جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۱

به نام خدا

سرنوشت هم از از همان پارودوكس هايي هست كه من هرگز از آن سر در نمي آورم! تنها راه حل آن فقط گذشت زمان است . آري زمان ! اين مفهوم نا مفهوم! گذشت زمان رايگان نيست . بهايي دارد به اندازه ي زندگي!(البته اگر آن زندگي ارزشي هم داشته باشد!) بهايي بسيار سنگين !
با خود مي اند يشيدم كه سرنوشت هر كس منحصر به فرد است . اگر چه بسياري از آنها شباهت هاي فراواني با هم دارد . آيا اين تقدير ‚ اين سرنوشت آدمي ‚ از قبل تعيين شده است مانند تئاتر ؟و آيا ما فقط بازي گران اين تئاتر هستيم ؟چگونه مي شود كه ما در سرنوشت خود هم حاكم باشيم و هم محكوم؟؟ اگر حاكميم پس چگونه است كه.....
داشتم زندگي چند نفر از افراد مسن كه آنها را مي شناختم را مرور مي كردم . خيلي برايم جالب بود. همه ي آنها در يك چيز مشترك بودند. همه ي آنها در جواني شايد به نوعي احساس تنهايي مي كردند. اين احساس باعث شد كه به فكر نيمه ي گم شده ي خود باشند . به فكر اين باشند كه بايد جفت باشند . همان طور كه همه چيز در طبيعت جفت آفريده شده است . به فكر اين افتادند كه عاشق شوند ‚معشوق شوند و البته ازدواج كنند . تشكيل خانواده دهند و در كنار هم آرام بگيرند . بهتر زندگي كنند و بهتر آن را بفهمند . خلاصه دختر يا پسري را كه در تمناي وصالش بودند و آن را در هفت آسمان سراغ مي گرفتند‚ يافتند . ازدواج كردند و كامل شدند! شايد احساس مطبوع خوشبختي را نيز چشيدند ! اما......
اما اين سرنوشت ‚ اين دشمن بي احساس ‚ در گذشت زمان باز هم حادثه آفريد ! آري يكي از اين دو مرغ عشق با فرشته ي مرگ ديدار كرد! ديداري كه براي همه ي ما تدارك ديده شده ! ملاقاتي كه پايان دهنده ي زندگي مادي است! آن مرغ عشقي كه پريد‚ آزاد شد .ولي اين كه هنوز اسير اين قفس است چه كند؟ تنها ! بدون آن يار دوران پر فراز و نشيب زندگي ‚چگونه مي تواند دوام بياورد ؟ احساس مي كند كه ديگر نيست و اگر هست ‚ زيادي است . حتي در بين آشناترين هاي زندگيش! حال به انتظار نشسته تا ملاقات كند با فرشته ي مرگ!!!
اين است سرنوشت .!!!!!!
راستي چه كسي مي داند زندگي ‚ سيري چند است؟؟؟؟؟؟؟؟

شاد باشيد

هیچ نظری موجود نیست: