چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۱

فصل پاييز است و هنگام كوچ . كوچ از دياري به ديار ديگر. من پرنده اي هستم ، در انديشه ي كوچ! كوچ از سرزميني سرد و مه گرفته، به آنجا كه اشعه هاي گرما بخش خورشيد ، بال و پر مرا گرم مي كند. بايد ، بروم. به آن سرزمين كه خورشيد مرا ، در آغوش مي گيرد تا از گرمايش ، ذوب شوم.چقدر اينجا سرد است. دستانم مرا در به اسارت درآوردن كلمات ياري نمي كنند. سردم است. بايد كوچ كنم ! به دياري ديگر. شايد به سرزميني غريب ، به سرزميني كه ديگر خورشيد را گم نكنم. بايد بروم . نمي دانم اين بال و پر خسته و يخ زده ي من تاب و تحمل اين سفر را دارد يا نه ؟ ! چه خوب بود مي توانستم با روح خود پرواز كنم. در اين صورت ديگر منت اين بال هاي ناتوان خود را نمي كشيدم . مرا چه مي شود؟ اين روح، از جسمم خسته تر و سردتر است. چقدر سرد است اينجا !! بايد بروم.

هیچ نظری موجود نیست: