چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۱

به نام خدا
ديروز رفته بودم پارك . به ياد دوران كودكي افتادم . به ياد آن روزهايي كه اسير نبودم . آزاد بودم!! چه خوب مي شد در همان دوران كودكي ‚ همان سرزمين روياها باقي مي ماندم ‚آنجا كه غم و غصه هاي من به همان اندازه ي كودكيم بود !!كاش هرگز پاي در سرزمين بزرگتر ها نمي گذاشتم ، مي ماندم و به كمك ذهن خلاق خود پر مي كشيدم به آسمان ‚ آنقدر مي رفتم تا مي رسيدم به خدا! وقتي كه او را مي ديدم از او درخواست مي كردم كه هرگز بزرگ نشوم ‚ از او مي خواستم آن دنياي كوچك اما بزرگ مرا هرگز از من نگيرد و هرگز مرا به سرزميني نبرد كه در آن سياهي ها فراوان است! او هم حتما اين درخواست مرا قبول مي كرد . چرا كه پاك بودم از هر آلودگي و ناپاكي ! ولي افسوس كه آلودگي هاي زندگي بال و پرم را سوزاند . من ماندم و دو پاي خسته و زخمي ‚ كه حاصل سالها راه رفتن در بيابان هاي شك و ترديد است با خار و خاشاك فراوان !! من ماندم و دنيايي كه چقدر دور است از آن روياها و افكار زيباي كودكي!
در پارك كه بودم ‚ رفتم به جايي كه فقط خنده و نشاط كودكانه در آن موج مي زند . جايي كه گويي در آن هيچ مشكلي وجود ندارد. سرسره ‚ تاب .... . جدا به جز خنده هاي پاك كودكانه ‚هيچ چيز در آنجا وجود نداشت .
غبطه خوردم به آن دنياي پاك ‚ مي خواستم به آنها بگويم قدر اين زيبايي ها را بدانند كه اين دوران چون بقيه ي دوران زندگي چون باد مي گذرد و فقط خاطرات باقي مي ماند! ولي آنها نمي فهمند من چه مي گويم!!

“ يادم آمد شوق روزگار كودكي مستي بهار كودكي
رنگ گل جمال ديگر در چمن داشت
آسمان جلال ديگر پيش من داشت
شور و حال كودكي بر نگردد دريغا!
قيل و قال كودكي بر نگردد دريغا!
به چشم من همه رنگي فريبا بود
دل دور از حسد من شكيبا بود
نه مرا سوز سينه بود نه دلم جاي كينه بود
روزو شب دعاي من‚ بوده با خداي من
كز كرم كند حاجتم روا
آن چه مانده از عمر م به جا
گيرد و پس دهد به من دمي
مستي كودكانه ي مرا
شورو حال كودكي برنگردد دريغا!
قيل و قال كودكي برنگردد دريغا...............“
شاد باشيد

هیچ نظری موجود نیست: