شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱

سلام
چند بار خواستم كه ديگه هيچ چيز اينجا ننويسم. اما نشد. نتونستم ديگه نيام! هميشه خداحافظي اذيتم مي كنه. ياد اون روزهايي ميفتم كه راهنمايي بودم! از صبح تا 4 بعد از ظهر با بچه ها سر كلاس بوديم .تازه بعد از اون مي رفتيم در حياط و فوتبال بازي مي كرديم. شايد براتون جالب باشه، ما يك روحاني داشتيم كه گاهي با ما فوتبال بازي مي كرد. بعد از اتمام دوران راهنمايي ، دلتنگي ما زياد نبود .چون دوباره با بيش از 50% بچه ها در يك مدرسه دور هم جمع شديم.باز هم ،حدود 8 ساعت سر كلاس بودن با دوستان ، خيلي خوب بود. گذشت زمان چندان محسوس نبود.تا اينكه كنكور باعث پخش شدن بچه ها شد. ديروز هم كه داشتم آلبومم رو نگاه مي كردم، گاهي روي يك عكس ده دقيقه مكث مي كردم! چه دوراني بود.فكر اينكه چطور مي شه همه ي اون دوستان رو دوباره در يك مدرسه و كلاس جمع كرد، ذهنم رو به هم مي ريزه. اين شهر مجازي هم ، براي من مثل همون مدرسه شده! شايد ديگه دوست نداشته باشم بنويسم( چه فرقي مي كنه بنويسم يا ننويسم؟ باشم يا نباشم؟؟؟؟)، اما وقتي به ياد خداحافظي كه ميفتم ، تنم مي لرزه ، دلم مي گيره .يك احساس عجيب به من دست مي ده! اما چه سود؟! همه ي ما بايد روزي بريم.گاهي از اين شهر كوچك ، گاهي از يك شهر بزرگ و گاهي از اين دنياي فاني!! كاش هيچ وقت به هيچ كس سلامي نمي گفتم .تا اينكه مجبور نشم غزل رفتن رو سر بدم! كاش... كاش...كاش.....! اي كاش هرگز.....!! با همه ي اين حرف ها ، براي فرار از رفتن، باز مي نويسم تا باشم. مي نويسم هر چند بي معني و نا مفهوم! هر چند ..........

هیچ نظری موجود نیست: