حتی برای لحظه ای نمی تونم زیبایی دریا رو در یک شب ابری ، با موجهای رویایی و سفید همراه با رعد و برق های بسیار زیبا و پر ابهت فراموش کنم ! تاریکی شب در کنار دریا ترس آوره . این رو قبلا تجربه کرده بودم . اما این بار گویا همه چی فرق داشت . کف سفید رنگ موجها حتی با یک نور بسیار کم قابل دیدن بود و صدای در هم فرو رفتن موجها شگفت آور! دیدن نور برق رعد که در دور دستها دیده می شد این صحنه ها رو با رویا پیوند می زد . به یاد آوردن این صحنه ها هم من رو به وجد میاره !
شنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۳
جمعه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۳
دو روز رفتیم شمال. خیلی جالب بود ، می دونید چرا ؟ آخه دزد زده شدیم! شب که خوابیدیم آقا دزده اومد و چند تا جیب رو خالی کرد که البته متوجه حضورش شدیم و جناب آقا دزده فرار کردن فرمودن (فکر کنم الان یک جشن کوچیک برای خودش گرفته )!! راستی این شعر رو شنیدید که بچه ها می خونن :
شبا که ما می خواهیم آقا دزد بیداره !
بعد این حمله ی مسلحانه(!!) در جاده ی عباس آباد به کلاردشت ، داشتیم جنگلهای بکر و فوق العاده زیبا رو سیاحت می کردیم که یک بنده خدا ( حدودا 40ساله ) با ماشین اومد و صدای ضبط ماشینش رو زیاد کرد و کنار خیابون شروع کرد به ورجه وورجه کردن . می رقصید و بالا پایین می پرید . گاهی مثل باستانی کارها چرخ می زد ، گاهی روی زمین شنا می رفت . خلاصه همه کار می کرد . اون طور که ما حدس زدیم (فکر کنم درست هم باشه) اون مرد قرص اکس خورده بود . واقعاً صحنه ی عجیبی بود . از ماشین یک تخته شنا آورد و شنا می رفت . هیچ چی حالیش نبود . خیلی رقصید . عکس العمل مردم هم جالب بود . جوونها براش بوغ می زدن ، بعضی ها هم بهت زده شده بودن !!!
به هر حال بعد از ناهار اونجا رو ترک کردیم . در جاده ی چالوس مه بسیار غلیظی وجود داشت . هوا هم خیلی سرد بود . ماشینها با احتیاط خیلی زیاد نور چراغ عقب ماشین جلویی رو( چی شد؟!) رو دنبال می کردن . اولین ماشین هر طور که می رفت بقیه هم از اون تبعیت می کردن! اگه تند می رفتن بقیه هم تند می رفتن و برعکس!
خلاصه اینکه یک مسافرت اکشن و مهیج علی رغم کوتاه بودنش می تونه خیلی هم توپ باشه !
راستی که هوای تهران نسبت به اون همه زیبایی و شکوه و لطافت چیزی برای گفتن نداره!
شبا که ما می خواهیم آقا دزد بیداره !
بعد این حمله ی مسلحانه(!!) در جاده ی عباس آباد به کلاردشت ، داشتیم جنگلهای بکر و فوق العاده زیبا رو سیاحت می کردیم که یک بنده خدا ( حدودا 40ساله ) با ماشین اومد و صدای ضبط ماشینش رو زیاد کرد و کنار خیابون شروع کرد به ورجه وورجه کردن . می رقصید و بالا پایین می پرید . گاهی مثل باستانی کارها چرخ می زد ، گاهی روی زمین شنا می رفت . خلاصه همه کار می کرد . اون طور که ما حدس زدیم (فکر کنم درست هم باشه) اون مرد قرص اکس خورده بود . واقعاً صحنه ی عجیبی بود . از ماشین یک تخته شنا آورد و شنا می رفت . هیچ چی حالیش نبود . خیلی رقصید . عکس العمل مردم هم جالب بود . جوونها براش بوغ می زدن ، بعضی ها هم بهت زده شده بودن !!!
به هر حال بعد از ناهار اونجا رو ترک کردیم . در جاده ی چالوس مه بسیار غلیظی وجود داشت . هوا هم خیلی سرد بود . ماشینها با احتیاط خیلی زیاد نور چراغ عقب ماشین جلویی رو( چی شد؟!) رو دنبال می کردن . اولین ماشین هر طور که می رفت بقیه هم از اون تبعیت می کردن! اگه تند می رفتن بقیه هم تند می رفتن و برعکس!
خلاصه اینکه یک مسافرت اکشن و مهیج علی رغم کوتاه بودنش می تونه خیلی هم توپ باشه !
راستی که هوای تهران نسبت به اون همه زیبایی و شکوه و لطافت چیزی برای گفتن نداره!
شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۳
دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۳
سالها قبل شايد اين گونه می نوشتم :
هنگام صبح که از خواب بر می خيزم، ستاره ها را می بينم که همراه شب، شال و کلاه بر می دارند و از پگاه خداحافظی می کنند . صبح می رسد با کوله باری از روشنايی و اميد! خورشيد طلوع می کند . سرزنده و چالاک ؛ به راحتی کوهها را به کناری می زند و آرام آرام چهره ی نورانی خود را به مردم می نمایاند . ساعتها نور افشانی می کند تا همه ی موجودات به کارهای روزمره ی خود برسند . خورشيد هم مانند همه بعد از چندين ساعت فعاليت خسته می شود . دلتنگ سکوت می گردد و شاید از اين همه قيل و قالی که در شهرهاست به تنگ می آيد .چشمانش از خستگی سرخ می شود . او هم بار سفر می بندد و می رود . و آنگاه شب فرا می رسد ، آغوش خود را با يک دنيا آرامش و سکوت و سکون باز می کند تا همه ی آدمهای خسته از کار و روزمرگی های رايج را در بر بگيرد .آرامش آرامش !!
اما در شبهای اين سالها نه ستاره ای ديده می شود و نه آرامشی احساس می شود . تنها احساس سردرگم مردمانی است که بی هدف در کوچه و بازار پرسه می زنند ، قدم می زنند ، می دوند ، به دنبال سرنوشت مکتوب خود می گردند . همان که از قبل بر لوح روحشان نگاشته شده!! بعد اين همه .... دو زدن ، خسته از همه ی اين تکرارها ، برمی گردند به خانه ي خود (البته اگر داشته باشند) تا برای يک روز کسل کننده ی ديگر آماده شوند !
هنگام صبح که از خواب بر می خيزم، ستاره ها را می بينم که همراه شب، شال و کلاه بر می دارند و از پگاه خداحافظی می کنند . صبح می رسد با کوله باری از روشنايی و اميد! خورشيد طلوع می کند . سرزنده و چالاک ؛ به راحتی کوهها را به کناری می زند و آرام آرام چهره ی نورانی خود را به مردم می نمایاند . ساعتها نور افشانی می کند تا همه ی موجودات به کارهای روزمره ی خود برسند . خورشيد هم مانند همه بعد از چندين ساعت فعاليت خسته می شود . دلتنگ سکوت می گردد و شاید از اين همه قيل و قالی که در شهرهاست به تنگ می آيد .چشمانش از خستگی سرخ می شود . او هم بار سفر می بندد و می رود . و آنگاه شب فرا می رسد ، آغوش خود را با يک دنيا آرامش و سکوت و سکون باز می کند تا همه ی آدمهای خسته از کار و روزمرگی های رايج را در بر بگيرد .آرامش آرامش !!
اما در شبهای اين سالها نه ستاره ای ديده می شود و نه آرامشی احساس می شود . تنها احساس سردرگم مردمانی است که بی هدف در کوچه و بازار پرسه می زنند ، قدم می زنند ، می دوند ، به دنبال سرنوشت مکتوب خود می گردند . همان که از قبل بر لوح روحشان نگاشته شده!! بعد اين همه .... دو زدن ، خسته از همه ی اين تکرارها ، برمی گردند به خانه ي خود (البته اگر داشته باشند) تا برای يک روز کسل کننده ی ديگر آماده شوند !
اشتراک در:
پستها (Atom)