چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

به نام خدا

خيلي وقت ها بوده كه قلم به دست گرفتم . آن را رقصاندم و نوشتم آن چه را كه خالي مي كرد مرا از فشارهاي روزمره ي زندگي .
گاه در ذهن خود ‚ در چستجوي كلمات هستم . به دنبال آنها مي گردم ولي بي نتيجه است چرا كه خود را از من پنهان مي كنند . هستند ولي از من فرار مي كنند ‚ تا دستم به آنها نرسد . در پي آنها مي دوم تا بلكه خسته شوند و چون از خستگي آرام گرفتند آنها را چون يك صياد ماهر شكار مي كنم . آنگاه با قلمي كه در دست مي گيرم ‚ دانه دانه ي آنها را روي كاغذ ماندگار مي كنم تا بلكه جوشش افكار پريشانم را از عمق وجودم بيان كنند. گاه مجبور مي شوم منت آنها را بكشم كه مرا در نوشتن تنها نگذارند!!
اما گاهي نيز نا خواسته مي نويسم! در حقيقت من نمي نويسم بلكه كلمات از پس هم مي آيند و خود رديف مي شوند و جملات را مي سازند! جملاتي كه گاه پر معني هستندو زيبا‚ و گاه گنگ نا مفهوم !
اين بار كلمات دستانم را خسته مي كنند و خود تاكيد دارند كه باشند! من هم به احترام بيگاري هايي كه بعضي اوقات از آنها مي كشم ‚ خواسته ي آنها را اجابت مي كنم و تمايل به ابراز وجودشان را جدي مي گيرم تا آنها هم مرا ياري كنند !

شاد باشيد

هیچ نظری موجود نیست: