یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲

چند روز پيش از تلوزيون يك برنامه پخش شد كه درباره ي فضا بود . در اين برنامه عنوان شد كه دورترين ستاره اي كه تا به حال كشف شده ، 15 ميليارد سال نوري از زمين فاصله داره !!يعني
141912000000000000000000000
كيلومتر!!!!!!!!!
حالا فكرش رو بكنيد كه كره ي زمين در كجاي اين جهان قرار داره !!!! ببينم بازم معتقديد كه زمين خيلي بزرگه؟

پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۲

كودك غرق در شادي بود . چند تكه لباس كهنه ي رنگي ، هوش از سرش ربوده بود .با اشتياق فراوان به لباس هاي مندرس نگاه مي كرد . با آنها حرف مي زد و از ته دل مي خنديد . شايد با خود فكر مي كرد چقدر خوشبخت است كه مي تواند اين همه لباس را با اين تنوع رنگ در آغوش بگيرد! آفتاب سوزان و طاقت فرساي تابستان و نشستن بر روي سنگ فرش داغ خيابان نيز نتوانسته بود غنچه ي لبخند معصومانه ي كودك پنج ساله ي كولي را از روي لبانش بچيند!
ياد ساعتي قبل افتادم . آنجا كه زرق و برق زندگي ، چشمان آدمي را آزار مي دهد!...
روزنامه را ورق مي زنم .تيتر بزرگ روي صفحه ي اول اين بود
115 نماينده مجلس مي گويند: گراني ارتباطي به دولت و مجلس ندارد!!
حق اين كودك و مانند او در اين كشور چقدر است؟
حتماً اين جور جمله ها رو شنيديد كه مي گن:
” اين نيز بگذرد، فردا هم روز خداست ، مطمئن باش كه فردا هم خورشيد طلوع مي كنه ، ......”
گاهي در زندگي مسايلي پيش مياد كه براي ما خيلي بزرگ جلوه مي كنه،( البته بعضي اوقات واقعاً بزرگ هم هستن) اما بيشتر اوقات گذشت زمان ، نظر ما رو عوض مي كنه!! يعني تداعي كننده ي همون جملات بالا مي شه . اون موقع هست كه آدم فكر مي كنه زمان زيادي رو از دست داده. همين نگراني هاي كاذب، ايجاد استرس مي كنه ، استرس هم به شدت از كارايي مغز مي كاهه . لاجرم ، از بهره اي كه بايد برده بشه، هيچ خبري نخواهد بود . اين يعني يك شكست نسبي! شكستي كه گاهي آدم رو به سراشيبي افسردگي مي كشونه . اگه هم دراين سراشيبي ،خودش رو رها كنه ، ممكنه كارش به جاهاي باريكتر هم بكشه . اونقدر باريك كه راه نفسش رو هم مي گيره و ... !!

ايام به كام

چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

چشم
چشم يك روز گفت:من در آن سوي اين دره ها كوهي را مي بينم كه از مه پوشيده است. اين زيبا نيست؟ “
گوش لحظه اي خوب گوش داد، سپس گفت: « پس كوه كجاست؟ من كوهي نمي شنوم!»
آنگاه دست درآمد و گفت :« من بيهوده مي كوشم آن كوه را لمس كنم، من كوهي نمي يابم »
بيني گفت« كوهي در كار نيست . من او را نمي بويم.»
آنگاه چشم به سوي ديگر چرخيد، و همه درباره ي وهم شگفت چشم ، گرم گفت و گو شدند و گفتند:« اين چشم يك جاي كارش خراب است.»
ج.خ.جبران

پنجشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۲

مي دانيد، زندگي بي رحم است .گاه با حربه ي تقديرو گاه سرنوشت ،بر صورت ما سيلي مي زند. گاه آرام و گاه با قدرت!! نمي دانم چگونه مي توان با آن مقابله كرد؟زندگي يك مبارزه ي نا برابر است!!!

سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۲

سلام
در روزنامه ي همشهري 18 خرداد ،به مناسبت روز جهاني محيط زيست يك مطلب مربوط به نامه اي كه سرخپوستان در 150ساال پيش به دولت آمريكا دادن رو نوشته كه خيلي جالبه . بخونيد:

... چگونه انسان مي تواند آسمان را بخرد و يا بفروشد يا اين كه گرماي زمين را؟ اينگونه تصورات براي ما ناآشنا و غريبه اند.
وقتي كه ما مالك طراوت هوا و شفافيت آب نيستيم، شما چگونه مي توانيد آن را از ما بخريد؟
كلمات من مانند ستارگانند، آنها غروب نمي كنند.
هر گوشه اي از اين سرزمين براي من مقدس است. هر برگ درخشان كاج سوزني، هر ساحل ماسه اي، هر مه در جنگل هاي تاريك، هر شعاع نوراني كه از بالاي برگ درختان مي تابد و هر وز وز حشرات در تفكرات و تجربيات مردم من مقدس است. شيره اي كه در رگ هاي درختان جاري است، حامل خاطراتي از مردان سرخ است.
مردگان ما هرگز اين سرزمين شورانگيز را فراموش نمي كنند، زيرا زمين مادر مرد سرخ است.
ما بخشي از زمين هستيم و او بخشي از ماست. گل هاي خوشبو خواهران ما هستند. آهوان، اسب و عقاب بزرگ، برادران ما. صخره هاي بلند، سبزه زاران پرآب، گرماي وجود انسان ها و اسبان كوتاه قامت همه از خانواده مشابهي هستند.
ما به پيشنهاد شما درباره خريد سرزمينمان مي انديشيم. اما اين ساده نخواهد بود زيرا اين سرزمين براي ما مقدس است. ما از وجود اين جنگل ها شاد مي شويم. من نمي دانم، شيوه ما و شما متفاوت اند.
آب شفافي كه در شهرها و رودخانه ها جاري است، تنها آب نيست، بلكه خون نسل هاي پيشين ماست. اگر سرزمينمان را فروختيم، شما بايد بدانيد كه اين سرزمين مقدس است. به فرزندانتان نيز بياموزيد كه سرزمين ما مقدس است. درخشش آئينه وار هر نوري كه هر سطح آب درياچه ها مي آيد و مي رود، حوادث و حكايات زندگي مردم مرا روايت مي كند. پچ پچ آب، صداي پدران من است. رودخانه ها برادران مايند. آنان ما را سيراب مي كنند. رودخانه ها قايق ها را حمل مي كنند و فرزندان ما را به هم مي رسانند.
اگر ما سرزمينمان را فروختيم، شما بايد به خاطر بسپاريد و به فرزندانتان نيز بياموزيد: مرد سرخ همواره در برابر فشارهاي مرد سفيد بازپس مي نشيند. درست به مانند مه سحرگاهي كوهساران كه در برابر خورشيد صبحگاهان ذوب مي شود. اما خاكستر پدران ما مقدس است.
ما مي دانيم كه مرد سفيد روش ما را نمي فهمد. اين بخش از زمين براي او مانند هر بخش ديگري است. زيرا كه او غريبه است. زمين برادر او نيست. هنگامي كه او زميني را تصرف كرد، بازهم پيش مي تازد. او گورهاي پدرانش را پشت سر مي گذارد و توجهي نمي كند. او - مرد سفيد- با مادرش، زمين و برادرش، آسمان، چنان رفتار مي كند، كه گويي آنان اشياي قابل خريد يا غارتند. اشتهاي سيري ناپذير او زمين را خواهد بلعيد. من نمي دانم، روش هاي ما و شما متفاوت اند. دورنماي شهرهاي شما، چشم هاي مرد سرخ را آزار مي دهد. در شهرهاي سفيدها آرامش وجود ندارد تنها دليلش شايد اين باشد كه من تربيت شده و رام نيستم و نمي فهمم.
گويي نغمه هاي خوش گوش هاي ما را آزار مي دهد. زماني كه انسان نمي تواند نغمه پرندگان و يا نزاع قورباغه ها را در شبانگاهان مرداب بشنود، زندگي چه معنايي دارد. من يك سرخ پوست هستم و اين را نمي فهمم. سرخ پوست به لطافت زمزمه باد عشق مي ورزد، بادي كه سطح آب بركه را نوازش مي دهد.
سرخ پوست به بوي خوش باد عشق مي ورزد، بادي كه زير باران نيمروزي مطهر شده و يا از عطر وجود درختان كاج سنگين شده است. اما اگر ما سرزمينمان را به شما فروختيم، نبايد فراموش كنيد: كه هوا براي ما قيمتي و با ارزش است. كه هوا روحش را با هر زندگي كه حاوي اوست تقسيم مي كند. باد نخستين تنفس را در جان پدران ما دميد و هم او بود كه به مشايعت آخرين بازدم آنان آمد.
من مردي رام نشده هستم كه شيوه ديگري نمي شناسد. هزار بوفالوي متلاشي شده ديده ايم كه نتيجه گلوله باران مرد سفيد از يك قطار در حال حركت بوده است. بوفالويي كه ما آن را تنها براي اين كه زنده بمانيم، شكار مي كنيم.
انسان بدون حيوان چيست؟
اگر حيوانات نبودند بشر نيز در منتهاي انزواي روحش مي مرد. تمامي حوادثي كه در مورد حيوانات رخ مي دهد، به زودي گريبان بشر را نيز خواهد گرفت. زيرا همه اشياء و موجودات در ارتباط تنگاتنگ با يكديگرند. هرچيز كه بر زمين روا شود، بر پسران زمين نيز روا خواهد شد.
شما بايد به فرزندانتان بياموزيد كه زمين زير پايشان خاكستر اجداد ماست. براي آن كه حرمت زمين را بشناسند، به آنان بگوييد كه زمين سرشار از ارواح نسل هاي پيشين ماست. ما مي دانيم كه زمين متعلق به انسان ها نيست، اين انسان است كه به زمين تعلق دارد. اين را نيز مي دانيم تمامي اشياء موجودات، در ارتباط تنگاتنگ با يكديگرند مانند خون كه وجه اشتراك خانواده است. عالم هستي كليت واحدي است.
انسان خالق بافت حيات نيست او تنها ذره اي از اين بافت است. صدمه اي كه براين بافت مي زنيد، بلايي است كه برخود نازل مي كنيد. مردگان ما آن دور ها، در آب شيرين رودخانه هاي زمين زندگي مي كنند و در رستاخيز زمين با گام هاي بي صداي بهاران ديگر بار به سوي ما باز مي گردند. اين ارواح آنان است كه همراه باد، بر گيسوي بركه، موج مي نشاند.
ما به پيشنهاد مرد سفيد براي فروش سرزمينمان فكر خواهيم كرد، اما ملت من مي پرسد مرد سفيد از ما چه مي خواهد؟ چگونه انسان مي تواند آسمان، گرماي زمين و يا سرعت قدم هاي آهوان «آنتي لوپ» را بخرد؟ ما چگونه مي توانيم اينها را به شما بفروشيم و شما چگونه قادريد آنها را از ما بخريد؟ آيا شما مي توانيد هرآنچه مي خواهيد بر پيكر زمين روا داريد؟ تنها با اين بهانه كه مرد سرخ كاغذ پاره اي را مهر مي كند و به شما مي دهد؟
ما به پيشنهاد شما فكر خواهيم كرد. ما مي دانيم كه اگر سرزمينمان را نفروشيم، بي شك مرد سفيد با سلاح هايش مي آيد و آن را تصاحب مي كند، اما ما رام ناشدگانيم.
ما به پيشنهاد شما براي كوچ به اردوگاه فكر خواهيم كرد. ما آن دورها در صلح زندگي خواهيم كرد؟ اما اين كه ما در كدامين نقطه آخرين روزهايمان را سپري كنيم، بي اهميت است.
فرزندان ما پدرانشان را ذليل و شكست خورده ديدند، جنگجويان ما خوار و خفيف شدند. آنان پس از شكست در جنگ، روزهاي خود را به بطالت مي گذرانند. آنان وجود خويش را با غذاهاي شيرين و نوشابه هاي قوي مسموم مي كنند.
ديگر هيچ كودكي از قبايل بزرگ ما باقي نخواهد ماند تا بر مزار يك ملت به سوگ بنشيند، ملتي كه در آغاز چنين نيرومند و سرشار از اميد بود.
ما يك چيز را مي دانيم؛ خداي ما خداي واحدي است و اين چيزي است كه مرد سفيد نيز شايد روزي آن را كشف كند.
شايد تصور مي كنيد كه شما مالك خداييد، همانطور كه در صدد تملك سرزمين ما هستيد، اما اين در توان شما نيست. او خداوند همه انسان هاست. اين سرزمين در پيشگاه خداوند با ارزش است، ويران كردن زمين به معناي هتك حرمت خالق آن است. نسل سفيد نيز روزي از زمين برچيده خواهد شد. شايد سريع تر از همه قبايل ديگر. سفيدها! بيش تر بتازيد، بستر خود را مسموم كنيد، سرانجام شبي مي رسد كه در لجن زار خويش دفن خواهيد شد.
زماني كه آخرين مرد سرخ از روي زمين محو شد و خاطراتش تنها سايه اي برفراز كوههاي صخره اي شمال شد، ارواح پدران من همچنان، در اين سواحل و در اين جنگل ها زنده و جاويد خواهند بود. زيرا آنان به اين زمين عشق مي ورزيدند. عشقي كه يك نوزاد به ضربان قلب مادرش دارد.
خداوند بنابه مشيتي خاص شما را بر حيوانات، جنگل ها و بر مرد سرخ حاكم كرد. اين مشيت براي ما يك معماست. شايد ما مي توانستيم اين مشيت را درك كنيم، اگر مي دانستيم كه رؤياهاي مرد سفيد كدام اند.
اما، ما رام ناشدگانيم و روياهاي مرد سفيد برما پوشيده است. از اين رو، ما به راه خودمان خواهيم رفت.
منبع: «ما بخشي از زمين هستيم»

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۲

دو، سه روزي رفتيم شمال . هوا خيلي سرد بود ، به شدت بارون هم مي اومد . ديشب با دو تا پتو خوابيدم ، با اين حال سردم بود .
امروزهم جاده بسيار شلوغ بود . وقتي راننده ي ماشين ها، پليس رو مي ديدن ، خيلي مؤدب مي شدن و آروم مي رفتن!
راستي بعد از چند روز استراحت ........

فكر شنبه تلخ دارد جمعه ي طفلان را
عشرت امروز بي انديشه ي فردا خوش است

زياده عرضي نيست.
ايام به كام

سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲

ريا كاري و چرب زباني در اين ادارات بيداد مي كنه! (پاچه خواري:)‌‌ ) .هر كس دوست داره كه جلوي رئيس و مافوقش به نوعي شيرين كاري كنه.چند روز پيش رئيس رئيس من(چي شد؟!) توي اتاق بود. توي دست اين رئيسك ما هم يك سوزن ته گرد بود( البته استفاده از سوزن ته گرددر ادارات به خاطر احتمال انتقال بيماريها ممنوع شده!).از روي اتفاق سوزن افتاد روي زمين و اين رئيسك هم در به در دنبال سوزن بود . خيلي گشت اما پيدا نكرد . همچنان در حضور رئيس بزرگ مي گشت و مي گفت : بيت الماله!!
من كه از اين بازي خندم گرفته بود ، نيشخند مي زدم . بنده خدا متوجه من شد و...! بگذريم. همين آقا ، روزي كه رئيس بزرگه نيست ساعت 10:30 مياد سر كار . حالا فهميديد چرا مي خنديدم؟؟( چقدر رئيس رئيس كردم:) )