به نام خدا
سرنوشت هم از از همان پارودوكس هايي هست كه من هرگز از آن سر در نمي آورم! تنها راه حل آن فقط گذشت زمان است . آري زمان ! اين مفهوم نا مفهوم! گذشت زمان رايگان نيست . بهايي دارد به اندازه ي زندگي!(البته اگر آن زندگي ارزشي هم داشته باشد!) بهايي بسيار سنگين !
با خود مي اند يشيدم كه سرنوشت هر كس منحصر به فرد است . اگر چه بسياري از آنها شباهت هاي فراواني با هم دارد . آيا اين تقدير ‚ اين سرنوشت آدمي ‚ از قبل تعيين شده است مانند تئاتر ؟و آيا ما فقط بازي گران اين تئاتر هستيم ؟چگونه مي شود كه ما در سرنوشت خود هم حاكم باشيم و هم محكوم؟؟ اگر حاكميم پس چگونه است كه.....
داشتم زندگي چند نفر از افراد مسن كه آنها را مي شناختم را مرور مي كردم . خيلي برايم جالب بود. همه ي آنها در يك چيز مشترك بودند. همه ي آنها در جواني شايد به نوعي احساس تنهايي مي كردند. اين احساس باعث شد كه به فكر نيمه ي گم شده ي خود باشند . به فكر اين باشند كه بايد جفت باشند . همان طور كه همه چيز در طبيعت جفت آفريده شده است . به فكر اين افتادند كه عاشق شوند ‚معشوق شوند و البته ازدواج كنند . تشكيل خانواده دهند و در كنار هم آرام بگيرند . بهتر زندگي كنند و بهتر آن را بفهمند . خلاصه دختر يا پسري را كه در تمناي وصالش بودند و آن را در هفت آسمان سراغ مي گرفتند‚ يافتند . ازدواج كردند و كامل شدند! شايد احساس مطبوع خوشبختي را نيز چشيدند ! اما......
اما اين سرنوشت ‚ اين دشمن بي احساس ‚ در گذشت زمان باز هم حادثه آفريد ! آري يكي از اين دو مرغ عشق با فرشته ي مرگ ديدار كرد! ديداري كه براي همه ي ما تدارك ديده شده ! ملاقاتي كه پايان دهنده ي زندگي مادي است! آن مرغ عشقي كه پريد‚ آزاد شد .ولي اين كه هنوز اسير اين قفس است چه كند؟ تنها ! بدون آن يار دوران پر فراز و نشيب زندگي ‚چگونه مي تواند دوام بياورد ؟ احساس مي كند كه ديگر نيست و اگر هست ‚ زيادي است . حتي در بين آشناترين هاي زندگيش! حال به انتظار نشسته تا ملاقات كند با فرشته ي مرگ!!!
اين است سرنوشت .!!!!!!
راستي چه كسي مي داند زندگي ‚ سيري چند است؟؟؟؟؟؟؟؟
شاد باشيد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر