دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۱

به نام خدا

بادبادك ها

تا افق پله به پله ‚ شب به نرمي گام بر مي داشت
در كنار پله ها فانوس روشن بود
بادبادك هاي بازي گوش‚ دم تكان دادند
بادبادك رفت بالا
قرقره از غصه لاغر شد
بادبادك جان!
چه مي بيني از آن بالا
در ميان جاده ها آيا غباري هست؟
بر فراز تخته سنگ ‚ آيا نشان از نعل اسب تك سواري هست؟
بادبادك جان!
ببين آيا بهاري هست؟
بادبادك جان!
ببين آيا جاي پايي سبز خواهد شد؟
بر سر سفره ‚ بغض سنگيني برايم لقمه مي گيرد!
بادبادك جان!
ببين فكر و اميد آيا روي دوشش‚ كوله باري هست؟
من دلم با خويش مي گويد:
كه آري هست.

از ترانه هاي حبيب

هیچ نظری موجود نیست: