قيمت بنزين رو 200 تومان قرار بديم كه به نفع مردم هم هست!! كدوم مردم! مگه مردمي هم باقي مونده؟! باز هم شنيديم كه گفتن قرار هست بنزين رو ”جيره بندي ” كنن!! ما درداشتن ذخاير نفت و گاز در رده هاي اول دنيا هستيم !! ديروز هم آقاي وزير بازرگاني گفتن كه ما نمي گذاريم كه نفت جيره بندي بشه!!!! واقعاً كشور عجيبي داريم!! به راستي كجاي كاريم؟؟ مگه مي شه بهترين منابع و عوامل رشد رو در اختيار داشته باشيم و همچنيان در جا بزنيم؟ .( خدا كنه هميشه در جا بزنيم و به عقب تر نريم!!) .
جالبه ، ما در سياست هم همچنان عاجز مونديم . شايد بشه گفت كه به نوعي دچار ”سياست زدگي ” هم شديم . مردم فقط بازيچه شدن . هنوز خيلي مونده تا معني درست كلماتي مثل ”جمهوري ” رو بفهميم!!!
خدا آخر و عاقبت همه ي ما رو ختم به خير كنه.

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۱

قبل از هر چيز فرا رسيدن عيد فطر رو به همه تبريك مي گم. اميدوارم كه ماه پر بركتي رو پشت سر گذاشته باشيد .
------------------------------------------------------------------
من عاشق كنسرت ياني هستم. , وقتي كنسرت ياني روكه در آكروپوليس يونان اجرا شد، ديدم خيلي خوشم اومد. اون روز تا نصفه شب 3 ،4 بار كنسرت رو نگاه كردم . مثل اينكه قرار بود علاوه بر يونان و هند، در ايران هم برنامه اجرا كنن كه بنا به دلايل كاملاً روشن ، اين امر ميسر نشد . چيزي كه خيلي من رو تحت تاثير قرار داده بود هماهنگي گروه نوازنده بود كه به رهبري آقاي روحاني برنامه رو اجرا مي كردن . فكرش رو بكنيد ! اين جهان هم يك رهبر اركستر داره ! جهاني به اين ابعاد !! با اين همه كثرت!! واقعاً وحدت در عين كثرت( وبرعكس) ، اينجا كاملاً مشهوده ! همه ي موجودات با هارمونيك و هماهنگي خاصي در حال نواختن هستن . خدايا ! چقدر با شكوه و با عظمت !! اين عظمت ديوانه كننده هست. سيارات ، كرات ، حيوانات ، ......و همه ي موجودات در رقصند . رقصي كه آدم رو مبهوت مي كنه .
خدايا ! چشمي بينايي به ما بده، تا همه ي اين زيبايي ها رو بهتر ببينيم.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱

چند وقت پيش با برادر زادم که4 سالش هست , کلاغ پر, بازي مي کردم. اون حيوانات رو نام مي برد و بازي مي کرديم . تا اينکه گفت اسب و دستش رو هم بالا برد! با تعجب بهش گفتم : اسب که پرواز نمي کنه؟ اون هم در جوابم گفت : اسب جادويي پرواز مي کنه!! جوابش کاملا منطقي بود .چرا که در عالم کودکي همه چيز ممکنه . اسب جادويي , گربه ي جادويي ,....! کاش همه چي به همین قشنگي بود ! کاش هيچ موقع بزرگ نمی شدم . افسوس!!

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱

ديروزشبكه ي تهران برنامه اي رو نشون مي داد كه در يك سالن بزرگ كه اتفاقاً كلي بيننده هم اونجا بود، برگزار شد . مجري برنامه آقاي احمد زاده بود. يك نفر روي صندلي ، نزد آقاي احمدزاده نشسته بود . درست روبروي چند صد نفر آدم. برنامه هم مستقيم پخش مي شد . همسر اون آقا كه روي صندلي نشسته بود، شرط ادامه ي زندگي با اين آقا رو ، خريدن يخچال فريزر و ... گذاشته بود!!!! با اين خانم هم، ارتباط مستقيم تلفني برقرار شد . خانم هم همون شرايط رو دوباره تكرار كرد. گويي مرد بيچاره ،اشك هم ريخت(من نديدم). واقعاً متعجب شدم.
اول اينكه: آخه اين چه برنامه اي بود؟ ببينيد چطور وقت تلوزيون رو با اين جور برنامه هاي بي ارزش مي گيرن. اين جور برنامه ها بايد متناسب با شرايطي باشه. نه اينكه اين همه آدم رو جمع كنن وشروع كنن به خاله زنك بازي!! گاهي از مادر زن سؤال كنن ،گاهي از مرد ، گاهي از زن....!! بايد متخصص هاو كارشناساني رو دعوت كنن و تحت شرايطي برنامه ي مذكور رو بسازن.
دوم اينكه : اون مرد چرا اينقدر خودش رو كم ارزش مي بينه كه جلوي اون همه آدم ، در اون حالت قرار مي گيره؟!! كسي كه تمام ارزش زندگيش به همين چيزها بوده چطور مي شه با اون زندگي كرد؟ من نمي گم كه مرد نبايد شرايط رفاه زندگي رو فراهم ببينه ! منظورم اينه كه زندگي مشترك ارزشش بيشتر از اينه كه طرفين بخوان همديگر رو در شرايط سخت روحي و رواني قرار بدن. اگه مشكل اين زوج با گفت وگو با هم حل نشه ،چطور در بين اون همه آدم غريبه..............

نمي دونم ! شايد من تجربه ي كافي در اين مورد نداشته باشم ، ام اين رو ميدونم كه ا از هر چي زندگي اينطوري، بدم مياد! نه ، از اون متنفرم!!

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۱

اگه آدم ،براي ا نجام كاري، كلي وقت بذاره اما به نتيجه نرسه، حسابي حال گيري مي شه! يا مثلا......نه اين رو ديگه نمي نويسم! اما ديروز:
ديروز مجبور شدم حدود 3000mp3 ،به علاوه ي چندين برنامه و .... رو پاك كنم. در حقيقت چون سيستم بد كار مي كرد مجبور شدم هارد رو fdisk كنم.بين اون همه موسيقي ، خيلي هاش رو دوست داشتم. مثلا مرضيه،بنان،.....!! كلي فلش هاي جالب هم بود. خلاصه همه چي رو پاك كردم كه سيستم درست شه! اولش خوب بود. ولي بعد از يكي دو ساعت دوباره كند،شد!!!!! ديگه عقلم به جايي قد نمي ده ! دو روز پيش ،5 يا 6 بار ويندوز عوض كردم!! از هر چي كامپيوتر ، بدم اومد!! لا اقل اگه جواب مي داد، يه چيزي.اما.........
:(
:(
:(

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

از هر چي بوروكراسي ، حالم به هم مي خوره!! قرار بود يك كار اداري رو امروز انجام بدم. البته هفته ي قبل مراجعه كرده بودم و قرار شد تا امروز انجام بشه. وقتي رفتم تا نتيجه رو بگيرم ، ديدم هنوز كار انجام نشده. البته در عرض نيم ساعت كار انجام شد .متصدي اين كار ، ديوونم كرد. هر دو دقيقه يك بار معذرت مي خواست!! من هم كه حوصله نداشتم ، هي مي گفتم نه اشكال نداره. اما ول كن نبود!! كم مونده بود سرش داد بزنم كه بابا بسه ديگه!!! واقعا كه هر چيزي اندازه اي داره.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱


چيست اين افسانه ي هستي خدايا چيست؟
پس چرا آگاهي از اين قصه ما را نيست؟!


دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱

یک توصیه :
اگه یک روز مجبور شدید مثل من نقش انبار دار اطلاعات یک بنده ی خدای دیگه رو داشته باشید و مجبور بشید مثلا 33G دیتا رو توی هارد خودتون copy کنید , اکیدا پیشنهاد می کنم از win xp استفاده کنید . چون سرعت copy در xp , شاید 10 برابر win98 باشه .من فقط برای همین کار, xp رو نصب کردم و عمل copy کردن رو انجام دادم. (هارد به هارد)سرعت copy در xp به حدی بود که من رو به شک مینداخت که واقعا فایل ها copy شده یا نه!!!با این کار چند ساعت کارتون زودتر راه میفته.
خوب, این هم یک تجربه که حاصل سالها تحقیق و تفحص هستش!!!

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱

دیروز در یکی از وبلاگها(اسمش یادم رفت ), یک مطلب درباره ی سفر تحقیقاتی که توسط ناسا به کره ی مریخ انجام می شه, نوشته بود. در این سفر , هر کسی می تونست نام نویسی کنه تا اسمش بر روی یک لوح فشرده(cd) ثبت بشه که البته مهلتش تموم شده. در این سفرقرار هست که cd مذکور رو به مریخ ببرن و در اونجا قرار بدن! من هم اسمم رو نوشتم (hamid6981) که نفر 2700096 بودم(24 /7/ 202). یک میل هم به عنوان تایید ثبت نام فرستادن که با امضاء زیر همراه بوده
Dr. Edward J. Weiler
Associate Administrator
Office of Space Science

این کار شاید بیهوده باشه ولی یک کار نمادین هست.از این ها گذشته , شایه مریخی ها از اسمم خوششون اومد برام دعوت نامه بفرستن. خدا رو چه دیدید, شاید فرستادن !! ناراحت نباشید ,اگه رفتم حتما براتون کارت پستال مریخی می فرستم:)

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱

روز چهارشنبه(22/8/81) در روزنامه ی ایران مطلب جالبی نوشته شده بود:

350 شاگرد 47 سال پیش ,گرد هم آمدند! این دانش آموزان در مدرسه ی پهلوی درس می خوندن و...
نمی دونم چرا وقتی این مطلب رو خوندم, بغضم گرفت!( چند نفر دیگه همدیگر رو دیدن ,اون وقت من ....!!) کم مونده بود آبروم بره. می خواستم این خبر رو بلند برای بقیه بخونم ,ولی وسط خوندن,کم آوردم!! کم مونده بود بزنم زیر گریه!! ولی یه جوری , تا آخر خوندمش!! کم کم دارم به خودم شک می کنم! آخه........

لینک مطلب

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۱

اون روز آسمون خيلي ناراحت بود. هم ناراحت بود و هم عصباني! از ناراحتي غرش مي كرد.فرياد مي زد.معلوم نبود ، اين حالتش براي چيه؟ نكنه از دست آدما ناراحت بود؟ آسمون هميشه ، از اون بالا بالا ها آدما رو مي ديد. مي ديد كه چطوري ، به جون هم افتادن.مي ديد كه چقدر ارزش ها كم فروغ شدن!! همين آدما بودن كه دل صاف و آبي و قشنگش رو ، سياه كرده بودن. حق داشت از دست اون ها ناراحت باشه! آسمون همه جا رو مي ديد . همه ي بي عدالتي ها رو، همه ي دغل بازي ها و...! به خودش فشار مي آورد و فرياد مي زد. ديگه تحمل نداشت، اشك امونش نداد و شروع كرد به گريه كردن! نهيب مي زد، غرولند مي كرد.از همه ي آدما دلگير بود.آدما دل اون رو سياه كرده بودن.ياد روزهايي افتاد كه آبي بود. بدون هيچ ناپاكي!فكر مي كرد، قديما چقدر دلها پاك تر بود!اشك تمام وجودش رو گرفته بود. آخه آسمون ديگه طاقت سنگيني اين همه غم و غصه رو نداشت مي ناليد و اشك مي ريخت. هر قطره اشكي كه فرو مي ريخت، كمي از وجودش رو تطهير مي كرد. كم كم احساس كرد داره آروم مي شه! حالا سبك شده بود. آرامش وجودش رو پر كرد . يك نگاهي به خودش انداخت. باز هم آبي آبي شده بود.

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۱

نمي دونم شما هم متوجه شديد يا نه. دعاي ”ربنا...” رو مي گم!! دو سه روز اول ماه رمضون پخش نشد. وقتي اين دعا پخش نشه ، انگار ماه رمضون نيست . خيلي دعاي قشنگيه. از اون موقع كه يادم هست، سفره ي افطاري هميشه با اين دعا همراه بوده! ديروز به بقيه مي گفتم ، چرا ديگه اين دعا پخش نمي شه؟ تازه يك چيز ديگه هم بود. اسماء خدا رو هم ديگه نمي ذارن!! ديروز قبل از اذان ، بالاخره هر دو رو پخش كردن! كلي هم خنديديم! چون حتما صداي ما رو شنيده بودن ديگه:)
دبيرستان كه بوديم يك گروه تواشي داشتيم (البته اين گروه ادامه ي كارهاي دوره ي راهنمايي ما بود) كه همين اسماء خدا رو مي خونديم. خيلي جاها رفتيم. فرودگاه مهرآباد، يكي دو تا سينما،يك دانشگاه پزشكي(يادم نيست كجا بود ولي يادم هست اتاق تشريح هم رفتيم!! )،... .خلاصه با اين بهانه كلي از كلاس فرار مي كرديم. يادش به خير.......

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

سلام
چند بار خواستم كه ديگه هيچ چيز اينجا ننويسم. اما نشد. نتونستم ديگه نيام! هميشه خداحافظي اذيتم مي كنه. ياد اون روزهايي ميفتم كه راهنمايي بودم! از صبح تا 4 بعد از ظهر با بچه ها سر كلاس بوديم .تازه بعد از اون مي رفتيم در حياط و فوتبال بازي مي كرديم. شايد براتون جالب باشه، ما يك روحاني داشتيم كه گاهي با ما فوتبال بازي مي كرد. بعد از اتمام دوران راهنمايي ، دلتنگي ما زياد نبود .چون دوباره با بيش از 50% بچه ها در يك مدرسه دور هم جمع شديم.باز هم ،حدود 8 ساعت سر كلاس بودن با دوستان ، خيلي خوب بود. گذشت زمان چندان محسوس نبود.تا اينكه كنكور باعث پخش شدن بچه ها شد. ديروز هم كه داشتم آلبومم رو نگاه مي كردم، گاهي روي يك عكس ده دقيقه مكث مي كردم! چه دوراني بود.فكر اينكه چطور مي شه همه ي اون دوستان رو دوباره در يك مدرسه و كلاس جمع كرد، ذهنم رو به هم مي ريزه. اين شهر مجازي هم ، براي من مثل همون مدرسه شده! شايد ديگه دوست نداشته باشم بنويسم( چه فرقي مي كنه بنويسم يا ننويسم؟ باشم يا نباشم؟؟؟؟)، اما وقتي به ياد خداحافظي كه ميفتم ، تنم مي لرزه ، دلم مي گيره .يك احساس عجيب به من دست مي ده! اما چه سود؟! همه ي ما بايد روزي بريم.گاهي از اين شهر كوچك ، گاهي از يك شهر بزرگ و گاهي از اين دنياي فاني!! كاش هيچ وقت به هيچ كس سلامي نمي گفتم .تا اينكه مجبور نشم غزل رفتن رو سر بدم! كاش... كاش...كاش.....! اي كاش هرگز.....!! با همه ي اين حرف ها ، براي فرار از رفتن، باز مي نويسم تا باشم. مي نويسم هر چند بي معني و نا مفهوم! هر چند ..........

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱

هيچ وقت شده به خيلي چيز هاي ساده ، شك كنيد؟ يهو همه چي براتون گنگ و نا مفهوم بشه؟ مثلا شده كه وقتي به دستتون نگاه مي كنيد، وقتي اون رو با اراده ي خودتون تكون مي ديد، براتون گنگ باشه؟ شده وقتي توي خيابون پياده روي مي كنيد، رنگ ها، آدم ها، ماشين ها ،و.... براتون عجيب و نا مفهوم باشه؟ تا حالا شده دستتون رو نيشگون بگيريد ،اما نفهميد درد يعني چي؟ شده احساس كنيد كه شايد همه ي چيز هايي كه مي بينيد ، همش روياي ساده اي باشه ، طوري كه ممكنه هر آن از خواب بيدار بشيد؟! همين الان ،واقعا نمي فهمم اين واژه ها و كلمات رو چطور مي نويسم؟!! هيچ وقت شده كه چشماتون رو ببنديد و فقط گوش كنيد.اون وقت صدا براتون عجيب ترين چيزي باشه كه تا به حال بهش برخورديد؟
راستي چقدر ما نسبت به اطرافمون بي توجهيم !!

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۱

و اما آخرين سخن من از اين سفر:
چقدر مرگ به ما نزديكه. ولي چشم هاي ما اون رو نمي بينه يا شايد نمي خواد كه ببينه!
هفته ي قبل ،استان گيلان شاهد يكي از بزرگترين طوفان هاي چند دهه ي اخير خودش بود.طوفاني كه بسيار سنگين بود. طوري كه در همون روستاي مذكورطوفان با دستان پر قدرتش، سقف(شيرواني خانه) يك خانه را بلند كرد و چند متر دورتر بر روي زمين انداخت . گويا اين خانه در مركز يك گردباد قرار داشته، چون كمي ان طرف تر، خانه هايي بوده كه از نظر قدمت ،قديمي تر بوده و استحكام بناي كمتري داشتن، اما هيچ آسيبي نديدن! متاسفانه در اين حادثه ، يك جوان 18 ساله فوت كرد و پدر و مادرش هم زخمي شدن. من خودم اين صحنه رو نديدم ، اما شنيدم خيلي رعب انگيز بوده.همون شب ، قرار بود حنابندان برادر اون مرحوم باشه، اما تبديل شد به ....!! خلاصه اينكه مرگ همين نزديكي ها ست . بد جوري هم داره ما رو نگاه مي كنه. يكمي دقت كنيد ، حتما مي بينيدش!
يا حق

پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۱

اين چند روز كه شمال بودم، نمي دونم چرا بدون در دست داشتن خود كار نمي تونستم آروم و قراربگيرم. شايد به خاطر عادت كردن من به پرت و پلا نوشتن بود! توي جيبم هميشه كاغذ بود و كلي سياهه نوشتم . بگذريم. چند مطلب كوتاه ديگه مي نويسم و بيشتر زياده گويي نمي كنم!
*كم كم كامپيوتر هم داره به روستا ها نفوذ مي كنه. البته بسيار بسيار كند. براي اينترنت هم ، اصلا صرف نمي كنه .چون براي اتصال به شبكه بايد كد بگيرن.البته اونقدر كامپيوتر اونجا كم(كمتر از انگشتان يك دست!)، كه حالا حالا ، اينترنت و اينترانت و... بي استفاده هست.

*در شهرهاي شمالي ، چند شهر بي نظيرن. مثلا لاهيجان. تا وقتي خودتون اونجا نريد و بام سبز رو نبينيد، متوجه ي زيبايي اون نمي شيد. واقعا قشنگه.

*معمولادر روستاها به خاطر سهولت در رفت و آمد از موتور استفاده مي كنن.(البته دو تا آژانس هم اونجاست. كافيه تلفن زده بشه تا بلافاصله ، بيان دم در).اين موتورها بيشتر كهنه و قديمي هستن . نا گفته پيداست كه آلودگي و دود اگزوز اونها چقدره! فقط كافيه يك روز موتورهاي اونجا رو جمع كنن بيارن تهران ، آلودگي تهران ده برابر ميشه!!

*نگهداري گاو ،كار نسبتا سود آوري هست. يك گاو بالغ ،چند صد هزار تومان قيمت داره. البته گاو نري كه حسابي گاو(!!) باشه ،به يك ميليون تومان هم مي رسه.يكي از همين گاوها رو جايي ديدم وحشت كردم.توي طويله با طناب بسته بودنش . دو تا در هم گذاشته بودن كه بيرون نياد!! واقعا گاو بود!!!
يك گاو مادرهم اونجا بود كه براي از دست دادن بچه اش ، افسرده شده بود. واقعا افسردگي رو مي شد از چهرش حدس زد!!

*ديدن بازارهاي محلي كه روزهاي خاصي از هفته برگزار مي شه هم خيلي جالبه . بيشتر اجناس ، محلي هست. از تخم مرغ گرفته تا ميوه و...و حتي اسب!

*ديدن دسته هاي بزرگ لك لك كه در مزارع دسته جمعي پرواز مي كنن ، آدم رو به وجد مياره. آدما توي شهر هاي بزرگي مثل تهران ، واقعا افسرده مي شن!

*موقع بر گشتن از اين سفر ، يكي از تونل ها رو بسته بودن. براي همين مجبور شديم از جاده ي كنار گذر بريم. اين جاده با شيب تندي كه داشت خيلي خطرناك بود. علاوه بر اين جاده خيلي باريك بود و حاشيه ي امنيتي هم نداشت. خلاصه بعد از نيم ساعت به جاده ي اصلي رسيديم. البته تا ما به راه اصلي برسيم ، تونل باز شد!!!!(اين جاده كه گفتم، قديميه، خيلي هم طولاني هست. قبلا براي اينكه از رشت به تهران بيان ده،دوازده ساعت يا بيشتر تو راه بودن!)

خوب خيلي نوشتم . يك مطلب ديگه هم مي خواستم بنويسم كه بمونه براي بعد.
ادمه دارد......
يا حق

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

همونطور كه نوشته بودم چند روزي ، شمال بوديم .خواستم يكمي در اين باره بنويسم.

مدرسه:
در روستاهاي شمالي كشور ، پراكندگي جمعيت خيلي كمه. ممكنه يك روستا از لحاظ وسعت ، بسيار بزرگ باشه ، اما جمعيت كمي در اون زندگي كنن.مثلا اون روستايي كه من اونجا بودم( هميشه همين جا مي ريم ) ، و يك پسوند”بزرگ”هم مثل تهران داره، جمعيتي كمتر ازچند هزار نفر اونجا زندگي مي كنن! به خاطر همين اونجا مدرسه كم هست. طوري كه اهالي براي رفتن به دبيرستان بايد مسافت زيادي رو طي كنن. اما ابتدايي! از اونجا كه بچه هايي كه دبستان مي رن خيلي كوچك هستن ، و هنوز تو باغ خيلي چيزها نيستن، تا كلاس پنجم، دختر و پسر مختلطن! به همين خاطر ، شايد رقابت بيشتري هم بين اون ها وجود داشته باشه !
تمام بچه هايي كه هم كلاس هستن، كاملا همديگر رو ميشناسن و از وضعيت زندگي هم كاملا آگاهن. براي همين بعضي اوقات ، مسايلي پيش مياد كه جالبه ! هر اتفاقي كه در روستا بيفته ، شايد به نوعي روي اين كلاس ها تاثير مي ذاره ! يعني چيزي شبيه سريال ” قصه هاي جزيره ! هنگام برگشتن هم خيلي ها با تيلر (نوعي ماشين كشاورزي) به خونه بر مي گردن. ظهر ها كه ميومدم بيرون، بچه ها رو مي ديدم كه با چه شوق و ذوقي ، پشت تيلر نشستن! براي همين اونجا كه بوديم با ديدن اين صحنه مي گفتيم سرويس مدرسه اومد!

ادامه دارد...
سلام
بعد از مدتها ، رفتم شمال. جاتون خالي هوا خنك بود .آسمون گاه ابري و گاه نيمه ابري مي شد.خيلي چيزها داشتم كه بنويسم ولي خلاصه مي كنم.
بهانه ي رفتن ما (بخصوص من) ، سفر حجي بود كه سه عزيز داشتن. نشستن پاي صحبت اون ها ،خيلي دل انگيز بود. صحبت از مدينه،بقيع ، مسجدالحرام، غار حرا و...! واقعا خوش به حال كساني كه توفيق اين سفر رو داشتن و يا خواهند داشت. خيلي جالب هست كه بدونيد ، هنگام برگشتن ، در فرودگاه جده ،يكي از امام جمعه هاي گيلان(!!)، چندين كيلو،بار اضافي داشت طوري كه همه جا صحبت از اين امام جمعه بود! اين طفلك، تازگي ها به سمت امام جمعه ،مشرف شده ! اين در حالي هست كه در كلاس هاي قبل از سفر ، تاكيد داشتن كه سفر حج ،براي عبادت هست و تا حد امكان پول كم ببريد تا كمتر سوغاتي بياريد!!!! يا مثلا شنيدم در اين سفر دو روحاني از دو كاروان، با هم كر كري داشتن و گاهي در حضور هم به يكديگر پشت مي كردن و...!!! نوبره والله! وقتي مدرس اين عزيزان ،اين طوري باشن واي به حال بقيه!! طفلك مردمي كه پشت اين جور آدما نماز مي خونن!
در اين سفر كوتاه چيزهاي جالبي ديدم كه بعدا به اونها اشاره مي كنم.
يا حق

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱

قاصدك! هان ، چه خبر آوردي؟
از كجا و ز كه خبر آوردي؟
خوش خبر باشي ، اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
نه زياري نه زدياري- باري،
برو آنجا كه ترا منتظرند
...
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمي جايي؟
..
قاصدك!
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند.
-------------------------------------------------------------------------------------
بعد از مدت ها ، امروز مي رم شمال! بيشتر از يك سال هست كه دريا رو نديدم! ساحل دريا ، با اون موجهاي قشنگش فوق العاده هست. خيلي آدم رو آروم مي كنه. آرامش ميده. البته اگه ، طوفان هاي دروني بر موجهاي دريا غلبه نكنه و اون رو هم طوفاني و مهيب نكنه!! ولي انصافا ، طوفان دريا هم قشنگه. راستش يادم نيست آخرين بار كي تنم رو به آب دريا سپردم. ديدن ساحل ، اونقدر مجذوبم مي كنه كه ديگه يادم ميره خودم رو به دست دريا بسپارم و تن فرسودم رو با پاكي آب دريا ،تطهير كنم!
خوب و خوش و سلامت باشيد و دلهاتون بسان دريا .
ياحق

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۱

فصل پاييز است و هنگام كوچ . كوچ از دياري به ديار ديگر. من پرنده اي هستم ، در انديشه ي كوچ! كوچ از سرزميني سرد و مه گرفته، به آنجا كه اشعه هاي گرما بخش خورشيد ، بال و پر مرا گرم مي كند. بايد ، بروم. به آن سرزمين كه خورشيد مرا ، در آغوش مي گيرد تا از گرمايش ، ذوب شوم.چقدر اينجا سرد است. دستانم مرا در به اسارت درآوردن كلمات ياري نمي كنند. سردم است. بايد كوچ كنم ! به دياري ديگر. شايد به سرزميني غريب ، به سرزميني كه ديگر خورشيد را گم نكنم. بايد بروم . نمي دانم اين بال و پر خسته و يخ زده ي من تاب و تحمل اين سفر را دارد يا نه ؟ ! چه خوب بود مي توانستم با روح خود پرواز كنم. در اين صورت ديگر منت اين بال هاي ناتوان خود را نمي كشيدم . مرا چه مي شود؟ اين روح، از جسمم خسته تر و سردتر است. چقدر سرد است اينجا !! بايد بروم.

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱

اين عيد بر شما مبارك
فردا روز تولد حضرت مهدي(ع) هست. تمام شهر آزين بندي شده. به هر محله اي كه سر بزنيد، چراغاني است ،گويا همه در انتظار مولودي هستند كه منجي دنياست. همه در انتظارند تا او به دستور پروردگار ،حضور خود را اعلام كند و مايه ي خوشحالي مؤمنان را فراهم سازد . به راستي ما چقدر توانسته ايم او را خوشنود كنيم؟ آيا همه ي ما اطمينان داريم كه با ظهور او ،در امان خواهيم بود؟ آيا ....؟ نه! لااقل من اين گونه نيستم. مي ترسم، مي ترسم كه من در بين گمراهاني باشم كه وعده ي خشم خدا به آنها داده شده! مي ترسم. از نفسي كه مرا تنها نمي گذارد . او كه شيطاني است درون همه ي ما! مي ترسم ،از جهل خود . از فراموش كاري خود .از اين كه يادم مي رود از كجا آمدم و بايد به كجا بروم.مي ترسم روزي برسد كه ديگر بازگشت برايم نا ممكن باشد.
خدايا ! همه ي ما را به راه خودت راهنمايي كن . پروردگارا ! سعادت و خوشبختي هر دو عالم را به بندگانت ارزاني دار. خدايا! زماني حضور مهدي را بر روي زمين به ما بشارت ده، كه ما نيز از ياران با وفاي او باشيم.
يا مهدي ! ادركني

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱

ديشب كمي بي حوصله بودم. براي همين رفتم به چت ياهوتا بلكه كسي رو گير بيارم ،كمي مخش رو تيليد كنم! اونجا هيچ كس من رو تحويل نگرفت. انگار كسي من رو نمي ديد .اصلا گويا كسي به اسم حميد اونجا نبود!! اتاق رو عوض كردم. اما ....! به سرم زد يك id جديد درست كنم كه اسم دخترونه داشته باشه. خلاصه با يك اسم دخترونه وارد چت شدم.هنوز چند ثانيه اي از ورودم نگذشته بود كه اولين pm اومد ،دومي،سومي،....!!! باور كنيد در عرض چند دقيقه صفحه پر شد از پيغام. چپ و راست pm مي اومد. نصفه شبي كم مونده بود از خنده فرياد بزنم. پنج دقيقه موندم و اومدم بيرون. امروز هم باز با همون اسم رفتم، كلي offline داشتم.اونقدر برام pm اومد كه كلافه شدم. يك خانمي هم كه فكر مي كرد من هم خانم هستم برام پيام داد. من جوابش رو ندادم.خودش فهميد و از من پرسيد“ پسري؟” من هم گفتم آره. تشكر كرد و رفت. از بين اون همه آدم ،فقط به يكي ،جريان رو گفتم. اون هم براش جالب بود. به نيابت از اون همه آدم كه سر كار موندن ، ازش عذر خواهي كردم. بعدش هم كمي با هم حرف زديم . متالورژي مي خونه. من از دروغ خوشم نمياد ، ديگه هم با اون id نمي رم .ولي انصافا تجربه ي جالبي بود ، چقدر هم خنديدم!!

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱

نمي دونم چرا اين موضوع مرد سالاري يا زن سالاري تا اين اندازه طرفدار داره. مگه دوران برده داري هست كه فكر و ذكر ما اين باشه كه ما بر يكديگر تسلط داشته باشيم ؟! هر جا كه اين فكر توي سر آدما باشه(فرقي نمي كنه مرد يا زن)،مطمئن باشيد بوي استبداد و ديكتاتوري مياد! نمي دونم شايد خيلي در اين باره ، كم تجربه هستم !

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

نيمكت چوبي
باد تندي مي وزيد.درختان دست در دست هم مي رقصيدند و با فرياد هاي خود ، ورود پاييز را جشن مي گرفتند.مدتي مبهوت اين ميهماني عجيب بودم ! ديدم ،برگها ،دانه دانه از درختان
جدا مي شوند و درهوا سرگردانند. من اشتباه مي كردم .درختان در رقص نبودند. بلكه از ترس زوزه هاي باد بر خود مي لرزيدند و فرزندان خود را ،دانه دانه از دست مي دادند!!برگ هايي كه سبز سبز بودند،حال با لرزش هاي درختان، از اوج به حضيض سقوط مي كردند. سقوطي مرگبار.
سنگ فرش پارك زرد شده بود . به رنگ مرگ!! رهگذراني كه در اين آشفته بازار ،به دنبال دمي آرامش بودند، برگهاي زرد و خشك رازير گام هاي خشن خود خورد مي كردند .
گويا از صداي آن ، لذت مي بردند! هميشه به آنها گفته شده بود كه پاييز زيباست و خورد كردن برگهاي پاييزي از آن زيباتر!! انصافا آنها هم اين كار را خوب انجام مي دادند و ديوانه وار از آن لذت مي بردند.
گوشه اي از پارك ، يك نيمكت چوبي تنها بود كه بوي كهنگي مي داد.او در تنهايي خود،خاطراتش را مرور مي كرد.در طول حيات خود ، شاهد خيلي چيزها بود. گفت وگو ها،
بحث و جدل ها،كلام عاشقانه.... . تمام اينها مانند فيلم از جلوي چشمانش مي گذشت. ياد پيرمردي افتاد كه كه هر روز ،ميزبانش بود. چقدر با او راحت بود .با سكوت پيرمرد آشنا بود و خيلي راحت با اين سكوت ،حرف مي زد.حالا يك ماهي مي شد كه ديگر ،پيرمرد را نديده بود.دلش تنگ بود ،براي حرف هايي كه فقط او مي فهميد و آن پيرمرد!انتظار،فايده نداشت .او مي دانست كه ديگر هرگز پيرمرد را نخواهد ديد!
نيمكت چوبي ، بعد ازآن پيرمرد ديگر طاقت هيچ غريبه اي را نداشت. هر كس روي آن مي نشست ،غرو لند مي كرد و از خودش صداي جير جير در مي آورد.روزي چند نفر غريبه آمدند. نيمكت چوبي را برداشتند و يك صندلي بتوني را جايگزينش كردند. نيمكت خوشحال بود ، چون احساس مي كرد مي خواهد به نزد همان پيرمرد برود .بعد از آن ديگر صداي جير جير نيامد!
در پناه حق

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱

و اگر ميخواهيد خدا را بشناسيد،پس در حل معماها مكوشيد.

به گرداگرد خود بنگريد تا او را ببينيد كه با كودكان شما بازي مي كند.
به آسمان بنگريد،او را خواهيد ديد كه در ميان ابرها گام برمي دارد،دست هايش را در آذرخش دراز مي كند و با باران فرود مي آيد.
اورا خواهيد ديد كه در گل ها مي خندد،سپس بر مي خيزد و دست هايش را در درخت ها تكان مي دهد.

جبران خليل جبران

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۱

سلام
چند روز نبودم ولي دوباره برگشتم.به چند دليل چند وقتي از دستم راحت بوديد .اول اينكه هاردم خراب بود( با اينكه 2 ماهه عوضش كردم!) كه البته بعد چند دفعه بردن اون براي استفاده از گارانتي، باز مشكل برقرار و بر دوامه ! دليل دوم هم ،وجود چند كار نيمه تموم كه هنوز يك مشكل اساسي با اون دارم:(
احساس كردم بود و نبودم ،فرقي نداشته!! ولي خوب، من با تمام مشكلات ،از صحنه ي وبلاگ نويسي خارج نمي شم:)
شنيديد كه مي گن : ” به سراغ من اگر مي آييد نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد ،چيني نازك تنهايي من!”
شما توجهي نكنيد.هر طوري كه دوست داريد به سراغ من بياييد . اگر اين ديواره ي نازك تنيده شده بر تنهايي من هم شكست، فداي سرتان.
راستي امروز كه اومدم چند تا وبلاگ رو ببينم، فهميدم يك دوست خوب ديگه ،“غزال” مي خواد از اين شهر مجازي بره!
شاد باشيد

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

واي ، ديشب و امروز حسابي خسته شدم. ديشب ساعت 4 خوابيدم ، 7 صبح هم بيدار شدم. اونقدر به اين صفحه ي مانيتور و تصوير اسكوپ نگاه كردم كه چشمام جايي رو نمي بينه!!
خوبه حداقل يك نتيجه اي داد .البته اون هم نصفه نيمه و...! ولي به هر حال تموم شد.خدا آخر و عاقبت ما رو به خير كنه.
شاد شاد شاد باشيد

یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

ديشب ،هنگامي كه در خوابي عميق فرو رفته بودم، رويايي ديدم عجيب! در طبيعت راه مي رفتم و نظاره گر آن بودم.به كوه هاي سر به فلك كشيده، به رودهاي قشنگ،به بوته زارهاي جادويي و…. نگاه مي كردم. آن همه لطافت وزيبايي، هوش از سرم ربوده بود. آن جا دشتي بود از شقايق. به سوي شقايق ها رفتم.به يكي از آنها ،نزديك شدم.شقايقي به رنگ عشق! دستم را دراز كردم ، ساقه اش را گرفتم و خواستم كه آ ن را بچينم .رنگ از رخسارش پريد! دلم گرفت .رهايش كردم.دست بردم بر ساقه ي شقايقي ديگر، اما او را هم آزردم!دلش شكست ! ديگر ، حريم شقايق ديگري را نشكستم.با خود گفتم ، حتما اين دشت را اشتباه آمدم!بايد از راه ديگري مي رفتم تا بلكه مي رسيدم به سرزميني كه بسياري از آمال و آرزوهايم ، در آن جاي دارد.ولي نه! جاده يكي بود و راه همان! پس كجاي كارم اشتباه بوده؟!!شايد روحم را بايد بيشتر با آن همه زيبايي ،صيقل مي دادم.شايد هنوز نتوانستم قلبم را در سيطره ي مهر درآورم! به ياد سهراب افتادم كه گفت:“تا شقايق هست ،زندگي بايد كرد”.شقايق بود.بسيار زياد هم بود! اما هيچ كدام شقايق من نبود.هر يك در انتظار دستي ديگر! دستي مهربان تر و لطيف تر! به دستانم نگاه كردم. شايد زمخت و خشن شده است ! زمخت؟! شايد قلبم ، آنگونه كه بايد باشد، نبوده! شايد رفتن به سرزمين هاي شك و ترديد، گام نهادن در دره هاي رعب و وحشت و شايد نگاه هاي هميشگي من به تاريكي شب، مرا اين گونه كرده؟!
با خود انديشيدم، اگر من يكي از اين گل هاي زيبا را بچينم،پژمرده خواهد شد. شايد به همين دليل ، به هر كدام كه دست زدم، از ترس و نگراني، پريشان شد! بايد چه مي كردم؟باز به سراغ همان شقايق رفتم.خواستم سايه باني برايش باشم. اما نه!اگر اين كار را مي كردم، آن گل زيبا از هجر خورشيد، دق مي كرد! چو مجنوني بي قرار دور خود مي گشتم و در فكر چاره بودم.آري فهميدم. من نيز بايد در كنارش باشم.زمين را كندم و كندم. آن گاه رفتم درون آن و با دست هايم ، فضاي خالي را با خاك پر كردم. اكنون ،من نيز در كنارش بودم.نگاه كردم به شقايق.او هم شادمان بود و رويش از عطش عشق ، سرخ سرخ گشته بود. خوشحال بودم ، چرا كه من نيز شقايق شده بودم!

شاد باشيد

شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۱

به نام خدا
چند روز پيش شخصي مي گفت ، در مدرسه اي كه درس مي دهد، كودكي(يا حتي كودكاني)، هست كه توان پرداخت هزينه ي كتاب را ندارد . پس به او كتاب ندادند!! ديروز در جشن عروسي بوديم . مراسم ،در خانه اي بود كه قرار است تا چند روز ديگر براي ايجاد ساختمان جديد تخريب شود. اين خانه يكي از املاك صاحب خانه بود.خانه اي كه بيش از 400ميليون تومان ، قيمت دارد! در عجب ماندم. نفهميدم اشكال كار در كجا ست! نفهميدم فرق آن كودك كه در ابتدايي ترين هزينه ها ،درمانده با كودك آن صاحب خانه در چيست؟؟؟؟

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۱

به نام خدا
ديروز رييس قوه ي قضاييه گفتن كه بايد با معتاد ها ،مانند مجرمان جاسوسي ،برخورد شود!! اگر به خاطر داشته باشيد تاچند وقت پيش مي گفتن معتادها رو بايد به عنوان يك بيمار ،در نظر بگيريم نه يك مجرم!! حالا اين كجا و آن كجا؟؟؟ راستي اگه اين طوري فكر كنيم، در نظر بگيريد در كشور چقدر جاسوس داريم! تازه بيشتر …ها هم ،جاسوسن!!!!

به نام خدا
راستي چطوري مي تونم از دست اين چند نوشته ي اضافي خلاص شم.اگه مي دونيد لطفا كمك كنيد!!

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۱

به نام خدا

خدا لعنت كند ،زمان را! اين موجود مستبد ،كه جز حرف خود هيچ نمي فهمد و نمي خواهدكه بفهمد ! موجودي كه طي ساليان دراز هرگز از پاي ننشسته و همواره در حركت بوده . حركتي كه شتابش صفر است،چرا كه هميشه با يك سرعت ثابت در حركت بوده ،جريان داشته و خواهد داشت. بسياري از ما،در طول زندگي از آن غافل مي شويم،اما او همچنان در حركت است . مي رود و مي رود و مي رود ،تا بلكه عمر دنيا نيز به پايان رسد ، و آن گاه است كه عمر او هم به آخر مي رسد. چرا كه ديگر كسي به آن اهميت نمي دهد و ديگر زمان ،بي معني خواهد بود. آري ! گذشت زمان را احساس نمي كنيم ووقتي ذهنمان ، معطوف به آن مي گردد،در مي يابيم كه اي دل غافل ؛ كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش!
خدايا! ...
----------------------------------------------------------------------------
اگر او را مي ديدم، اگر او مرا مي ديد، اگر....

تست
واي!! چطوري از دست اين چند نوشته ي اضافي خلاص شم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نام خدا
هیچ نظری موجود نیست:
به نام خدا
هیچ نظری موجود نیست:
به نام خدا
هیچ نظری موجود نیست:

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

به نام خدا

داشتم به يك موضوعي فكر مي كردم. حتما شنيديد كه مي گن انسان بسيار عجيب هستش. خيلي جاها هم ،اكيداً به ما توصيه شده كه ”من“ رو بشناسيم.يعني بريم سراغ شناختن درون خودمون! اما وقتي كه خودمون رو شناختيم ،دوست داريم از اين “من“ دوري كنيم. چرا كه هميشه باعث كبر و غرور ما ميشه! خلاصه تكليف ما چيه به “من“ نزديك بشيم يا ازش دوري كنيم؟ نكنه فقط من اين جوري فكر مي كنم؟!!شايد فشارهاي اين چند روزه باعث شده حسابي پرت و پلا بنويسم!

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۱

پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۱

به نام خدا
نمي دونم چرا حس و حال هيچ كاري ‚ من جمله وبلاگ نوشتن رو ندارم!!
راستي يك سوال ‚ من با اين آي دي hamid6981 ‚ مي تونم نامه ها رو چك كنم ولي نمي تونم وارد چت ياهو بشم. چون از id or password ايراد مي گيره. كسي مي دونه بايد چي كار كنم تا بتونم با اين آي دي وارد چت ياهو بشم؟!!!

دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۱

به نام خدا
ديروز توي خيابون كه بودم‚ يهو صداي ترمز يك موتور به گوشم رسيد. وقتي برگشتم فهميدم كه موتور با يك بچه تصادف كرده. موتور سوار نامرد فرار كرد!! اين دومين باره كه خودم مي بينم موتور يا ماشيني ‚ با يك آدم تصادف مي كنه و از محل متواري مي شه! البته دفعه ي قبل ‚ تونستيم ‚ ضارب رو بگيريم كه البته مست بود. خوشبختانه به كسي كه زده بود آسيب جدي وارد نشده بود. اما ديروز‚ طاقت ديدن بچه ي آسيب ديده رو نداشتم . خدا كنه طوريش نشده باشه!

شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۱

به نام خدا

اين عكس رو كه ديدم ‚ حيفم اومد در وبلاگ قرار ندم. خيلي قشنگه!

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱

به نام خدا

با گام هاي آهسته ي خود ‚ به سوي آينه حركت كرد. انگار مي خواست با كسي سخن بگويد.شايد با خودش؟! دراين فكربود كه به خودش چه بگويد؟از كجا بگويد؟! دلهره داشت. ترسيد هنگامي كه در آينه نگاه كند‚ سرزنش شود! ترسيد كه تصويرش از درون آينه از او شكوه كند. به او بگويد كه كجا رفت ‚آن همه حس و حال زندگي؟؟ ترسيد تصويرش‚ عصباني باشد! ترسيد مورد بي اعتنايي قرار گيرد! هر طوري كه بود بر ترسش غالب شد.با خودش گفت مرگ يك بار شيون يك بار. مي روم تا او را ببينم. شايد كمي غضب كند. ولي آرام خواهد گرفت.با هم آشتي مي كنيم ‚ و ديگر همه چي تمام مي شود!
به آينه رسيد. سطح آينه را غبار گرفته بود.با دستانش ‚آرام گرد و غبار را پاك كرد. وقتي به تصوير آينه نگاه كرد ‚ يك غريبه را ديد!! ديگر نتوانست سخن بگويد . فقط زل زد به غريبه!!

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

به نام خدا

بادبادك ها

تا افق پله به پله ‚ شب به نرمي گام بر مي داشت
در كنار پله ها فانوس روشن بود
بادبادك هاي بازي گوش‚ دم تكان دادند
بادبادك رفت بالا
قرقره از غصه لاغر شد
بادبادك جان!
چه مي بيني از آن بالا
در ميان جاده ها آيا غباري هست؟
بر فراز تخته سنگ ‚ آيا نشان از نعل اسب تك سواري هست؟
بادبادك جان!
ببين آيا بهاري هست؟
بادبادك جان!
ببين آيا جاي پايي سبز خواهد شد؟
بر سر سفره ‚ بغض سنگيني برايم لقمه مي گيرد!
بادبادك جان!
ببين فكر و اميد آيا روي دوشش‚ كوله باري هست؟
من دلم با خويش مي گويد:
كه آري هست.

از ترانه هاي حبيب

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

چند روزي هست كه به يك مطلب جالب برخوردم. در يكي از مناطق شهرداري تهران يا...‚ مجسمه اي از كاوه ي آهنگر تهيه شده.كاوه ي آهنگر ‚از جمله بزرگترين افتخارات ملي و نماد آزادي خواهي ملت ايران است.
كاوه در فرهنگ ملي ما تنديس آزادي و آزاد منشي است.چند وقت پيش از يكي از مهم ترين تريبون هاي كشور ‚ اعلام شد كه براي ساخت اين مجسمه 70 ميليون تومان هزينه شده ‚همچنين گفته شد ايجاد چنين تنديسي ممكن هست در آينده محلي براي اخلال در كشور باشه! خيلي جالبه.در فرهنگ ما اين شخصيت يك اسطوره شده در صورتي كه……!! اين در حالي هست كه هنوز ساخت يك مجسمه ( كه از جمله ي هنرهاست) با بت و امثال اون مقايسه مي شه!!!!
بنا به گفته ي خود سازنده ي اين تنديس‚ هزينه ي ساخت واجراي اون‚ 6ميليون تومان بوده در صورتي بعضي مسوؤلين اون رو 70 ميليون ذكر كردن.

شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۱

به نام خدا

ديروز به همراه دو تا ا زدوستام رفته بوديم ختم فرهاد.جمعيت زيادي نيومده بودن . شايد به خاطر عدم اطلاع رساني مناسب بود ! اونجا به شخصيت هاي جالبي بر خورديم. مثلا دكتر الهي قمشه اي هم اومده بود . وقتي در باره ي سخنراني او سؤال كرديم گفت كه سخنراني نمي كنه ولي شايد در مراسم بعدي صحبت كنه. آقاي محمد نوري هم اونجا بود . فكر نمي كردم اينقدر پير باشه! وقتي درباره ي فيلمي كه قصد داشت بازي كنه و نكرد ازش سؤال كرديم ‚ گفت كه ديگه ازش گذشته و پير شده(البته چيز هاي ديگه اي هم گفت كه بماند!).
راستي يك نفر رو ديدم كه خيلي متعجب شدم. استاد زبان تخصصي من هم اونجا بود. وقتي دم در با او دست دادم تازه فهميدم برادر فرهاد هست(يا بوده!)البته ‚ من رو نشناخت(حق هم داشت ‚ چون زياد برخورد نزديك با هاش نداشتم) . خيلي برام جالب بود . فكرش رو هم نمي كردم برادرش باشه. اما وقتي به ياد فاميلي مشترك اين دو نفر(مهراد) ‚ مطمئن شدم .
با يكي از بستگان همسر فرهاد كه حرف مي زديم ‚ مي گفت فرهاد دوست نداشت براش مراسم آنچناني بگيرن. اين بنده خدا از آمريكا اومده بود . وقتي حرف از دكتر قمشه اي شد‚ گفت كه به ترجمه ي قرآن كه توسط دكتر مهدي الهي قمشه اي صورت گرفته ‚انتقاد داره . چون ذوالقرنين رو به اسكندر نسبت داده ‚ در صورتي كه منظور كوروش بوده كه پيامبر هم هست!
راستي به اين فكر مي كردم كه روحاني كه صحبت مي كرد چه كار سختي انجام داد. چون جلوي اشخاصي چوي دكتر قمشه اي حرف زدن دل شير مي خواد!!بنده ي خدا يكي دوبار هم از پدر دكتر قمشه اي ياد كرد و چند بيت از اشعارش رو هم خوند . شايد از ترسش بود!!

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۱


به نام خدا



آيا زندگي ‚ فيلم نامه اي است كه به دست ما داده شده تا آن را اجرا كنيم يا اينكه ما خود فيلم نامه را مي نويسيم و اجرايش مي كنيم؟؟!!


شاد باشيد

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۱

به نام خدا

امروز ميدان انقلاب به يك چيز جالبي برخوردم . يك بنده ي خدايي‚ تو دستش قفسي بود. توي اون قفس هم پر بود از گنجشك هاي كوچيك كه هي سر و صدا مي كردن و بالا پايين مي پريدن! مرد صاحب قفس ‚ رو به عابرها مي كرد و مي گفت كه گنجشك ها رو بخرن و آزاد كنن!! بيچاره گنجشك ها !!!

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱

به نام خدا

چقدر غريب است انسان ! انساني كه تنها پا به عرصه ي زندگي مي گذارد و تنها از آن رخت بر مي بندد! چقدر تنهاست اين انسان!!

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

به نام خدا


سكوت ‚ خود استعاره اي است از فرياد ! اين بار سكوت را شكستم و گفتم حرف دل را ! گفتم آنچه را كه سنگينيش بر روي دلم ‚آزارم مي داد
. گفتم تا آسوده نفسي بكشم . نفسي كه از سر سكون و آرامش باشد. اما ! گويي آرامش راهي به اندرون من پيدا نمي كند! نمي دانم ‚ شايد ديواري است بر وجودم كه مرا در خود اسير كرده ‚ تا رنگ آرامش را نبينم .تا نفهمم كه ... يعني چه؟ تا ندانم آسودگي خاطر چه معنايي دارد! تا ...
نمي دانم چرا اين گونه شده ام. انگار در هراسم . از هر چيز كه مي بينم و نمي بينم‚ مي شنوم و نمي شنوم‚ مي دانم و نمي دانم!! از همه چيز واهمه دارم. از همه چيز در فرارم.از خودم ‚ از اطرافيانم ‚از مردم‚ از نگاهشان ‚ از فكرشان ‚ از هر چيزكه ذهنم را آشفته مي كند . ولي هر چه فرار مي كنم باز آشفته ام!! نكند خود كاري مي كنم كه پريشان شوم ؟ تا بلكه در عالم پريشاني از خود دورشوم ‚آن قدر كه ديگر خود را و هيج كس را جز خدايم نشناسم! شايد آنگاه ديگر اسير جاهليت نباشم .شايد همچون مجنوني در آغوش ليلي شوم و آرام بگيرم!
راستي امروز مي انديشيدم به عشق ! نمي دانم چرا همه ي عشق و عاشقي ها(جز به خدا) در ديدگانم‚ جز توهمي بيش نيامد؟!!! شايد وجود من نيز جز توهم و خيالي بيش نباشد!

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱

به نام خدا


امروز حس عجيبي دارم. حسي غريب! حس نبودن در بين بودن ها‚ حس تنهايي در بين آشنا ها ‚ حس بي خود شدن از خود!حس داشتن فريادي از اعماق وجود كه در گلو خفه شده.گويي دستاني جلوي دهانم را مي گيرند تا فغان نكنم. تا نگويم آنچه بايد بگويم. تا حرف را در نطفه خفه كنم. تا قاتل سخن لطيف دل باشم! اما اين بار ‚ دستان قدرتمند بيگانه را به كناري مي زنم تا بتوانم سخن بگويم.سخني از ته دل‚ از نا كجاها. سخني كه مقصد را گم كرده ! مقصدي كه خود را گم كرده تا از گزند اين فغان در امان باشد. چه مي گويم؟! چقدر گنگ و نا مفهوم‚ چقدر سرد و غريب! گويي در غريبستانم! گويي همه آشناي يكديگرند و من نا آشنايم.تنها و غريب!
دلم هواي پاييزي دارد. چقدر زيباست پاييز! و چقدر زيباست باد پاييزي كه با نواي خود‚ درختان را به رقص وا مي دارد.رقصي شگرف! وقتي برگ هاي درختان نا اميد مي شوند ‚دانه دانه مي ريزند‚ مثل دانه هاي برف در زمستان.هر دانه برگي كه از شاخه جدا مي شود ‚ ديگر پشتوانه اي به نام درخت ندارد . مي افتد بر روي زمين سرد.همانجا مي ماند در انتظار تا پايي‚ تمام وجودش را خرد مي كند .
خش خش خش خش

باد مي وزد و مي چرخاند و مي رقصاند برگ هايي كه خسته از جبر و بيداد روزگارند. صبر كنيد ! اين صداي باد است كه سكوت را در هم مي شكند يا فغان يك برگ؟؟ يك برگ تنها‚ زرد و خشكيده كه ديگر هيچ ندارد‚ تا از دست بدهد! باد او را بازيچه اي ساخته! هر چه بخواهد بر سرش مي آورد. بالايش مي برد پايينش مي برد و سر انجام آن را به گوشه اي پرت مي كند‚ برگ نيز در انتظار مي ماند ‚تا زير سلطه و سنگيني يك پاي از همه جا بي خبر ‚ خرد شود. تا دردش كامل شود !نا بود شود!
خش خش خش خش


به نام خدا


به سراغ من اگر مي آييد‚ نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد ‚ چيني نازك تنهايي من

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

به نام خدا


چند سال پيش يک همسايه داشتيم که طبقه ي پايين ما زندگي مي کردن. يک زن و شوهر با يک بچه ي کوچيک! زياد نرمال نبودن.يادمه يک بار ديدم کتاني من نيست! هر چي گشتم پيداش نکردم. گذشت ‚ تا اينکه متوجه شديم يکي دوتا از کفشهاي ما از بغل پاره شده. بعد ها هم فهميديم کقش چند نفر از ميهمان هايي که خونه ي ما اومده بودن هم پاره شده!!تازه يکي ديگه از کفش هاي من رو باز هم پاره کردن .البته اين بار علاوه بر پاره کردن با يک جسم تيز‚ ته کفشم رو هم با يک چيز داغ‚ سوراخ کرده بودن!! جالب اينجاست که آلت جرم رو که يک ميخ بود در حياط پيدا کردم .دقيقا هموني بود که کفشم رو باهاش سوراخ کرده بودن! اين همسايه ي محترم ما چند ساليه از اينجا رفته و صد البته مارو هم همچنان با اين معماي حل نشده تو خماري گذاشت!!
چند روز پيش همون مردي که همسايمون بود رو ديدم.نمي دونم داشت کفشهام رو چپ چپ نگاه مي کرد يا من اين طوري فکر مي کردم!!


شاد باشيد

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱

به نام خدا

هر وقت سوار مترو مي شم بي اختيار فيلم ماندگار “ عصر جديد” چارلي چاپلين به يادم مياد! وقتي ترن به ايستگاه مي رسه خيلي ها به جنب و جوش مي افتن تا زود تر پياده يا سوار بشن! اگه لختي زمان رو از دست بدن جا مي مونن يا بايد تا ايستگاه بعدي صبر كنن تا بتونن پياده بشن. يك زندگي كاملا ماشيني !! اگه چاپلين زنده بود و مي خواست يك بار ديگه عصر جديد رو بسازه فيلمش چطوري مي شد؟

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۱

به نام خدا

هيچ چيز مثل آرامش فکري زندگي رو شيرين و راحت نمي کنه! واي به روزي که ذهن آدما پر باشه از نگراني ها و ...! اون وقت مي شن مثل اين :

چند وقتيه من هم اين طوري شدم . طي يکي دو سال اخير اونقدر فرسايش پيدا کردم که فکر کنم چيزي از من باقي نمونده! البته همش هم تقصير خودم بوده.در حال حاضر هم از خستگي در حال موتم. شديدا به آرامش احتيج دارم.دلم مي خواد چند روزي رو بدون هيچ اضطرابي زندگي کنم. به دور از همه ي هياهوهاي بي خود‚ برم يک جايي مثل اينجا!(حيف که مقدور نيست!)

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

به نام خدا

آدم ها بسيار متفاوتند.هر كدام داراي خلق و خويي هستند كه در نتيجه موجب به وجود آمدن سليقه هاي متفاوتي مي شود.تصور كنيد ‚مجبور باشيد با كسي هم صحبت شويد كه هيچ نقطه ي مشترك فكري با او نداشته باشيد . يعني نتوانيد او را از نظر فكري بفهميد . مثل دو خط موازي كه بايد تا بينهايت بروند تا در آنجا به هم برسند! !! واي ي ي …
ديروز اين گونه با دوستي هم صحبت بودم ! وقتي از گفتگو با او آزاد(!!) شدم ‚ در به در دنبال يك هم كلام بودم تا خودم را تخليه كنم كه البته در آن مقطع زماني ممكن نبود. كم مانده بود فرياد بكشم!( گوشهايتان را بگيريد!)

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۱

به نام خدا

خيلي آشفته بود. دنبال چيزي مي گشت. نگاهش نگران بود و کمي متعجب! چندين بار با خود تکرار کرد:«پس کجاست؟ چرا نمي بينمش؟ مطمئنم اين ورا بود!»حيران بود . چشمان ملتهب خود را به هر سويي مي لغزاند تا بلکه ردي از آن پيدا کند. خيلي به مغزش فشار آورد تا بفهمد آخرين باري که آن را ديده بود کي و کجا بود؟ ولي فايده اي نداشت. گويي که هرگز وجود نداشته! به سراغ کمدش مي رود.«شايد اونجا باشه؟!» تمام کتاب هايش را به هم ريخت . لاي تمام آنها را جستجو کرد. اما نبود! يادش آمد شايد در دفتر خاطراتش باشد ! او تا به حال چندين صفحه نوشته بود . از خاطرات ‚عقايد‚ افکار ريزو درشت‚ آرزوها‚ بايدها ونبايدها ‚چراها....! تمام صفحات را جستجو کرد .ولي هر چه گشت پيدا نکرد.نا اميد شد به گوشه اي خزيد و در فکر فرو رفت .
او خودش را گم کرده بود!!

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱

به نام خدا

زمان
چقدر به اين جمله ي دكتر علي شريعتي علاقمندم كه گفت:
” زمان‚ اين گردونه ي يكنواخت و مكرر و بي احساس ‚ كه جز نظم هيچ نمي فهمد‚ نظمي كه به دقت شبكه ي تار عنكبوتي‚ زندگي را تقسيم كرده است و انسان همچون مگسي بيچاره در آن اسير است و خونش را با ترتيب و تدريج دقيقي مي مكد!”
خدا مي داند چند دفعه اين نوشته را خواندم ‚ نوشتم و بر آن فكر كردم.به درستي كه همين گونه است. ما گرفتار دستان پر قدرت زمانيم.ما همه اسيريم! اسير اين موجود عجيب و دهشتناك كه ذره ذره ي عمرمان را از ما مي گيرد و در عوض ‚ حسرت زمان از دست رفته را به ما هديه(!!) مي دهد.هر لحظه كه مي گذرد‚ ما را به فرشته ي مرگ نزديك تر مي كند.آن قدر ما را پيش مي برد تا به ايستگاه آخر برسيم!
شايد زمان ‚ راننده ي ماشيني است كه مسؤل رساندن ما به مقصد است و چقدر هم سريع و تند مي رود!
گاهي آن قدر گرفتارمان مي كند كه كه از يادمان مي رود .وقتي به خود مي آييم و نظاره گر زمان از دست رفته مي شويم ‚ مبهوت مي مانيم كه چقدر زود گذشت .
آنقدر در اين زندگي و گذر زمان غرق شده ايم كه فقط به طول زندگي مي انديشيم. آرزو مي كنيم كه كاش صد و ... سال عمر كنيم! حتما در تعارفات روز مره شنيده ايد كه مي گويند:“ ان شاالله صدو بيست سال عمر كني“ آنها غافل از اينند كه بايد در ابراز محبتشان اين جمله را هم بگنجانند كه :“ ان شاالله عرض زندگيتان ‚ به پهناي دريا باشد.”
تا چشم بر هم مي زنيم عمرمان در زير سلطه ي زمان به انتها مي رسد!همه آرزو مي كنيم كه اي كاش اين سفر زميني ما به انتها نرسد!! چرا كه نمي دانيم در آن سوي آسمان چه مي گذرد. ترس از ورود به يك دنياي بزرگتر و البته مبهم‚ مانند يك نوزادكه نمي خواهد محيط كوچك خود را ترك كند و پاي به سرزميني بگذارد كه برايش نا آشناست!
پس بهانه مي گيرد و فرياد و فغان مي كند!
و آن هنگام كه زمان ملاقات با ملك الموت فرا مي رسد و هنگامي كه ديگر عمري باقي نمانده ‚باز هجرت بايد كرد. هجرتي بزرگ تر !

شاد باشيد

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۱

به نام خدا

لبخند چشم تو
در چشم من‚ وجود خدا را
آواز مي دهد

فريدون مشيري

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

به نام خدا

دست سازمان سنجش درد نكنه !! با اين خدماتي كه براي رفاه بيشتر داوطلبان كنكور ارايه داده ‚ آبروي هر چي اينترنت و شبكه و ... همه رو با هم برد!! چند روز پيش دنبال اسم چند نفر در اين سايت بودم كه نام چند نفرشون نبود ‚ يعني قبول نشدن! ولي امروز يكي از دوستام رو ديدم كه گفت يكي از همون افرادي كه اسمش در رديف قبول شده ها نبوده ‚ قبول شده!! جالبه كه برعكس اين هم بوده . يعني بعضي ها اسمشون در اينترنت به عنوان قبول شده ‚ وجود داشته ولي امروز فهميدن قبول نشدن! يك جاهم ديدم در اينترنت ‚ اسم افراد رو جستجو مي كردن و بابت اين كاريك مقدار پول مي گرفتن.با وجود همه ي اين مسايل فكرش رو بكنيد چقدربعضي ها بي خودي خوشحال شدن چقدر هم بي دليل ناراحت!! واقعا دستشون درد نكنه!
----------------------------------------------------------------------------------------
امشب در كوچه ي ما يك اتفاق افتاد. ماجرا از اين قرار بود كه سقف يك كاميون (فكر كنم اساس منزل حمل مي كرد) به سيم هاي برق برخورد كرد و اين باعث شد سيم ها اتصال كوتاه بشن ! واي عجب صحنه اي بود! جرقه ها يي ايجاد شده بود كه من جرات نكردم حتي از پشت پنجره هم نگاه كنم. برق خونه دچار نوسانات شديد شده بود . ما هم سريع سيم تمام وسايل برقي رو از برق كشيديم .لامپها رو هم خاموش كرديم.
فكرش رو بكنيد يكي از همسايه ها هم عروسي داشتن! بيچاره ها تو حال خودشون بودن و از ماجرا بي خبر!
تا اينكه براي ترميم سيم ها ‚ برق منطقه قطع شد. با قطع برق صداي دادو فرياد اونها هم در اومد!
طفلك عروس و داماد!!

شاد باشيد

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

به نام خدا
چند وقتي است احساس مي كنم فراموش شده ام! مثل خيلي چيزها كه به مرور زمان از يادها مي روند و ديگر كسي به ياد آنها نمي افتد ! در كنج خلوتي‚روي يك طاقچه ي گرد گرفته! مثل يك شهر فراموش شده‚ مثل يك شهر مدفون شده! مدتي است حس غريبي در وجودم سر كشي مي كند و مرابه جستجو وا مي دارد. جستجو براي يافتن دوستي كه با دستان پر مهر خود ‚ كلون درب كلبه ي كوچك مرا به صدا درآورد .آنگاه است كه از شنيدن صداي آن شادمي شوم . با خود مي گويم شايد خود اوست كه بالاخره صدايم را شنيده و نخواسته كه نا اميد شوم!در را باز مي كنم و مي بينم كه خودش است!بالبخند او را به درون اين كلبه ي متروك دعوت مي كنم. به او مي گويم كاش خبر مي دادي تا كمي غبار روبي مي كردم!او را به درون اين كلبه كه از جنس آب ديده و اشك پنهان است فرا مي خوانم . دعوتش مي كنم به شادي هاي گم گشته ام! به يك جرعه از شراب ناب زندگي! نه‚ يك جرعه بسيار كم است. بايد پيمانه پيمانه از اين جام بلورين بنوشيم! فارغ شويم از دنيا و با دو بال آرزوهاي ناكام و خاك خورده ي اين كلبه ي محقر‚پرواز كنيم به آسمان ‚آن را در نورديم و برويم و برويم ! فارغ از دنياو دغل بازي هاي آن‚ فارغ از تمام زشتي ها ‚ جز زيبايي هيچ نبينيم. آن قدر بالا برويم تا برسيم به حقيقت!!
صبر كنيد ! شايد صداي در باشد!!

شاد باشيد

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

به نام خدا

نمي دونم تا حالا گذرتون به بازي هاي آن لاين ياهو افتاده يا نه؟ بعضي اوقات مي رم اونجا تا كمي بازي كنم . يكي دودفعه شطرنج بازي كردم كه البته بعد از حدود 45 دقيقه باختم! از اين بازي dots (همون نقطه بازي خودمون) هم خيلي خوشم مياد. ديشب از سر بي حوصلگي رفتم تا dots بازي كنم. وقتي شما اين بازي رو شروع مي كنيد ‚ امتياز شما از صفر شروع مي شه. هر دفعه هم كه به اين بازي بريد‚ (البته با همون id) امتيازهاي قبلي شما رو هم در نظر مي گيره . خلاصه ديشب كه رفتم بازي كنم ‚ يك نفر رو انتخاب كردم و آماده ي بازي شدم . وقتي بازي كرديم او گفت يك دختر 9 ساله از تگزاس هستش . مي گفت يك جوري بازي كنم تا اون برنده شه! من هم قبول كردم. از من a/s/l رو سوال كرد . من هم گفتم ك حميد/25/ايران . تا اين رو نوشتم بازي رو ترك كرد. با خودم گفتم حتما دنبال يك هم بازي هم سن و سال خودش بوده . با يكي دو نفر ديگه هم بازي شدم ولي آنها هم وقتي فهميدند از ايرانم ‚رفتند!!!!
خيلي ناراحت شدم . از محيط بازي هم بيرون اومدم! نمي دونم مشكل من چي بود؟ ايراني بودن يا چيز ديگري ؟ اگر به خاطر ايراني بودن مرا بايكوت كردن ‚واقعا هم براي خودم و هم براي اونها متاسفم! براي اونها متاسفم چون خيلي بي منطقن و براي خودم هم متاسفم چون با اين پيشينه ي تاريخي و فرهنگي ‚ به گونه اي رفتار كردم(البته من كه نه! مديران ارشد كشور!!!) كه اين طوري مرا به كناري مي زنند!!!!!! واقعا متاسفم!!!!!

شاد باشيد

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

اثبات وجود خدا ‚ از جمله مسايلي است كه از راههاي مختلفي حاصل مي شود. گاهي با سلسله مطالب و دلايل بسيار سنگين و سخت و گاهي به سادگي ديدن يك گل سرخ يا... . هر كسي به گونه اي خدايش را مي شناسد . البته خيلي ها را هم ديده ام كه كه به راحتي از آن مي گذرند و زندگي را تنها با سپري كردن زمان تجربه مي كنند بدون آنكه حتي لختي بر آن و خالق آن تفكر كنند!!همان طور كه گفتم پذيرفتن وجود خدا در افراد ‚ متفاوت است . با دوستي هم صحبت بودم . سخن از خدا پيش آمد . او از يك تجربه سخن گفت كه بيان آن خالي از لطف نيست! سخنان او اين گونه بود:
« ما در خانه ي خود چند گلدان داشتيم كه بسيار زيبا بود و به اتاق طراوت داده بود. تا اينكه توسط يك دوست گلي بر گلهاي اتاق افزوده شد. چند وقتي گذشت. تا اينكه يك روز روي فرش يك چيزي پيدا كردم . نفهميدم چيست و آن را دور انداختم. چند روزي گذشت و من باز هم جسمي مانند همان قبلي پيدا كردم . اين بار كمي دقت كردم. شبيه پلاستيك بود به رنگ قهوه اي. كمي دقت كردم ديدم حلقه هاي منظمي دور آن به صورت برجسته قرار دارد .با خودم فكر كردم شايد از روي تصادف روي يك شئ كه شايد پلاستيكي است حلقه هايي منظم ايجاد شده!! فورا بر فكرم خنديدم!بيشتر كه بررسي كردم فهميدم كه پوست يك كرم از خدا بي خبراست كه آن را از تنش جدا كرده و از آن جا متواري شده و احتمالا در همان گلدان جديد كاشانه اي هم دارد!! خيلي چندش آور بود! ولي يك نكته ي جالب فكر مرا به خود مشغول كرد. با خود گفتم اين شئ كوچك ‚ معلولي است كه حاصل علتي كوچك است ‚ پس با اين وجود چگونه مي توان متصور شد كه دنياي به اين بزرگي و به اين منظمي علتي نداشته باشد؟! در آن لحظه واقعا خدا را حس كردم. گويي همه جا بود اما ديده نمي شد! »
ديديد! گاهي خيلي ساده مي توان خدا را ديد . فقط كافي است كمي بيشتر دقت كنيم تا ناديده هاي زيادي را با چشم دل ببينيم.

شاد باشيد

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱

به نام خدا

ديروز وبلاگ ” دخترك شيطان ” رو نگاه مي كردم ‚ درباره ي احضار روح نوشته بود.نمي دونم شما به احضار روح و....اعتقاد داريد يا نه و يا اصلا شده بريدپيش فالگير ها و...!! بعضي ها هستن كه قدرت فوق العاده اي دارن . البته تعدادشون خيلي كم هست. مثلا نوستراداموس كه اگه كتاب پيشگويي هاي اون رو خونده باشيد ‚ خيلي چيزها رو باشعر پيشگويي كرده كه بعضي از اون ها دقيقا اتفاق افتاد و بعضي ديگه رو هم كسي ازش سر در نياورد. در اين كتاب همه چي ‚مثل رازهاي سر به مهر هست كه بايد خيلي دقيق باشيد تا بفهميد جريان چيه!آخرين پيش بيني هم همون جنگ افغان ها بود كه البته در كتاب از مغول ها ياد شده! ناگفته نمونه كه نوستراداموس يك نابغه بود. اون در ستاره شناسي استاد و در طب هم صاحب نظر بود! يعني اينكه مثل خيلي از اين شيادهاي امروزي نبوده! از فالگير ها گفتم! راستش من هم يكي دوبار پيش فالگير رفتم .(البته خودم كه نه!) چيزهايي پيش بيني كرده بود بعضي هاش دقيقا اتفاق افتاد!!اين فالگير بعد ها مسيحي شد ! بگذريم ! اصلا مي خواستم چيزي رودرباره ي ديدن روح(يا شبيه اون!) تعريف كنم ولي انگار دور شدم!
يادم هست حدود 16 ‚ 17 سال پيش كه كوچيك بودم ‚ رفته بوديم شمال. طبق معمول رفتيم خونه ي ... .
از روي اتفاق مرد خونه‚ به علت هاي نا گفتني چند وقتي منزل نبود و به اجبار مسافرت بود . اين رو هم بگم كه اين بنده خدا از اون هايي بود كه به علوم ماوراءاطبيعه علاقه داشت و پيش يك استاد هم دوره ديده بود.به گفته ي خودش چله نشيني كرده بود . حتي يك دفعه كه درباره ي جن از اون سؤال كردم‚ گفت جن ها رو ديده و حتي ارتباط هم دارد! از نظر قيافه هم گفت كه قد كوتاهي دارن و زشت هستن!به چند گروه هم تقسيم مي شن . درست مثل آدما !
الان هم خيلي از مردم براي بعضي از كارها مي رن پيشش. چند وقت پيش‚ براي ديدن يك نفر اومده بود تهران . اون شخص خودش دكتر بود و دخترش هم پزشكي مي خوند! با اين حال‚ وقتي دختره حال روحيش خراب شده بود از اين فاميل ما كمك خواسته بودن و او هم‚ اومده بود تهران !! از كساني كه به خونه ي اين بنده خدا ميان ‚ داستان ها و ماجراهايي شنيديم كه خيلي هاش باور نكردني هست!! خلاصه اون سال اين فرد توي خونه نبود . من مي خاستم برم دست شويي. يكي از راههايي كه به دستشويي مي رسيد از اتاق خواب او مي گذشت . من وقتي وارد اتاق شدم ‚ ديدم اون هم تو اتاقه!! اول متوجه موضوع نبودم! اون آروم حركت كرد و رفت به طرف يكي از درها! و بعد هم محو شد!! نمي دونم چرا اصلا تعجب نكردم ! وقتي اين صحنه رو ديدم رفتم براي بقيه هم تعريف كردم .همه متعجب شدن چون اين بنده خدا اصلا خونه نبود!! راستش از دفعه ي بعد ديگه با ترس و لرز از اون اتاق رد مي شدم!!وقتي اين اتفاق رو براي خودش تعريف كرديم چيزي نگفت كه بفهميم جريان چي بود؟! خيلي ها هستن كه از شهرهاي مختلف مثلا تهران مي رن پيشش تا بتونن مشكلشون رو حل كنن!! با اينكه خيلي چيزهاي عجيبي از اون ديدم ولي باز اعتقاد چنداني به احضار روح و.... ندارم. نمي دونم شما چطور با اين مساله برخورد مي كنيد؟!

شاد باشيد

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۱

به نام خدا
عشق چيز عجيبيه! شايد يكي از بارزترين برتري هاي انسان نسبت به حيوانات همين عشق باشه! هيچ حد و مرزي رو نمي شناسه ! همه چي رو به هم مي ريزه ! خيلي مواقع فاصله ها و موانع رو نمي بينه! همه ي محاسبات رو به هم مي زنه! گاهي همين موجب دردسرهم مي شه! انگار آسمونيه! همين طوره‚ آسمونيه! ازاون بالا بالا ها اومده‚ از پيش خدا !! خدا هم خودش عاشقه ‚ براي همينه كه ما هم عاشقي رو تجربه مي كنيم! چون ما هم از خدا هستيم ولي بيشتر وقت ها يا دمون مي ره ! يادمون مي ره ما هم بايد روي زمين خدايي كنيم ! خدايا ‚چقدر فراموش كاريم ! خدايا ! نمي دونم با خلق اين عشق آدم ها رو گرفتاركردي يا .......؟؟! گاهي باعث كارهايي مي شه كه آدما رو شرمنده مي كنه! ولي با اين حال آدما مجبور مي شن دست به اون كارها بزنن!!!

عشق اگر با تو بيايد به پرستاري من
قصه ي عشق شود قصه ي بيماري من
من و ديوانگي و مهرو وفا يار شديم
تا تو باشي و من و عشق و وفاداري من

خدايا! راه رسيدن به تو‚به عشق تو... چيه؟ از كجاست؟ به دوستي مي گفتم اين راه از روي زمينه ولي اون مي گفت نه ‚ بايد ميانبر بزنيم از توي آسمون بريم؟ نظر شما چيه ؟ از كجا بايد به اون رسيد؟؟؟؟

روزگاري كه جنون رونق بازارم بود
تو نبودي كه بيايي به خريداري من!


یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۱

به نام خدا

چه جالب !!! شما هم اين گوگل فارسي رو ديديد؟ اگه نديديد اينجا رو كليك كنيد تا حسابي تعجب كنيد؟ شايد هم قبلا ديديد؟

شاد باشيد
به نام خدا

اگه يك روز يك چيزي رو كه دوست داريد ‚ازش بگذريد و به كسي هديه بد يد و تازه بعد از چند ماه بريد ببينيد كه اون ‚بدون استفاده افتاده يك گوشه اي داره خاك مي خوره ‚ چه حالي به شما دست مي ده؟ نكنه از اهداء اون پشيمون مي شيد؟؟ امروز براي من اين مساله پيش اومد!!

شاد باشيد!
به نام خدا

...و چه ها كه نيست در اين داستان شگفت خلقت آدم و معجزه ي شگفت خدا!هر چه بخواهيم بگوييم در آن هست و آن چه راهم ا كنون نيز مي گويم ! اما هر چه مي كوشيم باز مي بينيم كلمات نمي كشند‚ تاب تحمل اين معني را ندارند‚ چقدر از ضعف و سستي و پوچي و فقر و پستي كلمات رنج مي برم!
اين جانوران زبان بسته ي بيچاره هم حق دارند‚ چه كنند؟ همين كلمات بدبخت و زبون را مي گويم. چه تقصيري كرده اند؟ تمام عمرشان را پادو و دلال اين آدمك ها بوده اند‚ كاسب ها‚ كاتب ها‚ تاجرها‚ دروغ زن ها ‚ چاپلوس ها ‚ گداها ‚ گداهاي فقير يا غني ‚ وراج ها ‚پر حرف ها ‚ روزنامه نويس ها....
اين ها همه ي عمرشان را از صبح تا شب و از شب تا نيمه شب چه مي كرده اند وجه مي كنند؟ شب و روز آنها(كلمات) را در صف هاي بي شمار دو و سه نفري يا پنج شش هفت نفري از آغل بد بو و خيس و خفه و تاريك دهن ها به سوراخ پيچ در پيچ و تنگ و تاريك و چرب و لزج و ترشحي گوش ها پياپي پرتاب مي كنند ‚ از كجا مي آيند و به كجا مي روند؟ براي چه كاري مي آيند و مي روند؟ واقعا خنده آور است و بيشتر خجالت آور!...
مي خواهم از نياز(؟!)شگفت خداوند بگويم و عشقي كه در او شعله كشيد و در آستانه ي طلوع صبح ازل دست به پر شكوه ترين اعجاز بزرگ خويش زد و با قلم صنع آفريدگاريش بلند ترين قصيده ي خود را بر لوح خاك تيره نبشت و با نيروي تيشه ي اعجازگر خيال اهوراييش پيكره ي خويشاوند تنها و تنها خويشاوند خويش را از مرمر روح خويش تراشيد و فرشتگان را در پاي اين غزل ناب خدا‚ تنها عاشقانه ي خدا به خاك افكند...
نمي بينيد كه كلمات نمي آيند؟هر چه مي كنم سودي ندارد‚ همه را به صف مي كشم ‚ از ميان هزاران و صدهزاران تن ‚ خوش آهنگ ترين و زيباترين و خوب نژادترين و بلندپروازترينشان را به دقت بر مي گزينم و تا براه مي افتم ‚ چند گامي نرفته تنها مي شوم‚ تا اندكي از سطح خيابان و خانه فراتر مي پرم صداي سقوط يكايكشان را به كف كوچه و سطح خيابان و خانه و ته جوي و پاشويه و حوض و گودال ها و زباله دان ها مي شنوم و ناچار ساكت مي شوم‚ لحظه اي و لحظه هايي ‚ ساعتي و ساعت هايي همچان بيچاره و حيرت زده همانجا مي ايستم و مي مانم و نمي دانم چه كنم؟....
...از اين جاست كه سطور سپيد آغاز مي شود ‚ جملات ساكت آغاز مي شود !! اما چه چشمي سطور سپيد را مي خواند؟اما... چه كسي جملات ساكت را مي شنود؟.......

بر گرفته شده از كتاب” انسان” دكتر علي شريعتي

به نام خدا

بعد از چند روز بال بال زدن بالاخره مشكل وبلاگم ‚ به لطف "vahidkh62" حل شد . خيلي هم ازش ممنونم .
هميشه ميگن اگه دوست داريد كسي رو بشناسيد ‚ بايد با اون هم سفر بشيد . يعني چند روزي رو از نزديك باهاش باشيد و تا با خلق و خوي اون آشنا بشيد و خوب اون رو بشناسيد . من هم اين رو قبول دارم . ولي يك چيز رو اصلا نمي فهمم ! مي دونيد چي رو مي گم؟ منظورم خودم هستم!!! با اينكه چندين سال هستش كه با خودم سفر مي كنم‚ و با اينكه هر جا با اين جسمم رفتم ‚ خودم هم همراش بودم‚ ولي هرگز خودم رو نشناختم!!!!!!! نمي دونم تونستم منظورم رو برسونم يا نه؟
راستش هميشه با اين موجود مغرور مشكل داشتم و تا حالا كه نتونستم بشناسمش ! منظورم همون ”من” هستش!! شما چي اون رو شناختيد؟؟؟؟

شاد باشيد

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

به نام خدا

واي ! دو روزه دارم با اين وبلاگ ور ميرم درست نمي شه!! تمپلت رو عوض ميكنم ولي تا يك چيز به اون اضافه مي كنم به هم مي ريزه!!!!!! ديگه قاطي كردم!!

شما بگيد چي كار كنم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۱

به نام خدا

هر چيزي كه در سكون باشه از بين مي ره! مثلا يك بركه يا يك آبگير رو در نظر بگيريد. اگه آب اون راكد بمونه و در حركت نباشه‚ حتي اگه خيلي زلال و پاك هم باشه‚ زود بوي تعفن مي گيره ! همه چيز در طبيعت از اين قانون پيروي مي كنه. خود آدم ها هم همين طورن! يعني اگه در در زندگي ساكن باشن ‚ از بين مي رن. شايد خودشون هم متوجه نباشن ولي اين يك قانون بدون استثناء هستش. آدم ها هم بايد مثل جوي آب باشن .اگه حركت نكنن ‚ دچار روزمرگي مي شن و نابود مي شن! براي حركت لازم نيست كه حتما يك رود خروشان باشيم . نه ‚ فقط كافيه حركت كنيم . حتي مي تونيم يك آب باريكه ي كوچك باشيم. اين كافي نيست ولي لازمه! ما مي تونيم حين حركت بزرگ بشيم . اون قدر بزرگ كه تبديل به رو د بشيم ! مثل خيلي ها كه اين طور بودن! فقط كافيه كه حركت كنيم . حركت در تاريخ هم يك نماده كه زمينه ساز تمام تمدن هاي كوچك و بزرگ بوده! اگه هر تمدني رو در نظر بگيريد از اين حركت مستثناء نبوده و نخواهد بود.

شاد باشيد

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱

به نام خدا

باز هم يك نفر ديگر شهيد شد! مروز يك جانباز شيميايي ‚ پس از چندين روز بيماري ناشي از بمب هاي شيميايي جنگ ايران و عراق ‚ شهيد شد ! رفت به آغوش معشوقش ‚ رفت و آزاد شد!!

دلم گرفته‚ مثل خيلي وقت هاي ديگه!
چقدر دلم براي بارون تنگ شده! از همان بارون هاي شمالي كه وقتي مي باره ‚مثل پودر پايين ميريزه!آن قدر ريزه كه ديده نمي شه. آن قدر قشنگه كه آدم فكر مي كنه خواب ميبينه! وقتي كه لك لك ها رو مي بيني كه با چه طراوتي ‚ سبك بال در اون بارون پرواز مي كنن ‚ حسابي بهشون حسودي مي كني وآرزو مي كني كاش يك لك لك بودي! دلم براي سبزي شاليزار تنگ شده كه زير اون بارون قشنگ ‚ خودش رو نظافت مي كنه و سبز سبز سبز ميشه!!دلم براي خيلي چيز ها تنگ شده! براي خودم‚ طراوتم‚ كودكيم ......
چقدر دلم مي خواد برم زير بارون! مثل اون بار كه رفتم از چشمه آب بيارم ‚ بارون گرفت ‚من هم خودم رو سپردم به بارون ‚ تا شايد سياهي دلم شسته بشه ‚ سبز بشه ‚ مثل همون سبزي شاليزار!
چقدر دلم براي خودم تنگه‚ خيلي ‚ خيلي.............

شاد باشيد



شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۱

test .................. test....................test
به نام خدا
چند وقتي بود يك فكر عجيب و غريب ‚ مرا به خود مشغول كرده بود.تاز گي ها دوباره به فكر آن افتادم !الان توضيح مي دهم:
ما براي ديدن اجسام ‚ به انعكاس نورا حتياج داريم. يعني نور ساطع شده از يك جسم منير ‚ مانند:خورشيد‚ ماه ‚ لامپ و...بعد از برخورد با اجسام و انعكاس آن ‚ از دريچه ي چشم مي گذرد و بعد يك سري فعل و انفعالات ‚ مغز جسم را تشخيص مي دهد. اين را هم حتما مي دانيد كه نور با سرعت سيصد هزار كيلومتر درثانيه مسافت ها را طي مي كند.حال فرض كنيد جسمي در فاصله ي چند متري ماست . مدت زماني ( كه بسيار بسيار كوچك است ) طول مي كشد تا نور پس از انعكاس به سوي ما بيايد و ما جسم را ببينيم! به عبارت ديگر ما هميشه به گذشته مي نگريم!!! گر چه اين مدت زمان خيلي كوچك است ‚ ولي به هر حال وجود دارد!! يعني وقتي با كسي در حال صحبت هستيم گذشته ي او را مي بينيم . جالب اين جاست ‚ با اين فكر ما افراد را در زمان هاي مختلفي مي بينيم‚ چون فاصله ها يكسان نيست! اگر كمي به اين موضوع بينديشيد ‚ مي بينيد عجب شلم شوربايي مي شود!! با اين حساب ما هميشه در offline همديگر را مي بينيم و online ديگر بي معني مي شود!!!
( با اين همه موضوع براي انديشيدن(!) فكر ما هم به كجاها كه نمي رود!)
شاد باشيد

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۱

به نام خدا

سايت بسيار زيباي آينه به روز شده. حتما يك سري به اون بزنيد.
شاد باشيد

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

به نام خدا

خيلي وقت ها بوده كه قلم به دست گرفتم . آن را رقصاندم و نوشتم آن چه را كه خالي مي كرد مرا از فشارهاي روزمره ي زندگي .
گاه در ذهن خود ‚ در چستجوي كلمات هستم . به دنبال آنها مي گردم ولي بي نتيجه است چرا كه خود را از من پنهان مي كنند . هستند ولي از من فرار مي كنند ‚ تا دستم به آنها نرسد . در پي آنها مي دوم تا بلكه خسته شوند و چون از خستگي آرام گرفتند آنها را چون يك صياد ماهر شكار مي كنم . آنگاه با قلمي كه در دست مي گيرم ‚ دانه دانه ي آنها را روي كاغذ ماندگار مي كنم تا بلكه جوشش افكار پريشانم را از عمق وجودم بيان كنند. گاه مجبور مي شوم منت آنها را بكشم كه مرا در نوشتن تنها نگذارند!!
اما گاهي نيز نا خواسته مي نويسم! در حقيقت من نمي نويسم بلكه كلمات از پس هم مي آيند و خود رديف مي شوند و جملات را مي سازند! جملاتي كه گاه پر معني هستندو زيبا‚ و گاه گنگ نا مفهوم !
اين بار كلمات دستانم را خسته مي كنند و خود تاكيد دارند كه باشند! من هم به احترام بيگاري هايي كه بعضي اوقات از آنها مي كشم ‚ خواسته ي آنها را اجابت مي كنم و تمايل به ابراز وجودشان را جدي مي گيرم تا آنها هم مرا ياري كنند !

شاد باشيد

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

سلامي چو بوي خوش آشنايي! لابد ميگوييد كدام آشنايي ؟ ما كه تا به حال همديگر را نديده ايم؟
حق با شماست ما تا به حال همديگر را نديده ايم .اما نوشته هاي همديگر را مي خوانيم(يا لا اقل من آثار شما را مي خوانم!!).پس مي بينيد كه با هم آشناييم . آشنايي به روش قرن 21!!!
به نظر شما مي شود از طريق اينترنت به كسي علاقمند شد؟دوستي مي گفت كه اين اينترنت فقط يك دنياي مجازي است كه با دنياي واقعي فاصله دارد. اين حرف كاملا منطقي است ولي من فكر مي كنم مي شود با خواندن آثار ونوشته هاي يك فرد با انديشه هاي او آشنا شد و او را شناخت . چون ما از نزديك همديگر را نديده ايم ‚كمتر ريا مي كنيم و كمتر خلاف واقع مي نويسيم! نوشته ها ‚ معمولا از درون انسان ها خبر مي دهد. انسان در ابتدا مي انديشد و سپس قلم را به رقص وا مي دارد و بر روي كاغذ مي نگارد آنچه از دل بر مي آيد!مي نويسد و مي گويد آنچه را كه از درونش بر مي آيد!اين نظر من است ‚ مطمئن هستم خيلي از شما با اين نظر موافق نيستيد و به احتمال بسيار زياد نيز ‚ حق با شماست ! شايد اين تنهايي من باعث شده پناه ببرم به اين ”دنياي مجازي” . شايد من چشم خود را بسته باشم بر تمام حقايق زندگي . شايد غرق شدم در اين دنياي متمدن ومجازي و فراموش كردم بوي عطر گل هاي زندگي را؟ شايد اين تنهاييم ‚ ديوانه ام كرده ؟ شايد مرا از خودم دور كرده ! خودي كه هرگز ياراي شناختنش را نداشتم. هرگز نفهميدم كيست؟ از كجا آمده ؟ به كجا مي رود و البته به كجا بايد برود؟ تنهايي قدرت درست انديشيدن را از من سلب كرده ! چرا فكر مي كنم تنهايم ؟ چه مي گويم!!اين همه آشنا! اين همه دوست ! اين همه گل هاي رنگارنگ و خوش بو!!! ولي نه ديگر شامه ام بوي آشنا نمي شنود؟بوي غربت است و ديگر هيچ! بوي هجر است و بوي اتاق نمناك تنهايي‚ دركنج سرداب ذهنم‚ زير اعماق زمين ! اعماقي كه ديگر نگاه هيچ آشنايي رادر ديدگانم گره نمي زند وديگر قلبم در در جستجوي هيچ آشنا يي به لرزه نمي افتد. راست مي گفت آن دوست ‚ اين جا يك دنياي مدرن و مجازي بيش نيست! گاه غبطه مي خورم و افسوس! كه كاش مدت ها پيش پاي در اين دنياي ناسوت مي گذاشتم تا كمتر دچار فراموشي مي شدم ، آنگاه فراموش نمي كردم زندگي را و ديگر از يادم نمي رفت عطر گل ياس را! ولي تقدير اين بود ! من بايد در اين زمان و مكان به دنيا مي آمدم ،چرا كه او خواست باشم پس شدم آن چه او خواست باشم . گاه آرزو مي كنم كاش هرگز نمي شدم آنچه اكنون هستم.آخر پس من چه؟ من در كجاي اين تصميم هستم؟شرايط را او تعيين كرد!نمي دانم بودنم برايم خوش يمن است يا نا ميمون؟ نمي دانم بايدآرزومي كردم كه نبودم يا نه؟ شايد بودنم منتي است كه حضرت دوست بر من نهاده و من جز ناشكري چيزي نمي گويم! نميدانم؟!! گاه آن چنان دچار اين بحران هاي فكري مي شوم كه گويي طوفاني در سرم وجود دارد كه سرم را مي چرخاند‚گيجم مي كند و مرا در اعماق دره هاي شك و ترديد دفن مي كند! هنوز نفهميدم كه من برده ي زندگي هستم يا مسلط بر آن؟ نفهميدم چگونه مي توانم بر آن غالب آيم و چگونه رامش كنم؟ مگر مي شود اين اسب چموش را آرام كرد؟ چقدر قدرتمند است و چابك! پس چگونه اين همه رام كننده ي خوب بوده و من نمي توانم؟ افرادي چون استفان هاوكينگ ‚ انيشتين‚نيوتن‚اديسون يا همين دكتر حسابي هاوخيلي هاي ديگر!!!
چه مي گويم از كجا به كجا رسيدم؟ بر من‚ بابت اين نوشته هاي نا موزون بي ارتباط به هم‚خرده نگيريد .چرا كه در اين آشفته بازار من نيز پريشان شده ام و نا موزون!سازم از كوك خارج شده و بي هارمونيك مي نوازم!

شاد باشيد و سر شار از زندگي

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱

به نام ايزد منان
بعضي وقت ها صحنه هايي مي بينيم كه ما را غرق ميكند‚غرق در شادي ‚شعف و نشاط! وگاهي هم كاملا بر عكس! اگر مسابقه ي رده بندي جام جهاني فوتبال را ديده باشيد‚ حتما صحنه هاي آخر آن را هم ديديد. وقتي بازي تمام شد ‚باطبع اعضاء و طرفداران تيم برنده كه تركيه بود خيلي شاد بودند .(البته شادي هم دارد!!)ولي نكته ي جالب اين بود كه تيم تركيه ‚ اين شادي خود را با تيم كره ي جنوبي و تماشاگران آن تقسيم كرد. اين اتفاق باعث شد صحنه هايي پديد آيدكه انسان را به وجد مي آورد و انسان مي انديشد كه هنوز كمي از حس شريف انسانيت وجود دارد. بسيار زيبا بود .
اما!! اما چند روز بعد ديدم باز جنگي به پا شده كه يك طرف آن كره ي جنوبي بود . اينجا بود كه باز شك كردم .شك كردم به تمام صلح هاي بي ثبات! به تمام حيوان هاي انسان نمايي كه جز قدرت و منافع شخصي هيچ نمي فهمند! در حالي كه هنوز جنگ پر تلفات ايران وعراق ‚عراق و كويت‚كوزوو‚... رااز ياد نبرده ايم ‚و در حالي كه همچنان شاهد كشت و كشتار در فلسطين و... هستيم ‚باز صداي گوش خراش كوس يك جنگ تمام عيار ديگر به گوش مي رسد . اين بار هم يك پاي اين جنگ عراق است! انگار اين مردم بيچاره بايد تا ابد در اضطراب جنگ به سر ببرند تا بلكه اين صدام يا ديگري( چه فرقي مي كند !)‚به خواسته هاي قدرت طلبانه ي خود برسد!عامل بيشتر جنگ هاي كنوني فقط قدرت طلبي است ونه چيز ديگر. تا كي بايد شاهد اي گونه مسايل باشيم؟؟
در خبر ها بود كه آمريكا چند هزار كماندو در مرزهاي عراق مستقر كرده!انگار حمله به عراق از كويت شروع مي شود . كويتي كه دل خوشي از صدام ندارد و بدش هم نمي آيد كه صدام از بين برود .چون صدام پيش بيني نشدني است. خلاصه اينكه باز هم جنگ‚ جنگ ............تا بلكه فروش تسليحات جنگي كشور هاي قدرتمند و توليد كننده ي آن خداي ناكرده(!!)پايين نيايد تا متضررنشوند!
خدايا چقذر از جنگ بيزارم !
خدا سرانجام همه ي ما را ختم به خير كند!

شاد باشيد




چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۱

به نام خداوند بي همتا

به نام خالق عشق ‚
امشب فيلم زيباي “ سوته دلان “ با فيلم نامه اي از شادروان علي حاتمي و كارگرداني خود او ديدم. خيلي قشنگ و زيبا بود. موسيقي متن فيلم نيز عالي بود كه با صداي زيباي پريسا همراه بود.زنده ياد علي حاتمي ‚در فيلم هايش از نكات بسيار زيبايي سخن مي گويد. مثلا اگر فيلم ” مادر ” را ديده باشيد متوجه ي يك عشق مي شويد .عشق پسر مجنوني (اكبر عبدي) كه عاشق مادرش است ‚ مادري كه مظهر لطافت روح است . وقتي سفر خيالي پسرك تمام مي شود ‚ مادر نيز مي ميرد. وقتي او ديكته مي نويسد آخرين جمله اش اين بود :” مادر مرد!” .
در سوته دلان هم ‚همان داستان عشق است . بهروز وثوقي نقش ديوانه اي را بازي مي كند كه عشق را ‚عاشق شدن را دوست دارد.چند بار آن را مي آزمايد......
ديدن اين فيلم بهانه اي شد تا كمي از اين واژه ي زيبا و دوست داشتني بنويسم .
عشق ورزيدن و عاشق شدن جنون مي خواهد . آنكه مجنون نباشد از عشق هيچ نمي فهمد. درك
عشق مجنون به ليلي برايش ناممكن است. نمي فهمد چرا مجنون كه مي توانست به معشوقش برسد ‚ اين كار را نكرد.نمي فهمد تمناي وصال يعني چه!
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

ولي از يك مطلب هم نبايد چشم بپوشيم! اينكه مي گويند عاشق شدن يعني همه چيز را براي معشوق خواستن است و ...درست . ولي رد پاي غرور و خودخواهي را هم مي توان در اين كش مكش ها ديد. چگونه؟ عشق اغلب انسان ها (يا شايد تمام انسان ها !!!) آميخته با خود خواهي است! چرا كه عشق را‚ براي ارضاي يك حس غريب در بطن وجود خود مي خواهد. اگر كسي همه ي خوبي ها را براي معشوق مي خواهد‚اين براي آسودگي روح و روان خودش است!
با وجود تمام اين حرفها :” از صداي سخن عشق نديدم خوش تر
شايدآفرينش تمام اين دنيا‚ناشي از نوعي عشق است كه خالق به مخلوق داشته! عشقي كه رگه هاي خودخواهي در آن ديده نمي شود.عشقي ناب ! مخلوق نيز عاشق خالق مي شود ‚ ولي نه از نوع خالقش .
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود


شاد باشيد



چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۱

به نام خدا
ديروز رفته بودم پارك . به ياد دوران كودكي افتادم . به ياد آن روزهايي كه اسير نبودم . آزاد بودم!! چه خوب مي شد در همان دوران كودكي ‚ همان سرزمين روياها باقي مي ماندم ‚آنجا كه غم و غصه هاي من به همان اندازه ي كودكيم بود !!كاش هرگز پاي در سرزمين بزرگتر ها نمي گذاشتم ، مي ماندم و به كمك ذهن خلاق خود پر مي كشيدم به آسمان ‚ آنقدر مي رفتم تا مي رسيدم به خدا! وقتي كه او را مي ديدم از او درخواست مي كردم كه هرگز بزرگ نشوم ‚ از او مي خواستم آن دنياي كوچك اما بزرگ مرا هرگز از من نگيرد و هرگز مرا به سرزميني نبرد كه در آن سياهي ها فراوان است! او هم حتما اين درخواست مرا قبول مي كرد . چرا كه پاك بودم از هر آلودگي و ناپاكي ! ولي افسوس كه آلودگي هاي زندگي بال و پرم را سوزاند . من ماندم و دو پاي خسته و زخمي ‚ كه حاصل سالها راه رفتن در بيابان هاي شك و ترديد است با خار و خاشاك فراوان !! من ماندم و دنيايي كه چقدر دور است از آن روياها و افكار زيباي كودكي!
در پارك كه بودم ‚ رفتم به جايي كه فقط خنده و نشاط كودكانه در آن موج مي زند . جايي كه گويي در آن هيچ مشكلي وجود ندارد. سرسره ‚ تاب .... . جدا به جز خنده هاي پاك كودكانه ‚هيچ چيز در آنجا وجود نداشت .
غبطه خوردم به آن دنياي پاك ‚ مي خواستم به آنها بگويم قدر اين زيبايي ها را بدانند كه اين دوران چون بقيه ي دوران زندگي چون باد مي گذرد و فقط خاطرات باقي مي ماند! ولي آنها نمي فهمند من چه مي گويم!!

“ يادم آمد شوق روزگار كودكي مستي بهار كودكي
رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت
آسمان جلال ديگر پيش من داشت
شور و حال كودكي بر نگردد دريغا!
قيل و قال كودكي بر نگردد دريغا!
به چشم من همه رنگي فريبا بود
دل دور از حسد من شكيبا بود
نه مرا سوز سينه بود نه دلم جاي كينه بود
روزو شب دعاي من‚ بوده با خداي من
كز كرم كند حاجتم روا
آن چه مانده از عمر م به جا
گيرد و پس دهد به من دمي
مستي كودكانه ي مرا
شورو حال كودكي برنگردد دريغا!
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا...............“
شاد باشيد

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۱

به نام خدا

در قسمت گفتمان مدني (گويا نيوز) مطالبي ‚ در مورد تغيير خط فارسي خواندم . بر آن شدم تا مطلبي هر چند كوتاه در اين باره ‚ به رشته ي تحرير درآورم .

در تمام زبانهاي دنيا ‚ وجود استثناء در نوشتن و تلفظ كلمات امري بديهي و اجتناب نا پذير مي باشد و تقريبا در تمام زبان ها ‚ اين امر وجود دارد . (البته بر اساس اطلاعات كمي كه از زبان اسپرانتو دارم شايد اين مساله كمتر دراين زبان ديده شود) .در زبان فارسي هم ‚ اين اشكالات وجود دارد ولي اين دليل نمي شود كه بر روي تمام زيبايي هاي اين زبان خط بطلان بكشيم و كلا آن را (رسم ا لخط) نفي كنيم! تصور اينكه اشعار زيباي حافظ ‚ سعدي‚ .... را با حروفي غير از فارسي ببينم و بخوانم ‚ برايم غير ممكن است يا مثلا اشعار مولوي كه هر بيت آن نوشته اي است شيوا كه فقط كافي است آن را با صداي بلند بخوانيم تا ترانه اي آفريده شود زيبا كه حتي به موسيقي هم احتياجي ندارد ! چگونه مي توان زيبايي خواندن همه ي اين متون كه جزيي از فرهنگ ماست را‚ با حروفي نا آشنا تصور كرد؟ اينكه كشور هايي مانند تركيه ‚ شيوه ي نگارش خود را تغيير داده اند ‚به خود آنها مربوط مي شود( البته اين احساس كه تركيه خود را اروپايي مي داند در انجام اين كار بسيار مؤثر بوده !). دراينكه شيوه ي نوشتن خط فارسي ‚ داراي مشكلاتي است ‚ شكي نيست .
ولي ما نمي توانيم براي حل اين مشكل(!) صورت مساله را پاك كنيم . دليلي ندارد ما ‚كلا خط فارسي را نفي كنيم و به فكر جاي گزين كردن اين شيوه ي خط باشيم!
اگر چه من از زبان هاي مرسوم دنيا سر رشته اي ندارم‚ ولي اين را مي دانم كه فرهنگ و آداب و رسوم كشورها‚ به شيوه ي نگارش آنها هم وابسته است. به عنوان مثال كشورهايي چون چين و ژاپن ‚ را در نظر بگيريد . اين دو كشور آسيايي ‚ از نظر تاريخ تمدن‚ بسيار غني هستند . شيوه ي نگارش اين ها ‚ در دنيا كم نظير و حتي بي نظير است .اگر ما از ديد خود بنگريم اين گونه خط ها را وحشت ناك مي بينيم . چرا كه بايد چند هزار حرف را ياد بگيريم تا بتوانيم بنويسيم!! شايد اين شيوه ي خط ‚ به نوعي تصويري باشد براي همين از حروف رايج در زبان هاي ديگر استفاده نشده است . اما جالب اين است كه با وجود اين همه سختي در نگارش ‚ آنها خط خود را حفظ نموده اند و شايد به خاطر داشتن آن به خود ببالند!
شيوه ي نگارش فارسي (يا عربي) خود زيبايي هاي فراواني دارد. ناديده انگاشتن هنر خط‚ بسيار عجيب و دور از ذهن است . خط هايي چون ثلث ‚ نستعليق ‚.... زينت بخش متن ها و اشعار بزرگان ماست.
در پايان كلامم اضافه كنم كه به نظر من اگر چه ناديده گرفتن خط فارسي وايجاد يك شيوه ي نگارش ديگر‚
كار خوشايندي نيست‚ اما وجود يك شيوه ي استاندارد در نوشتن متون فارسي ‚ آن هم با حروف انگليسي ‚ فكر جالبي است كه مي تواند در مكاتبات روزمره ي اينترنتي مفيد باشد.

شاد باشيد
آدرس مطالب مربوطه:
http://news.gooya.com/gofteman-farsialefba.php

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۱





سلام


امشب رفته بودم به خانه ي
سالك .
ديدم سايتي رو معرفي كرده كه  در ابتدا تاريخ تولد و جنسيت رو از شما مي
گيره و بعد پيش بيني مي كنه تاريخ مرگ شما(دور از جون
شما!) كي هست و تازه يك تايمر معكوس هم براتون درست مي كنه! بنا بر پيش بيني اين
سايت (شايد باني اين سايت از نوادگان نوسترا داموس باشه!)‚ بنده در سال 2050 ميلادي
بدرود حيات مي كنم و ميرم به سرزمين  حقايق عريان ! در ابتدا فقط براي خنده به اين
سايت رفتم ولي وقتي ساعت رو ديدم كه ثا نيه ‚ ثانيه كم مي شد تا برسه به صفر ‚ يعني
زمان هجرت(!) كمي ترسيدم . اين ثانيه شمار اينقدر كه من فكر مي كردم مضحك نبود!
واقعيتي بود در جامه اي از طنز! نمي دونم كي وقتش ميرسه . لحظه ي مرگ رو مي گم .
نمي دونم كي شمع زندگي من به پايان ميرسه  و اين فرشته ي مرگ ‚ چه وقت با من قرار
ملاقات داره؟ قرار ملاقاتي كه خيلي با بقيه فرق داره، ميدونيد چرا؟ چون هيچ كدوم
ما ‚ خلف وعده نمي كنيم. من و آن فرشته ‚ بايد در لحظه اي خاص همديگر رو ببينيم .
همين!!



آدرسش هم اين هست:



http://deathclock.com



شاد باشيد




سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۱

به نام خدا

امروز گذرم به بازار رضار ( چهار راه وليعصر) افتاد . داخل پاساژ رفتم ‚ داشتم ويترين مغازه ها رو نگاه مي كردم كه يهو سر و صداي زيادي ايجاد شد و چند نفري شروع كردن به بالا پايين پريدن! چي شده؟ نكنه تيم فوتبال ايران به جام جهاني رفته ‚ نكنه به 4/1 نهايي هم رفته ؟ نه بابا ! ايران كه........
آهان ‚ كره ي جنوبي ‚ ايتاليا رو با گل طلايي با نتيجه ي 1-2 برده و رفت به مرحله ي بعد . خوب ‚ اين خيلي خوبه ‚ اصلا بره و اول بشه ! به شرطي كه جلوي ما از اين افه ها
نياد!

شاد باشيد

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۱

به نام الله

منتظر بودم چراغ سبز شود تا از خيابان بگذرم. بعضي ها رنگ سرخ چراغ را ناديده گرفتند و از خيابان عبور كردند. چراغ سبز شد . بايد مي گذشتم تا دوباره قرمز نشود. با عجله حركت كردم. در حالي كه از عرض خيابان مي گذشتم به ماشين ها نگاه مي كردم ‚ به سرنشينان آنها كه به احترام پياده ها توقف كرده بودند . البته يكي دو تايي هم مثل آن چند پياده ‚ حركت كردند و از چراغ قرمز گذشتند !
عرض خيابان را طي كردم . اين طرف خيابان هم شلوغ بود . درست مانند آن طرف! اين همه آدم چرا سرگردانند؟ چه مي خواهند؟ در اين شلوغي به دنبال چه هستند ؟
هوا خيلي گرم بود . پيرمردي روي سنگ فرش داغ خيابان دراز كشيده بود . لباس هايش بسيار كثيف و مندرس بود . موهايش ژوليده و به هم ريخته . آراستگي ظاهر برايش بي معني بود. با نگاهش به دنبال محبت يا حتي ترحم مي گشت . دنبال دستي مي گشت كه پول سياهي به او بدهد .تا بلكه با آن تكه ناني بخرد و آن را هديه كند به جسم گرسنه اش در جشني كوچك!! از كنارش گذشتم . جلوتر كودكاني را ديدم ‚ آدامس مي فروختند . مي خواستند با التماس و نگاه هاي معصومانه خود عابران را به خريد از آنها متقاعد كنند . ولي كمتر موفق مي شدند ! هميشه فكر مي كردم لطافت روح كودكان از زيباترين چيزهايي است كه تا به حال ديده ام . چون هنوز آلوده نشده اند . هنوز گرفتار زندگي و دغل بازي هاي آن نشده اند . ولي اين كودكاني كه من ديدم خيلي وقت است كه اسير اين زندگي شده اند . شايد قبل از اينكه به دنيا آمده باشند ‚ اسير شدند!
نكند روحشان ديگر لطيف نباشد؟!
به ياد جامعه ي مدني افتادم . به يادم آمد ما‚ در كشوري زندگي مي كنيم كه بر چسب جمهوري اسلامي بر آن خورده! دلم گرفت . يادم آمد كه علي ‚ چگونه حكومت مي كرد؟ چگونه زندگي مي كرد تا ديگر هيچ كودكي گرسنه سر بر بالين نگذارد .تا ديگرهيچ پدري از روي نحيف كودكش ‚خجل نشود‌ ‚ تا.....
در اين افكار غوطه ور بودم كه شنيدم كودكي گفت:
آقا آدامس بدم!!!

شاد باشيد

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۱

به نام خدا
ديروز فيلم مرد عنكبوتي رو ديدم . اون رو در سينما با دوربين فيلم برداري كرده بودن كه فكر كنم غير قانوني هست .

به نظر من فيلم جالبي نيست . فقط پر از افكت و جلوه هاي ويژه هست . همين ! وگر نه از نظر داستاني چيزي نداره! شما هم ببينيد شايد نظر شما چيز ديگه اي باشه !
خود من همين سريال پزشك دهكده رو به اين فيلم ترجيح مي دم.راستي اگر خواستيد بگيد تا فيلم رو به e-mail شما بفرستم !!!!! اگه هم خواستيد بليتش رو تهيه كنيد‚ به من بگيد تا بهتون بگم از كجا تهيه كنيد!!
شاد باشيد

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۱

به نام خدا

سرنوشت هم از از همان پارودوكس هايي هست كه من هرگز از آن سر در نمي آورم! تنها راه حل آن فقط گذشت زمان است . آري زمان ! اين مفهوم نا مفهوم! گذشت زمان رايگان نيست . بهايي دارد به اندازه ي زندگي!(البته اگر آن زندگي ارزشي هم داشته باشد!) بهايي بسيار سنگين !
با خود مي اند يشيدم كه سرنوشت هر كس منحصر به فرد است . اگر چه بسياري از آنها شباهت هاي فراواني با هم دارد . آيا اين تقدير ‚ اين سرنوشت آدمي ‚ از قبل تعيين شده است مانند تئاتر ؟و آيا ما فقط بازي گران اين تئاتر هستيم ؟چگونه مي شود كه ما در سرنوشت خود هم حاكم باشيم و هم محكوم؟؟ اگر حاكميم پس چگونه است كه.....
داشتم زندگي چند نفر از افراد مسن كه آنها را مي شناختم را مرور مي كردم . خيلي برايم جالب بود. همه ي آنها در يك چيز مشترك بودند. همه ي آنها در جواني شايد به نوعي احساس تنهايي مي كردند. اين احساس باعث شد كه به فكر نيمه ي گم شده ي خود باشند . به فكر اين باشند كه بايد جفت باشند . همان طور كه همه چيز در طبيعت جفت آفريده شده است . به فكر اين افتادند كه عاشق شوند ‚معشوق شوند و البته ازدواج كنند . تشكيل خانواده دهند و در كنار هم آرام بگيرند . بهتر زندگي كنند و بهتر آن را بفهمند . خلاصه دختر يا پسري را كه در تمناي وصالش بودند و آن را در هفت آسمان سراغ مي گرفتند‚ يافتند . ازدواج كردند و كامل شدند! شايد احساس مطبوع خوشبختي را نيز چشيدند ! اما......
اما اين سرنوشت ‚ اين دشمن بي احساس ‚ در گذشت زمان باز هم حادثه آفريد ! آري يكي از اين دو مرغ عشق با فرشته ي مرگ ديدار كرد! ديداري كه براي همه ي ما تدارك ديده شده ! ملاقاتي كه پايان دهنده ي زندگي مادي است! آن مرغ عشقي كه پريد‚ آزاد شد .ولي اين كه هنوز اسير اين قفس است چه كند؟ تنها ! بدون آن يار دوران پر فراز و نشيب زندگي ‚چگونه مي تواند دوام بياورد ؟ احساس مي كند كه ديگر نيست و اگر هست ‚ زيادي است . حتي در بين آشناترين هاي زندگيش! حال به انتظار نشسته تا ملاقات كند با فرشته ي مرگ!!!
اين است سرنوشت .!!!!!!
راستي چه كسي مي داند زندگي ‚ سيري چند است؟؟؟؟؟؟؟؟

شاد باشيد

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۱

سلام

من فكر مي كنم آدم ها دو بار كودكي را تجربه مي كنند!
يك بار كه خردسال وكم سن وسال هستند و يك باروقتي كه پيري وخستگي ناشي از سالها مبارزه با زندگي آنها رافرسوده مي كند .منتها در بار اول خيلي از چيزها را نمي فهمند ولي بار دوم مي فهمند!

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۱

به نام خدا

سلام بر روح لطيف تمام آنهايي كه گريستن را محترم مي دارند!

نمي دانم چرا امشب اين گونه شده ام؟ دوست دارم باز اشك ريختن را تمرين كنم . تمريني آرامش بخش!
مي خواهم امشب به چشمانم اجازه دهم هر چقدر كه دوست دارند اشك بريزند! چند روزي است كه آنها را از اين نعمت محروم كرده ام اما امشب دوست دارم راحتشان بگذارم . راحت و آسوده گونه هايم را تر كنند. آنقدر مرواريد بر گونه هايم بغلطانند تا غرق شوم ! غرق در تمام آرزوهاي كوچك و بزرگ ! تمام آنهايي كه ره به تركستان بردند! تمام آن اند يشه هايي كه ناكام ماند! افكاري كه مملو از خوبي و بدي بود!
امشب مي خواهم راحت باشم با خودم ‚ با چشمانم ‚ با خدايم ! او كه خود خواست باشم ! او كه اراده كرد تا باشم من هم آمدم در اين دنياي ناسوت كه البته كاش نمي آمدم! شايد براي همين كفران نعم هست كه غم زده ام! نااميد از همه ي آن چيزها كه بايد باعث جنبش در زندگيم باشد!! به قول آن دوستي كه مي گفت:
” خدايا ! چگونه زيستن را به من بياموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت!”


«حق با شماست
«من هيچگاه پس از مرگم
«جرئت نكرده ام كه در آئينه بنگرم
«و آنقدر مرده ام
«كه هيچ چيز جز مرگ مرا ديگر
«ثابت نمي كند
«آه !آيا صداي زنجره اي را
«كه در پناه شب، بسوي ماه مي گريخت
«از انتهاي باغ شنيديد؟
«من فكر مي كنم كه تمام ستاره ها
«به آسمان گمشده اي كوچ كرده اند
«و شهر، شهر چه ساكت بود
«من در سراسر طول مسير خود
«جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
«و چند رفتگر
كه بوي خاكروبه و توتون مي دادند
«و گشتيان خستة خواب آلود
«با هيچ چيز روبرو نشدم
«افسوس
«من مرده ام
«و شب هنوز هم
«گوئي ادامة همان شب بيهوده ست»
خاموش شد
و پهنة وسيع دو چشمش را
احساس گريه تلخ و كدر كرد
«آيا شما كه صورتتان را
«در ساية نقاب غم انگيز زندگي
«مخفي نموده ايد
«گاهي به اين حقيقت يأس آور
«انديشه مي كنيد
«كه زنده هاي امروزي
«چيزي بجز تفالة يك زنده نيستند

از فروغ فرخزاد



شاد باشيد

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

جاي همه ي شما خالي ! چون امروز(البته امشب) به عروسي يكي از آشناها رفته بوديم . عروسي خوبي شده بود. به نوعي همه در شادي اين جشن سهيم بودند. هر كس به اندازه اي!
همه مسرور از تشكيل يك خانواده ي نو پا ! براستي كه اساسي ترين بنيان يك جامعه همين خانواده هست كه با يك عشق آغاز ميشود و منتهي ميشود به يك خانواده با چندين بچه و نوه و نتيجه و....
بگذريم ! در اين ميان من متوجه ي كاركنان سالن بودم . اتفاقا كم سن و سال بودند. در اين فكر بودم سهم اين كارگران از اين همه جشني كه در آن سالن برگزار مي شود چقدر است؟
آيا آنها هم از اين جشن و سرور شاد مي شوند ؟ آيا اين شادي با آنها هم تقسيم مي شود؟از قيافه ي خسته ي آنها معلوم بود چنين نيست! شايدبا خود فكر مي كنند چرا آنها بايد در اين حالت و با اين سن و سال اينچنين كار كنند در صورتي كه........
حتما شما هم كودكان خياباني را ديده ايد ، چند وقتي هست كه تعداد آنها به نحو بي سابقه اي در حال افزايش است . بعضي مواقع كه آنها را مي بينم خيلي مرا به فكر مي اندازد.
واقعا سهم آنها از زندگي چقدر است؟ چرا زندگي با آنها سر ناسازگاري دارد؟(نه اينكه با من خيلي سازگار بوده!) آنها از زندگي چه مي خواهند؟ با چه اميدي زندگي مي كنند؟
موقع برگشتن از مراسم عروسي در خيابان يك پيرمرد را ديدم . با ريش و موي بلند و ژوليده و البته بسيار كثيف ! (نمي دانم چرا به ياد رابينسون افتادم!) خداي من ! آخر او به چه اميدي زندگي ميكند؟! شايد آنقدر زندگي مي كند تا فرشته ي مرگ او را لمس كند . شايد در آن دنيا وضعيت فرق داشته باشد!
خدايا !!!!!!! چرا به جاي اينكه بعد از اين جشن و سرور سر حال تر شوم ‚ اينقدر پريشان شدم!
خدايا ‚ خدايا‚ خدايا.................

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۱

به نام خدا

خوش به حال هر كس ‚ كه در حركت است . در حركت براي رسيدن به هدف! هدفي هر چند كوچك!
خوش به حال پرنده ي مهاجر ! مي داند براي چه پرواز مي كند! به كجا مي رود!
كي بايد برود و شايد كي مي رسد! خوش به حال او كه سفري هدفمند دارد .
مي رود و ميرود تا برسد به سرزمين موعودش!
اما! براستي مي داند كه چه مي كند؟ چه كسي مي داند چرا او سفر مي كند؟
شايد خود او هم نمي داند كه چرا پرواز مي كند؟ مگر مي شود؟؟ شايد هم دنبال زندگي مي گردد!از شمال به جنوب‚ از جنوب به شمال ! مي گردد و مي گردد و مي گردد تا بلكه رد پاي آن را بيابد!
ولي نه! زندگي در جريان است. مثل باد‚ مثل آب و حتي مثل پروازخود او!!
نكند در جستجوي گم شده اي است؟ گم شده اي كه تمام فكر و ذكر او را به خود مشغول كرده
و باعث مي شود تا آخرين نفس ها پراز كند !
اگر اين گونه است چرا اجدادش نيز سفر مي كردند؟ آيا آنها هم گم شده اي داشتند كه نيافتند؟
اگر در مهاجرت پرندگان مهاجر ‚ يكي از آنها را نديديد ‚ يقين بدانيد به سرزميني رفته كه بسيار دور است . دور تر از ابرها ! حتي دورتر از آسمان ! شايد گم شده اش آنجا باشد!!

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۱

به نام خدا

نمي دونم شما هم مسابقات جام جهاني رو دنبال مي كنيد يا نه ! اگه دنبال مي كنيد آقاي “ ناصر عزتي”
يك وبلاگ درست كرده كه اخبار ورزشي رو در اون درج مي كنه كه البته به خاطر رويداد مهم جام جهاني فوتبال‚ فعلا بيشتر به اون پرداخته شده. خلاصه اينكه مي تونيد از آدرس زير به اين وبلاگ دست رسي داشته باشيد:
http://varzesh.blogspot.com



حدود پنجاه روز پيش دو تا كتاب خريدم تا با خوندن اون كتابها هر چند دقايقي كوتاه ‚ از همه چي به دور باشم . يكي از اون كتابها ‚ كتاب ” صد سال تنهايي “ بود كه “ گابريل گارسيا ماركز “ نوشته. از اين كتاب خيلي تعريف و تمجيد شنيده بودم براي همين هم خريدمش . اين كتاب جايزه ي ادبي نوبل رو در سال 1982 دريافت كرده بود .همين جايزه من رو بيشتر راغب كرده بود تا اون رو تهيه كنم !
راستش چند وقتي بود كه كتاب رو آخر شب با اشتياق مي خوندم . درباره ي يك دهكده بود كه از همه چي بدور بودش وبعد كم كم توسعه پيدا مي كنه و وارد جنگ مي شه و............
بگذريم ‚ چون خود من هم تمام اون رو نخوندم . چون خيلي اسامي عجيب و غريبي داشت و كلا فضاي داستان خيلي فضاي سردي بود. من هم گذاشتمش كنار!!!!
اما كتاب دوم ‚ “ انجيل عيسي مسيح(ع) “ بود . حتما در ميدان انقلاب با اين فروشنده هاي دوره گرد بر خورديد كه انجيل مي فروشن . (آخه كتاب به صورت غير قانوني چاپ ميشه ‚ اينكه چرا ممنوعه هم بماند!)
اگر چه اين رو هم‚ فقط به صورت گذري خوندم ‚ ولي برام جالب بود .
نمي دونم چرا ما هميشه كوركورانه فقط تقليد مي كنيم ! حتما مي پرسيد يعني چي؟ الان مي گم. چند روز بعد از تهيه ي اين كتاب در جمعي بودم . من هم گفتم كه كتاب انجيل رو خريدم . عكس العمل بعضي ها واقعا جالب بود . از گفتن اين حرف پشيمون شدم ولي كار از كار گذشته بود . يكي دو نفر با ديده ي تحقير نگام مي كردن !! نمي دونم اينكه بدونيم اديان ديگه چي مي گن كجاش اشتباه هست؟ تا من انجيل ‚ تورات ‚ زبور و... رو نبينم چطور مي تونم قرآن رو بفهمم؟ چطور مي تونم مسلمون آگاهي بشم؟ مثل همون قضيه ي سلمان رشدي! خيلي ها فقط الكي شلوغش كردن ‚ يعني اصلا كتاب رو نخوندن ولي........
فقط دكتر مهاجراني بود كه نقدي بر كتاب نوشت البته بعد از مطالعه ي دقيق كتاب و بعد نقدي محكم و با آگاهي كامل!!
من مطمئن هستم خيلي از ما (شايد همه ي ما)اگر در هر كشوري با هر ديني به دنيا ميومديم حتما دين و ايين ما فرق داشت ! چون بيشتر ما فقط دنباله رو پدر مادر مان هستيم وبه نوعي دين و آيين آنها را به ارث
مي بريم!!!! شما اين طور فكر نمي كنيد؟

شاد باشيد

شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۱

-----------------------------------------
به نام خدا


شروع بازي هاي جام جهاني و تصوير اولين گل جام






جاي ايران واقعا خالي!!!!!!!

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۱

به نام خدا

به نام ايزد منان ‚
چرا ؟ چرا؟ چرا؟....
گاهي آنقدر گرفتار چرا مي شم كه همه چي رو فراموش مي كنم !
كاش ! كاش! كاش! .......
اين كلمه هم بد تر از اون “چرا“ !!
اما ‚ اگر ‚ ولي ‚ كاش ‚ چرا ......................
واقعا چرا؟ چگونه هست كه گرفتار مي شيم ؟اسير اين كلمه ها مي شيم . ميريم دنبال شانس ! اقبال! واقعا شانس وجود داره ؟ اگه شانس داشتم...........
چي مي گم ؟ آنقدر افكارم پريشون شده كه اصلا نمي فهمم چي مي نويسم ولي اين رو مي دونم كه بايد بنويسم!!!!!!!
احساس مي كنم در حال متلاشي شدن هستم!!!!!!! يا شايد قبلا اين اتفاق برام افتاده !
چرا دور شدم از او؟ او كه همه چيز است . اول و آخر !!!!!

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۱

به نام خدا

به نقل از تاريخ ‚ ايرانيان از همان چند هزار سال پيش ‚ به مد (mode) اهميت فراوان مي دادند . هرودوت اولين تاريخ نويس دنيا ( كه البته به ايران زمين بسيار كم لطف بوده و در بسياري از جاها ‚ به خاطر حس ناسيوناليستي‚ تاريخ را به نفع يونان تحريف كرده !) ‚ در بخشي از كتاب خود آورده كه مردم ايران به نوعي مد پرست بودند ! كلاهشان براي......كفششان براي........ بود .(شرمندم ! چون دقيقا عين جملات را به خاطر ندارم!)
اين خصيصه همچنان در مردم ايران پايدار مانده .( گرايش به مد در تمام دنيا وجود دارد و شايد همه ي اينها هم بد نباشد و به نوعي تنوع در زندگي هم باشد !)
ولي متاسفانه شاهد اين هستيم كه در جامعه ي ما ‚ بسياري هستند كه كوركورانه از كشورهاي غربي تقليد مي كنند . تقليدي كه حاصل نينديشيدن به آنجه كه بايد بينديشند است!!
شايد شما هم شنيده باشيد كه چند وقت پيش ‚ يك باند متشكل از افراد نوجوان ( فكر كنم 12 تا 16 سال) را دستگير كردند . اعمال و رفتار عجيب آنها ‚ انسان را شرمنده مي كند! اعمال و رفتاري كه حتي در حيوينات هم سراغي از آن نداريم !
درست است كه به خاطر خيلي از مسايل ‚ اهداف عالي انسان بودن ‚ مهجور مانده ! ولي اين دوري تا به چه حد!!!!!!
اينكه انسان بخواهد با مواد مخدر و .... در عالم هپروت سير كند چه ارزشي دارد؟ خيلي ها را ديده ام كه به خاطر مصرف بيش از اندازه ي الكل ‚ كارهايي را انجام دادند كه اگر در حالت عادي از آنها خواسته مي شد انجام دهند‚ هرگز چنين نمي كردند!!!
افكار اين گونه گروهها هم كه با نام هاي مختلفي فعاليت مي كنند ( مثل: heavy metal )
جز يك سري اوهام بي ارزش چيزي نيست . اوهامي كه فقط با مواد مخدر و ...... جامه ي
عمل مي پوشد .
چرا هميشه دنبال اين افراط و تفريط ها هستيم . انگار تعادل و ميانه روي در جامعه ي ما گم شده ! چه خوب است توصيه ي حضرت علي را در باب ميانه روي در تمام امور روزمره ي زندگي را هميشه سرلوحه ي اعمالمان قرار دهيم .

واقعا چقدر انسانيت مهجور مانده !!!!!!

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱

به نام خدا

خيلي از خاطرات هستن كه از ياد آدم نمي ره . آنقدر زيبا هستن كه به ياد آوردن اونها آدم رو از زمان حال جدا ميكنه و مي بره به سرزمين گذشته ها ! به سرزميني كه گاهي دوست نداريم به خيلي از نقاط اون حتي سرك هم بكشيم .
گاهي كه آلبوم عكسم رو نگاه مي كنم ‚ تا چند ساعت در سرزمين ديگه اي سير مي كنم! به ياد مدرسه افتادم . روزهايي كه راهنمايي بودم . ما تا ساعت چهار بعد از ظهر مدرسه بوديم. براي همين بچه ها زمان زيادي رو با هم سپري مي كردن .
چه اصطلاحاتي داشتيم ! ” اول نماز بعد از غذا ‚ اول غذا بعد از نماز و...”
يادش به خير ! با اينكه چندين ساعت سر كلاس بودن ما رو خسته مي كرد ولي بعد از اينكه از دست كلاس خلاس(!) مي شديم با اشتياق مي رفتيم تو حياط ‚ يك توپ تهيه مي كرديم و ....
در مدرسه ي ما يك روحاني بود كه درسهاي عربي‚ ديني‚ زبان درس مي داد .
گاهي او هم لباس ورزشي مي پوشيد و با ما فوتبال بازي مي كرد . خيلي مزه
مي داد .
وقتي به خانه برمي گشتم خونه آنقدر خسته بودم كه كه ديگر ناي تكان خوردن هم نبود چه برسه به درس خوندن!!!براي همين هم مجبور مي شدم ساعت چهار صبح از خواب بيدار شم و درس بخونم (اون هم چه درس خوندني!!)!
كارهاي پرورشي جالبي داشتيم . هر دفعه در باره ي موضوعي تحقيق مي كرديم .
ضرب المثل ‚ طنز‚ .... . گاهي هم بايد داستان مي نوشتيم و اون رو به صورت كتابچه در مي آورديم (البته ده‚ پانزده صفحه!).
يادش به خير . براي درس حرفه و فن چه كارها كه نكرديم ! مي رفتيم تو نجاري ها تا
نمونه ي انواع چوب درختان رو پيدا كنيم . گاهي ماست درست مي كرديم ‚ گاهي مربا ...(البته زحمتش هميشه با مادرم بود!)
يادم هست يك دفعه سر كلاس حرفه و فن‚ تمام ساعتهايي رو كه بوق مي زدن رو تنظيم كرديم تا سر يك ساعت معين آژير(ببخشيد زنگ) بزنن ‚ من هم همه ي اونها رو زير ميز قايم كردم. وقتي زمانش رسيد همه با هم زنگ زدن . عجب سر و صدايي بود.معلم ما هم كه حسابي ازكوره در رفته بود تمام ساعت ها رو گرفت . البته من ساعت خودم رو يواشكي برداشتم!
جالب اينجا بود كه معلم ما تمام ساعتها رو پس داد به جز يكي كه اون هم اصلا زنگ
نمي زد ! هر چه صاحبش مي گفت كه اون اصلا زنگ نمي زنه ‚ ولي كو گوش شنوا!!! (هنوز هم اون ساعت رو دارم ولي ديگه زنگ نمي زنه ‚ من هم ديگه ازش استفاده نمي كنم!)
ياد اون اردو هاي دسته جمعي به خير !
بعد از راهنمايي ‚ وقتي وارد دبيرستان شدم بازهم با بيشتر از نيمي از همون
بچه ها هم مدرسه اي بودم .شايد جالب باشد كه بگم با بعضي ها حتي هفت سال هم كلاسي بودم! هم كلاسي هايي كه چند سال هست نديدمشون!!
آره ‚ هر وقت اون عكس ها رو مي بينم دل تنگ مي شم . عكسهايي كه هر كدوم لحظه هاي نابي رو ثبت كرده . عكس هاي سياه و سفيدي كه در مدرسه چاپ كرديم !...
يادش به خير.....