دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۱

ديروزشبكه ي تهران برنامه اي رو نشون مي داد كه در يك سالن بزرگ كه اتفاقاً كلي بيننده هم اونجا بود، برگزار شد . مجري برنامه آقاي احمد زاده بود. يك نفر روي صندلي ، نزد آقاي احمدزاده نشسته بود . درست روبروي چند صد نفر آدم. برنامه هم مستقيم پخش مي شد . همسر اون آقا كه روي صندلي نشسته بود، شرط ادامه ي زندگي با اين آقا رو ، خريدن يخچال فريزر و ... گذاشته بود!!!! با اين خانم هم، ارتباط مستقيم تلفني برقرار شد . خانم هم همون شرايط رو دوباره تكرار كرد. گويي مرد بيچاره ،اشك هم ريخت(من نديدم). واقعاً متعجب شدم.
اول اينكه: آخه اين چه برنامه اي بود؟ ببينيد چطور وقت تلوزيون رو با اين جور برنامه هاي بي ارزش مي گيرن. اين جور برنامه ها بايد متناسب با شرايطي باشه. نه اينكه اين همه آدم رو جمع كنن وشروع كنن به خاله زنك بازي!! گاهي از مادر زن سؤال كنن ،گاهي از مرد ، گاهي از زن....!! بايد متخصص هاو كارشناساني رو دعوت كنن و تحت شرايطي برنامه ي مذكور رو بسازن.
دوم اينكه : اون مرد چرا اينقدر خودش رو كم ارزش مي بينه كه جلوي اون همه آدم ، در اون حالت قرار مي گيره؟!! كسي كه تمام ارزش زندگيش به همين چيزها بوده چطور مي شه با اون زندگي كرد؟ من نمي گم كه مرد نبايد شرايط رفاه زندگي رو فراهم ببينه ! منظورم اينه كه زندگي مشترك ارزشش بيشتر از اينه كه طرفين بخوان همديگر رو در شرايط سخت روحي و رواني قرار بدن. اگه مشكل اين زوج با گفت وگو با هم حل نشه ،چطور در بين اون همه آدم غريبه..............

نمي دونم ! شايد من تجربه ي كافي در اين مورد نداشته باشم ، ام اين رو ميدونم كه ا از هر چي زندگي اينطوري، بدم مياد! نه ، از اون متنفرم!!

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۱

اگه آدم ،براي ا نجام كاري، كلي وقت بذاره اما به نتيجه نرسه، حسابي حال گيري مي شه! يا مثلا......نه اين رو ديگه نمي نويسم! اما ديروز:
ديروز مجبور شدم حدود 3000mp3 ،به علاوه ي چندين برنامه و .... رو پاك كنم. در حقيقت چون سيستم بد كار مي كرد مجبور شدم هارد رو fdisk كنم.بين اون همه موسيقي ، خيلي هاش رو دوست داشتم. مثلا مرضيه،بنان،.....!! كلي فلش هاي جالب هم بود. خلاصه همه چي رو پاك كردم كه سيستم درست شه! اولش خوب بود. ولي بعد از يكي دو ساعت دوباره كند،شد!!!!! ديگه عقلم به جايي قد نمي ده ! دو روز پيش ،5 يا 6 بار ويندوز عوض كردم!! از هر چي كامپيوتر ، بدم اومد!! لا اقل اگه جواب مي داد، يه چيزي.اما.........
:(
:(
:(

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۸۱

از هر چي بوروكراسي ، حالم به هم مي خوره!! قرار بود يك كار اداري رو امروز انجام بدم. البته هفته ي قبل مراجعه كرده بودم و قرار شد تا امروز انجام بشه. وقتي رفتم تا نتيجه رو بگيرم ، ديدم هنوز كار انجام نشده. البته در عرض نيم ساعت كار انجام شد .متصدي اين كار ، ديوونم كرد. هر دو دقيقه يك بار معذرت مي خواست!! من هم كه حوصله نداشتم ، هي مي گفتم نه اشكال نداره. اما ول كن نبود!! كم مونده بود سرش داد بزنم كه بابا بسه ديگه!!! واقعا كه هر چيزي اندازه اي داره.

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۱


چيست اين افسانه ي هستي خدايا چيست؟
پس چرا آگاهي از اين قصه ما را نيست؟!


دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۱

یک توصیه :
اگه یک روز مجبور شدید مثل من نقش انبار دار اطلاعات یک بنده ی خدای دیگه رو داشته باشید و مجبور بشید مثلا 33G دیتا رو توی هارد خودتون copy کنید , اکیدا پیشنهاد می کنم از win xp استفاده کنید . چون سرعت copy در xp , شاید 10 برابر win98 باشه .من فقط برای همین کار, xp رو نصب کردم و عمل copy کردن رو انجام دادم. (هارد به هارد)سرعت copy در xp به حدی بود که من رو به شک مینداخت که واقعا فایل ها copy شده یا نه!!!با این کار چند ساعت کارتون زودتر راه میفته.
خوب, این هم یک تجربه که حاصل سالها تحقیق و تفحص هستش!!!

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۱

دیروز در یکی از وبلاگها(اسمش یادم رفت ), یک مطلب درباره ی سفر تحقیقاتی که توسط ناسا به کره ی مریخ انجام می شه, نوشته بود. در این سفر , هر کسی می تونست نام نویسی کنه تا اسمش بر روی یک لوح فشرده(cd) ثبت بشه که البته مهلتش تموم شده. در این سفرقرار هست که cd مذکور رو به مریخ ببرن و در اونجا قرار بدن! من هم اسمم رو نوشتم (hamid6981) که نفر 2700096 بودم(24 /7/ 202). یک میل هم به عنوان تایید ثبت نام فرستادن که با امضاء زیر همراه بوده
Dr. Edward J. Weiler
Associate Administrator
Office of Space Science

این کار شاید بیهوده باشه ولی یک کار نمادین هست.از این ها گذشته , شایه مریخی ها از اسمم خوششون اومد برام دعوت نامه بفرستن. خدا رو چه دیدید, شاید فرستادن !! ناراحت نباشید ,اگه رفتم حتما براتون کارت پستال مریخی می فرستم:)

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱

روز چهارشنبه(22/8/81) در روزنامه ی ایران مطلب جالبی نوشته شده بود:

350 شاگرد 47 سال پیش ,گرد هم آمدند! این دانش آموزان در مدرسه ی پهلوی درس می خوندن و...
نمی دونم چرا وقتی این مطلب رو خوندم, بغضم گرفت!( چند نفر دیگه همدیگر رو دیدن ,اون وقت من ....!!) کم مونده بود آبروم بره. می خواستم این خبر رو بلند برای بقیه بخونم ,ولی وسط خوندن,کم آوردم!! کم مونده بود بزنم زیر گریه!! ولی یه جوری , تا آخر خوندمش!! کم کم دارم به خودم شک می کنم! آخه........

لینک مطلب

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۱

اون روز آسمون خيلي ناراحت بود. هم ناراحت بود و هم عصباني! از ناراحتي غرش مي كرد.فرياد مي زد.معلوم نبود ، اين حالتش براي چيه؟ نكنه از دست آدما ناراحت بود؟ آسمون هميشه ، از اون بالا بالا ها آدما رو مي ديد. مي ديد كه چطوري ، به جون هم افتادن.مي ديد كه چقدر ارزش ها كم فروغ شدن!! همين آدما بودن كه دل صاف و آبي و قشنگش رو ، سياه كرده بودن. حق داشت از دست اون ها ناراحت باشه! آسمون همه جا رو مي ديد . همه ي بي عدالتي ها رو، همه ي دغل بازي ها و...! به خودش فشار مي آورد و فرياد مي زد. ديگه تحمل نداشت، اشك امونش نداد و شروع كرد به گريه كردن! نهيب مي زد، غرولند مي كرد.از همه ي آدما دلگير بود.آدما دل اون رو سياه كرده بودن.ياد روزهايي افتاد كه آبي بود. بدون هيچ ناپاكي!فكر مي كرد، قديما چقدر دلها پاك تر بود!اشك تمام وجودش رو گرفته بود. آخه آسمون ديگه طاقت سنگيني اين همه غم و غصه رو نداشت مي ناليد و اشك مي ريخت. هر قطره اشكي كه فرو مي ريخت، كمي از وجودش رو تطهير مي كرد. كم كم احساس كرد داره آروم مي شه! حالا سبك شده بود. آرامش وجودش رو پر كرد . يك نگاهي به خودش انداخت. باز هم آبي آبي شده بود.

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۱

نمي دونم شما هم متوجه شديد يا نه. دعاي ”ربنا...” رو مي گم!! دو سه روز اول ماه رمضون پخش نشد. وقتي اين دعا پخش نشه ، انگار ماه رمضون نيست . خيلي دعاي قشنگيه. از اون موقع كه يادم هست، سفره ي افطاري هميشه با اين دعا همراه بوده! ديروز به بقيه مي گفتم ، چرا ديگه اين دعا پخش نمي شه؟ تازه يك چيز ديگه هم بود. اسماء خدا رو هم ديگه نمي ذارن!! ديروز قبل از اذان ، بالاخره هر دو رو پخش كردن! كلي هم خنديديم! چون حتما صداي ما رو شنيده بودن ديگه:)
دبيرستان كه بوديم يك گروه تواشي داشتيم (البته اين گروه ادامه ي كارهاي دوره ي راهنمايي ما بود) كه همين اسماء خدا رو مي خونديم. خيلي جاها رفتيم. فرودگاه مهرآباد، يكي دو تا سينما،يك دانشگاه پزشكي(يادم نيست كجا بود ولي يادم هست اتاق تشريح هم رفتيم!! )،... .خلاصه با اين بهانه كلي از كلاس فرار مي كرديم. يادش به خير.......

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

سلام
چند بار خواستم كه ديگه هيچ چيز اينجا ننويسم. اما نشد. نتونستم ديگه نيام! هميشه خداحافظي اذيتم مي كنه. ياد اون روزهايي ميفتم كه راهنمايي بودم! از صبح تا 4 بعد از ظهر با بچه ها سر كلاس بوديم .تازه بعد از اون مي رفتيم در حياط و فوتبال بازي مي كرديم. شايد براتون جالب باشه، ما يك روحاني داشتيم كه گاهي با ما فوتبال بازي مي كرد. بعد از اتمام دوران راهنمايي ، دلتنگي ما زياد نبود .چون دوباره با بيش از 50% بچه ها در يك مدرسه دور هم جمع شديم.باز هم ،حدود 8 ساعت سر كلاس بودن با دوستان ، خيلي خوب بود. گذشت زمان چندان محسوس نبود.تا اينكه كنكور باعث پخش شدن بچه ها شد. ديروز هم كه داشتم آلبومم رو نگاه مي كردم، گاهي روي يك عكس ده دقيقه مكث مي كردم! چه دوراني بود.فكر اينكه چطور مي شه همه ي اون دوستان رو دوباره در يك مدرسه و كلاس جمع كرد، ذهنم رو به هم مي ريزه. اين شهر مجازي هم ، براي من مثل همون مدرسه شده! شايد ديگه دوست نداشته باشم بنويسم( چه فرقي مي كنه بنويسم يا ننويسم؟ باشم يا نباشم؟؟؟؟)، اما وقتي به ياد خداحافظي كه ميفتم ، تنم مي لرزه ، دلم مي گيره .يك احساس عجيب به من دست مي ده! اما چه سود؟! همه ي ما بايد روزي بريم.گاهي از اين شهر كوچك ، گاهي از يك شهر بزرگ و گاهي از اين دنياي فاني!! كاش هيچ وقت به هيچ كس سلامي نمي گفتم .تا اينكه مجبور نشم غزل رفتن رو سر بدم! كاش... كاش...كاش.....! اي كاش هرگز.....!! با همه ي اين حرف ها ، براي فرار از رفتن، باز مي نويسم تا باشم. مي نويسم هر چند بي معني و نا مفهوم! هر چند ..........

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱

هيچ وقت شده به خيلي چيز هاي ساده ، شك كنيد؟ يهو همه چي براتون گنگ و نا مفهوم بشه؟ مثلا شده كه وقتي به دستتون نگاه مي كنيد، وقتي اون رو با اراده ي خودتون تكون مي ديد، براتون گنگ باشه؟ شده وقتي توي خيابون پياده روي مي كنيد، رنگ ها، آدم ها، ماشين ها ،و.... براتون عجيب و نا مفهوم باشه؟ تا حالا شده دستتون رو نيشگون بگيريد ،اما نفهميد درد يعني چي؟ شده احساس كنيد كه شايد همه ي چيز هايي كه مي بينيد ، همش روياي ساده اي باشه ، طوري كه ممكنه هر آن از خواب بيدار بشيد؟! همين الان ،واقعا نمي فهمم اين واژه ها و كلمات رو چطور مي نويسم؟!! هيچ وقت شده كه چشماتون رو ببنديد و فقط گوش كنيد.اون وقت صدا براتون عجيب ترين چيزي باشه كه تا به حال بهش برخورديد؟
راستي چقدر ما نسبت به اطرافمون بي توجهيم !!

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۱

و اما آخرين سخن من از اين سفر:
چقدر مرگ به ما نزديكه. ولي چشم هاي ما اون رو نمي بينه يا شايد نمي خواد كه ببينه!
هفته ي قبل ،استان گيلان شاهد يكي از بزرگترين طوفان هاي چند دهه ي اخير خودش بود.طوفاني كه بسيار سنگين بود. طوري كه در همون روستاي مذكورطوفان با دستان پر قدرتش، سقف(شيرواني خانه) يك خانه را بلند كرد و چند متر دورتر بر روي زمين انداخت . گويا اين خانه در مركز يك گردباد قرار داشته، چون كمي ان طرف تر، خانه هايي بوده كه از نظر قدمت ،قديمي تر بوده و استحكام بناي كمتري داشتن، اما هيچ آسيبي نديدن! متاسفانه در اين حادثه ، يك جوان 18 ساله فوت كرد و پدر و مادرش هم زخمي شدن. من خودم اين صحنه رو نديدم ، اما شنيدم خيلي رعب انگيز بوده.همون شب ، قرار بود حنابندان برادر اون مرحوم باشه، اما تبديل شد به ....!! خلاصه اينكه مرگ همين نزديكي ها ست . بد جوري هم داره ما رو نگاه مي كنه. يكمي دقت كنيد ، حتما مي بينيدش!
يا حق