شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۱

به نام خدا

خيلي آشفته بود. دنبال چيزي مي گشت. نگاهش نگران بود و کمي متعجب! چندين بار با خود تکرار کرد:«پس کجاست؟ چرا نمي بينمش؟ مطمئنم اين ورا بود!»حيران بود . چشمان ملتهب خود را به هر سويي مي لغزاند تا بلکه ردي از آن پيدا کند. خيلي به مغزش فشار آورد تا بفهمد آخرين باري که آن را ديده بود کي و کجا بود؟ ولي فايده اي نداشت. گويي که هرگز وجود نداشته! به سراغ کمدش مي رود.«شايد اونجا باشه؟!» تمام کتاب هايش را به هم ريخت . لاي تمام آنها را جستجو کرد. اما نبود! يادش آمد شايد در دفتر خاطراتش باشد ! او تا به حال چندين صفحه نوشته بود . از خاطرات ‚عقايد‚ افکار ريزو درشت‚ آرزوها‚ بايدها ونبايدها ‚چراها....! تمام صفحات را جستجو کرد .ولي هر چه گشت پيدا نکرد.نا اميد شد به گوشه اي خزيد و در فکر فرو رفت .
او خودش را گم کرده بود!!

هیچ نظری موجود نیست: