پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۱

اين چند روز كه شمال بودم، نمي دونم چرا بدون در دست داشتن خود كار نمي تونستم آروم و قراربگيرم. شايد به خاطر عادت كردن من به پرت و پلا نوشتن بود! توي جيبم هميشه كاغذ بود و كلي سياهه نوشتم . بگذريم. چند مطلب كوتاه ديگه مي نويسم و بيشتر زياده گويي نمي كنم!
*كم كم كامپيوتر هم داره به روستا ها نفوذ مي كنه. البته بسيار بسيار كند. براي اينترنت هم ، اصلا صرف نمي كنه .چون براي اتصال به شبكه بايد كد بگيرن.البته اونقدر كامپيوتر اونجا كم(كمتر از انگشتان يك دست!)، كه حالا حالا ، اينترنت و اينترانت و... بي استفاده هست.

*در شهرهاي شمالي ، چند شهر بي نظيرن. مثلا لاهيجان. تا وقتي خودتون اونجا نريد و بام سبز رو نبينيد، متوجه ي زيبايي اون نمي شيد. واقعا قشنگه.

*معمولادر روستاها به خاطر سهولت در رفت و آمد از موتور استفاده مي كنن.(البته دو تا آژانس هم اونجاست. كافيه تلفن زده بشه تا بلافاصله ، بيان دم در).اين موتورها بيشتر كهنه و قديمي هستن . نا گفته پيداست كه آلودگي و دود اگزوز اونها چقدره! فقط كافيه يك روز موتورهاي اونجا رو جمع كنن بيارن تهران ، آلودگي تهران ده برابر ميشه!!

*نگهداري گاو ،كار نسبتا سود آوري هست. يك گاو بالغ ،چند صد هزار تومان قيمت داره. البته گاو نري كه حسابي گاو(!!) باشه ،به يك ميليون تومان هم مي رسه.يكي از همين گاوها رو جايي ديدم وحشت كردم.توي طويله با طناب بسته بودنش . دو تا در هم گذاشته بودن كه بيرون نياد!! واقعا گاو بود!!!
يك گاو مادرهم اونجا بود كه براي از دست دادن بچه اش ، افسرده شده بود. واقعا افسردگي رو مي شد از چهرش حدس زد!!

*ديدن بازارهاي محلي كه روزهاي خاصي از هفته برگزار مي شه هم خيلي جالبه . بيشتر اجناس ، محلي هست. از تخم مرغ گرفته تا ميوه و...و حتي اسب!

*ديدن دسته هاي بزرگ لك لك كه در مزارع دسته جمعي پرواز مي كنن ، آدم رو به وجد مياره. آدما توي شهر هاي بزرگي مثل تهران ، واقعا افسرده مي شن!

*موقع بر گشتن از اين سفر ، يكي از تونل ها رو بسته بودن. براي همين مجبور شديم از جاده ي كنار گذر بريم. اين جاده با شيب تندي كه داشت خيلي خطرناك بود. علاوه بر اين جاده خيلي باريك بود و حاشيه ي امنيتي هم نداشت. خلاصه بعد از نيم ساعت به جاده ي اصلي رسيديم. البته تا ما به راه اصلي برسيم ، تونل باز شد!!!!(اين جاده كه گفتم، قديميه، خيلي هم طولاني هست. قبلا براي اينكه از رشت به تهران بيان ده،دوازده ساعت يا بيشتر تو راه بودن!)

خوب خيلي نوشتم . يك مطلب ديگه هم مي خواستم بنويسم كه بمونه براي بعد.
ادمه دارد......
يا حق

چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

همونطور كه نوشته بودم چند روزي ، شمال بوديم .خواستم يكمي در اين باره بنويسم.

مدرسه:
در روستاهاي شمالي كشور ، پراكندگي جمعيت خيلي كمه. ممكنه يك روستا از لحاظ وسعت ، بسيار بزرگ باشه ، اما جمعيت كمي در اون زندگي كنن.مثلا اون روستايي كه من اونجا بودم( هميشه همين جا مي ريم ) ، و يك پسوند”بزرگ”هم مثل تهران داره، جمعيتي كمتر ازچند هزار نفر اونجا زندگي مي كنن! به خاطر همين اونجا مدرسه كم هست. طوري كه اهالي براي رفتن به دبيرستان بايد مسافت زيادي رو طي كنن. اما ابتدايي! از اونجا كه بچه هايي كه دبستان مي رن خيلي كوچك هستن ، و هنوز تو باغ خيلي چيزها نيستن، تا كلاس پنجم، دختر و پسر مختلطن! به همين خاطر ، شايد رقابت بيشتري هم بين اون ها وجود داشته باشه !
تمام بچه هايي كه هم كلاس هستن، كاملا همديگر رو ميشناسن و از وضعيت زندگي هم كاملا آگاهن. براي همين بعضي اوقات ، مسايلي پيش مياد كه جالبه ! هر اتفاقي كه در روستا بيفته ، شايد به نوعي روي اين كلاس ها تاثير مي ذاره ! يعني چيزي شبيه سريال ” قصه هاي جزيره ! هنگام برگشتن هم خيلي ها با تيلر (نوعي ماشين كشاورزي) به خونه بر مي گردن. ظهر ها كه ميومدم بيرون، بچه ها رو مي ديدم كه با چه شوق و ذوقي ، پشت تيلر نشستن! براي همين اونجا كه بوديم با ديدن اين صحنه مي گفتيم سرويس مدرسه اومد!

ادامه دارد...
سلام
بعد از مدتها ، رفتم شمال. جاتون خالي هوا خنك بود .آسمون گاه ابري و گاه نيمه ابري مي شد.خيلي چيزها داشتم كه بنويسم ولي خلاصه مي كنم.
بهانه ي رفتن ما (بخصوص من) ، سفر حجي بود كه سه عزيز داشتن. نشستن پاي صحبت اون ها ،خيلي دل انگيز بود. صحبت از مدينه،بقيع ، مسجدالحرام، غار حرا و...! واقعا خوش به حال كساني كه توفيق اين سفر رو داشتن و يا خواهند داشت. خيلي جالب هست كه بدونيد ، هنگام برگشتن ، در فرودگاه جده ،يكي از امام جمعه هاي گيلان(!!)، چندين كيلو،بار اضافي داشت طوري كه همه جا صحبت از اين امام جمعه بود! اين طفلك، تازگي ها به سمت امام جمعه ،مشرف شده ! اين در حالي هست كه در كلاس هاي قبل از سفر ، تاكيد داشتن كه سفر حج ،براي عبادت هست و تا حد امكان پول كم ببريد تا كمتر سوغاتي بياريد!!!! يا مثلا شنيدم در اين سفر دو روحاني از دو كاروان، با هم كر كري داشتن و گاهي در حضور هم به يكديگر پشت مي كردن و...!!! نوبره والله! وقتي مدرس اين عزيزان ،اين طوري باشن واي به حال بقيه!! طفلك مردمي كه پشت اين جور آدما نماز مي خونن!
در اين سفر كوتاه چيزهاي جالبي ديدم كه بعدا به اونها اشاره مي كنم.
يا حق

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۱

قاصدك! هان ، چه خبر آوردي؟
از كجا و ز كه خبر آوردي؟
خوش خبر باشي ، اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
نه زياري نه زدياري- باري،
برو آنجا كه ترا منتظرند
...
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمي جايي؟
..
قاصدك!
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند.
-------------------------------------------------------------------------------------
بعد از مدت ها ، امروز مي رم شمال! بيشتر از يك سال هست كه دريا رو نديدم! ساحل دريا ، با اون موجهاي قشنگش فوق العاده هست. خيلي آدم رو آروم مي كنه. آرامش ميده. البته اگه ، طوفان هاي دروني بر موجهاي دريا غلبه نكنه و اون رو هم طوفاني و مهيب نكنه!! ولي انصافا ، طوفان دريا هم قشنگه. راستش يادم نيست آخرين بار كي تنم رو به آب دريا سپردم. ديدن ساحل ، اونقدر مجذوبم مي كنه كه ديگه يادم ميره خودم رو به دست دريا بسپارم و تن فرسودم رو با پاكي آب دريا ،تطهير كنم!
خوب و خوش و سلامت باشيد و دلهاتون بسان دريا .
ياحق

چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۱

فصل پاييز است و هنگام كوچ . كوچ از دياري به ديار ديگر. من پرنده اي هستم ، در انديشه ي كوچ! كوچ از سرزميني سرد و مه گرفته، به آنجا كه اشعه هاي گرما بخش خورشيد ، بال و پر مرا گرم مي كند. بايد ، بروم. به آن سرزمين كه خورشيد مرا ، در آغوش مي گيرد تا از گرمايش ، ذوب شوم.چقدر اينجا سرد است. دستانم مرا در به اسارت درآوردن كلمات ياري نمي كنند. سردم است. بايد كوچ كنم ! به دياري ديگر. شايد به سرزميني غريب ، به سرزميني كه ديگر خورشيد را گم نكنم. بايد بروم . نمي دانم اين بال و پر خسته و يخ زده ي من تاب و تحمل اين سفر را دارد يا نه ؟ ! چه خوب بود مي توانستم با روح خود پرواز كنم. در اين صورت ديگر منت اين بال هاي ناتوان خود را نمي كشيدم . مرا چه مي شود؟ اين روح، از جسمم خسته تر و سردتر است. چقدر سرد است اينجا !! بايد بروم.

دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۱

اين عيد بر شما مبارك
فردا روز تولد حضرت مهدي(ع) هست. تمام شهر آزين بندي شده. به هر محله اي كه سر بزنيد، چراغاني است ،گويا همه در انتظار مولودي هستند كه منجي دنياست. همه در انتظارند تا او به دستور پروردگار ،حضور خود را اعلام كند و مايه ي خوشحالي مؤمنان را فراهم سازد . به راستي ما چقدر توانسته ايم او را خوشنود كنيم؟ آيا همه ي ما اطمينان داريم كه با ظهور او ،در امان خواهيم بود؟ آيا ....؟ نه! لااقل من اين گونه نيستم. مي ترسم، مي ترسم كه من در بين گمراهاني باشم كه وعده ي خشم خدا به آنها داده شده! مي ترسم. از نفسي كه مرا تنها نمي گذارد . او كه شيطاني است درون همه ي ما! مي ترسم ،از جهل خود . از فراموش كاري خود .از اين كه يادم مي رود از كجا آمدم و بايد به كجا بروم.مي ترسم روزي برسد كه ديگر بازگشت برايم نا ممكن باشد.
خدايا ! همه ي ما را به راه خودت راهنمايي كن . پروردگارا ! سعادت و خوشبختي هر دو عالم را به بندگانت ارزاني دار. خدايا! زماني حضور مهدي را بر روي زمين به ما بشارت ده، كه ما نيز از ياران با وفاي او باشيم.
يا مهدي ! ادركني

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۱

ديشب كمي بي حوصله بودم. براي همين رفتم به چت ياهوتا بلكه كسي رو گير بيارم ،كمي مخش رو تيليد كنم! اونجا هيچ كس من رو تحويل نگرفت. انگار كسي من رو نمي ديد .اصلا گويا كسي به اسم حميد اونجا نبود!! اتاق رو عوض كردم. اما ....! به سرم زد يك id جديد درست كنم كه اسم دخترونه داشته باشه. خلاصه با يك اسم دخترونه وارد چت شدم.هنوز چند ثانيه اي از ورودم نگذشته بود كه اولين pm اومد ،دومي،سومي،....!!! باور كنيد در عرض چند دقيقه صفحه پر شد از پيغام. چپ و راست pm مي اومد. نصفه شبي كم مونده بود از خنده فرياد بزنم. پنج دقيقه موندم و اومدم بيرون. امروز هم باز با همون اسم رفتم، كلي offline داشتم.اونقدر برام pm اومد كه كلافه شدم. يك خانمي هم كه فكر مي كرد من هم خانم هستم برام پيام داد. من جوابش رو ندادم.خودش فهميد و از من پرسيد“ پسري؟” من هم گفتم آره. تشكر كرد و رفت. از بين اون همه آدم ،فقط به يكي ،جريان رو گفتم. اون هم براش جالب بود. به نيابت از اون همه آدم كه سر كار موندن ، ازش عذر خواهي كردم. بعدش هم كمي با هم حرف زديم . متالورژي مي خونه. من از دروغ خوشم نمياد ، ديگه هم با اون id نمي رم .ولي انصافا تجربه ي جالبي بود ، چقدر هم خنديدم!!

جمعه، مهر ۲۶، ۱۳۸۱

نمي دونم چرا اين موضوع مرد سالاري يا زن سالاري تا اين اندازه طرفدار داره. مگه دوران برده داري هست كه فكر و ذكر ما اين باشه كه ما بر يكديگر تسلط داشته باشيم ؟! هر جا كه اين فكر توي سر آدما باشه(فرقي نمي كنه مرد يا زن)،مطمئن باشيد بوي استبداد و ديكتاتوري مياد! نمي دونم شايد خيلي در اين باره ، كم تجربه هستم !

پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

نيمكت چوبي
باد تندي مي وزيد.درختان دست در دست هم مي رقصيدند و با فرياد هاي خود ، ورود پاييز را جشن مي گرفتند.مدتي مبهوت اين ميهماني عجيب بودم ! ديدم ،برگها ،دانه دانه از درختان
جدا مي شوند و درهوا سرگردانند. من اشتباه مي كردم .درختان در رقص نبودند. بلكه از ترس زوزه هاي باد بر خود مي لرزيدند و فرزندان خود را ،دانه دانه از دست مي دادند!!برگ هايي كه سبز سبز بودند،حال با لرزش هاي درختان، از اوج به حضيض سقوط مي كردند. سقوطي مرگبار.
سنگ فرش پارك زرد شده بود . به رنگ مرگ!! رهگذراني كه در اين آشفته بازار ،به دنبال دمي آرامش بودند، برگهاي زرد و خشك رازير گام هاي خشن خود خورد مي كردند .
گويا از صداي آن ، لذت مي بردند! هميشه به آنها گفته شده بود كه پاييز زيباست و خورد كردن برگهاي پاييزي از آن زيباتر!! انصافا آنها هم اين كار را خوب انجام مي دادند و ديوانه وار از آن لذت مي بردند.
گوشه اي از پارك ، يك نيمكت چوبي تنها بود كه بوي كهنگي مي داد.او در تنهايي خود،خاطراتش را مرور مي كرد.در طول حيات خود ، شاهد خيلي چيزها بود. گفت وگو ها،
بحث و جدل ها،كلام عاشقانه.... . تمام اينها مانند فيلم از جلوي چشمانش مي گذشت. ياد پيرمردي افتاد كه كه هر روز ،ميزبانش بود. چقدر با او راحت بود .با سكوت پيرمرد آشنا بود و خيلي راحت با اين سكوت ،حرف مي زد.حالا يك ماهي مي شد كه ديگر ،پيرمرد را نديده بود.دلش تنگ بود ،براي حرف هايي كه فقط او مي فهميد و آن پيرمرد!انتظار،فايده نداشت .او مي دانست كه ديگر هرگز پيرمرد را نخواهد ديد!
نيمكت چوبي ، بعد ازآن پيرمرد ديگر طاقت هيچ غريبه اي را نداشت. هر كس روي آن مي نشست ،غرو لند مي كرد و از خودش صداي جير جير در مي آورد.روزي چند نفر غريبه آمدند. نيمكت چوبي را برداشتند و يك صندلي بتوني را جايگزينش كردند. نيمكت خوشحال بود ، چون احساس مي كرد مي خواهد به نزد همان پيرمرد برود .بعد از آن ديگر صداي جير جير نيامد!
در پناه حق

سه‌شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۱

و اگر ميخواهيد خدا را بشناسيد،پس در حل معماها مكوشيد.

به گرداگرد خود بنگريد تا او را ببينيد كه با كودكان شما بازي مي كند.
به آسمان بنگريد،او را خواهيد ديد كه در ميان ابرها گام برمي دارد،دست هايش را در آذرخش دراز مي كند و با باران فرود مي آيد.
اورا خواهيد ديد كه در گل ها مي خندد،سپس بر مي خيزد و دست هايش را در درخت ها تكان مي دهد.

جبران خليل جبران

یکشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۱

سلام
چند روز نبودم ولي دوباره برگشتم.به چند دليل چند وقتي از دستم راحت بوديد .اول اينكه هاردم خراب بود( با اينكه 2 ماهه عوضش كردم!) كه البته بعد چند دفعه بردن اون براي استفاده از گارانتي، باز مشكل برقرار و بر دوامه ! دليل دوم هم ،وجود چند كار نيمه تموم كه هنوز يك مشكل اساسي با اون دارم:(
احساس كردم بود و نبودم ،فرقي نداشته!! ولي خوب، من با تمام مشكلات ،از صحنه ي وبلاگ نويسي خارج نمي شم:)
شنيديد كه مي گن : ” به سراغ من اگر مي آييد نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد ،چيني نازك تنهايي من!”
شما توجهي نكنيد.هر طوري كه دوست داريد به سراغ من بياييد . اگر اين ديواره ي نازك تنيده شده بر تنهايي من هم شكست، فداي سرتان.
راستي امروز كه اومدم چند تا وبلاگ رو ببينم، فهميدم يك دوست خوب ديگه ،“غزال” مي خواد از اين شهر مجازي بره!
شاد باشيد

پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۱

واي ، ديشب و امروز حسابي خسته شدم. ديشب ساعت 4 خوابيدم ، 7 صبح هم بيدار شدم. اونقدر به اين صفحه ي مانيتور و تصوير اسكوپ نگاه كردم كه چشمام جايي رو نمي بينه!!
خوبه حداقل يك نتيجه اي داد .البته اون هم نصفه نيمه و...! ولي به هر حال تموم شد.خدا آخر و عاقبت ما رو به خير كنه.
شاد شاد شاد باشيد