چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

به نام خدا
چند وقتي است احساس مي كنم فراموش شده ام! مثل خيلي چيزها كه به مرور زمان از يادها مي روند و ديگر كسي به ياد آنها نمي افتد ! در كنج خلوتي‚روي يك طاقچه ي گرد گرفته! مثل يك شهر فراموش شده‚ مثل يك شهر مدفون شده! مدتي است حس غريبي در وجودم سر كشي مي كند و مرابه جستجو وا مي دارد. جستجو براي يافتن دوستي كه با دستان پر مهر خود ‚ كلون درب كلبه ي كوچك مرا به صدا درآورد .آنگاه است كه از شنيدن صداي آن شادمي شوم . با خود مي گويم شايد خود اوست كه بالاخره صدايم را شنيده و نخواسته كه نا اميد شوم!در را باز مي كنم و مي بينم كه خودش است!بالبخند او را به درون اين كلبه ي متروك دعوت مي كنم. به او مي گويم كاش خبر مي دادي تا كمي غبار روبي مي كردم!او را به درون اين كلبه كه از جنس آب ديده و اشك پنهان است فرا مي خوانم . دعوتش مي كنم به شادي هاي گم گشته ام! به يك جرعه از شراب ناب زندگي! نه‚ يك جرعه بسيار كم است. بايد پيمانه پيمانه از اين جام بلورين بنوشيم! فارغ شويم از دنيا و با دو بال آرزوهاي ناكام و خاك خورده ي اين كلبه ي محقر‚پرواز كنيم به آسمان ‚آن را در نورديم و برويم و برويم ! فارغ از دنياو دغل بازي هاي آن‚ فارغ از تمام زشتي ها ‚ جز زيبايي هيچ نبينيم. آن قدر بالا برويم تا برسيم به حقيقت!!
صبر كنيد ! شايد صداي در باشد!!

شاد باشيد

هیچ نظری موجود نیست: