یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱

به نام خدا

باز هم يك نفر ديگر شهيد شد! مروز يك جانباز شيميايي ‚ پس از چندين روز بيماري ناشي از بمب هاي شيميايي جنگ ايران و عراق ‚ شهيد شد ! رفت به آغوش معشوقش ‚ رفت و آزاد شد!!

دلم گرفته‚ مثل خيلي وقت هاي ديگه!
چقدر دلم براي بارون تنگ شده! از همان بارون هاي شمالي كه وقتي مي باره ‚مثل پودر پايين ميريزه!آن قدر ريزه كه ديده نمي شه. آن قدر قشنگه كه آدم فكر مي كنه خواب ميبينه! وقتي كه لك لك ها رو مي بيني كه با چه طراوتي ‚ سبك بال در اون بارون پرواز مي كنن ‚ حسابي بهشون حسودي مي كني وآرزو مي كني كاش يك لك لك بودي! دلم براي سبزي شاليزار تنگ شده كه زير اون بارون قشنگ ‚ خودش رو نظافت مي كنه و سبز سبز سبز ميشه!!دلم براي خيلي چيز ها تنگ شده! براي خودم‚ طراوتم‚ كودكيم ......
چقدر دلم مي خواد برم زير بارون! مثل اون بار كه رفتم از چشمه آب بيارم ‚ بارون گرفت ‚من هم خودم رو سپردم به بارون ‚ تا شايد سياهي دلم شسته بشه ‚ سبز بشه ‚ مثل همون سبزي شاليزار!
چقدر دلم براي خودم تنگه‚ خيلي ‚ خيلي.............

شاد باشيد



هیچ نظری موجود نیست: