جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۱

زندگي راهي است
از به دنيا آمدن تا مرگ!
شايد ، مرگ هم راهي است!!
ف.م

سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۱

بالاخره ما هم هفته ي قبل، در خدمت مقدس سربازي (خدا نصيب همه ي شما كناد!!) مفتخر به دريافت سردوشي شديم. قرار بود يكشنبه ، معاون وزير دفاع بياد كه البته به جاي ايشون معاونت بازرسي كل وزارت دفاع اومد . ما هم براي اينكه كم نياورده باشيم ، كلي رژه ، تمرين كرديم . اما روز رژه در بين بيشتر از 20 گروهان ، بد ترين رژه رو ارايه كرديم، طوري كه وقتي جلوي جايگاه رسيديم ، به علت دادن فرمان اشتباه يكي از بچه ها، كل صفهاي ما به هم ريخت . وقتي من به سردار نگاه كردم ، ديدم از خنده دهانش باز شده!!!
با اين حساب فكر مي كرديم كه احتمالاً مرخصي ما بپره ، اما اينطور نشد! به اين ترتيب دو ماه از چهار ماه آموزشي ما تمام شد .البته اگه اشتباه نكنم ، يك ماه اون رو مرخصي بوديم . واقعاً كه زمان خيلي زود مي گذره!!
شاد شاد شاد باشيد

پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۱

عشق فريبم دهد كه مهر بورزم
مرگ نهيبم زند كه عشق نورزم!!!

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۱

راستي چرا بايد كارهايي انجام بديم كه خدا رو از دست بديم ، بعدش هم به فكر اين باشيم كه از كي كمك بگيريم؟!!!!!!!! خدا بر هر كاري ، قادر و تواناست. راه رو اشتباه نريم.
در پناه حق!

یکشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۱

چند روزي هست كه از محيط پادگان به دورم و برگشتم به شرايط قبل از شروع سربازي. مي دونيد زندگي در اين دو حالت ، با هم اختلاف داره . محيط داخل پادگان ، محيطي سرد، خشك ، خشن و بي روح هست كه البته با وجود هم خدمتي هاي خوب از سختي هاي اون كاسته مي شه . با همه ي اين شرايط ، از خيلي مسايل روزمره كه در زندگي عادي وجود داره ، به دوره . اونجا همه در يك لباس متحد و يك شكل هستن ( درست مثل حج ! ) . بيرون از پادگان ( يا به عبارت صحيح تر بيرون از سرباز خونه) ، زندگي بر همون منوال قبلي در گذر هست . با يك سري آزادي هاي بيشتر و محيطي حقيقي تراز داخل پادگان ، والبته با همون سر و صدا و مشكلات هميشگي خودش!! وقتي كه اين چند روز رو توي خيابون ها گشت مي زدم، اول كمي برام غير عادي بود . ولي طولي نكشيد كه عادت كردم.( خوبه كه من توي همين تهران افتادم و هر هفته هم به خونه سر زدم!!!)
-------------------------------------
امروز فيلم ” نجات سرباز رايان ” رو نگاه مي كردم ، ياد جنگ خودمون با عراق افتادم . جنگ، جنگ، جنگ…….!! چقدر از اين واقعيت بدم مياد . گر چه گاهي جنگ اجتناب نا پذير مي شه . مثل همين جنگ ما با كشور دوست و برادر(!!) عراق، كه با نامردي كامل خيلي از كشور ها همراه بود . جنگي كه خيلي ها از عراق حمايت مي كردن و ما هم فقط با تكيه بر نيروي انساني و ايمان واعتقاداتي كه داشتيم( و اگه هم اندكي از اون باقي مونده باشه!!) ، تونستيم مقاومت كنيم . من با جنگ آشنايي چنداني نداشتم ، اما اين سربازي باعث شد با خيلي از فرماندهان جنگ برخورد داشته باشم و اطلاعاتم در اين زمينه بيشتر بشه . ضررهاي انساني و مالي اين جنگ وصف ناشدني هست . كما اينكه هميشه در تمام دنيا ، بر روي اين گونه آمارها ،سرپوش مي ذارن يا آمار اشتباه ارايه مي دن . اين فيلم رو هم كه ديدم ، حسابي حالم رو گرفت . مثلاً صحنه اي كه كودكي رو بنا به شرايط پيش اومده از والدينش جدا مي كنن . بعد از اينكه كودك پيش پدرش برگشت ، پدرش رو با دستاي كوچيكش مي زد و بعد در آغوشش جاي گرفت واشك مي ريخت! قسمت اعظم جنگ يعني همين !!!

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۱

هفته ي قبل براي من خيلي خيلي طولاني بود . چون به اردو رفته بوديم . در عوض هفته ي آتي رو مرخصي دارم. اگه وقت شد بعداً درباره ي اردو و ... مي نويسم .
از روز پنج شنبه مرخصي ما شروع شد . ديروز توي خيابون كه مي خواستيم موقتاً از هم خداحافظي كنيم ، خيلي جالب بود . همه با هم رو بوسي مي كردن . يكمي دلم گرفت . هميشه خداحافظي برام سخت بوده ! ما تا 2،3 ماه ديگه هم با هم هستيم . خداحافظي روز آخر برام سخت تر هست ! يك روز نشده دلم براي خيلي ها تنگ شده !!! كاشكي هيچ وقت كلمه ي سلام رو بر زبون نمي آوردم . اين جوري ديگه مجبور نمي شدم كه به خاطر خداحافظي ماتم بگيرم . نمي دونم شما هم اين احساس رو داريد يا تجربه كرديد يا نه ؟ واقعاً سخته.
چقدر رمانتيك !!!!!