جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱

به نام خدا

چقدر غريب است انسان ! انساني كه تنها پا به عرصه ي زندگي مي گذارد و تنها از آن رخت بر مي بندد! چقدر تنهاست اين انسان!!

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

به نام خدا


سكوت ‚ خود استعاره اي است از فرياد ! اين بار سكوت را شكستم و گفتم حرف دل را ! گفتم آنچه را كه سنگينيش بر روي دلم ‚آزارم مي داد
. گفتم تا آسوده نفسي بكشم . نفسي كه از سر سكون و آرامش باشد. اما ! گويي آرامش راهي به اندرون من پيدا نمي كند! نمي دانم ‚ شايد ديواري است بر وجودم كه مرا در خود اسير كرده ‚ تا رنگ آرامش را نبينم .تا نفهمم كه ... يعني چه؟ تا ندانم آسودگي خاطر چه معنايي دارد! تا ...
نمي دانم چرا اين گونه شده ام. انگار در هراسم . از هر چيز كه مي بينم و نمي بينم‚ مي شنوم و نمي شنوم‚ مي دانم و نمي دانم!! از همه چيز واهمه دارم. از همه چيز در فرارم.از خودم ‚ از اطرافيانم ‚از مردم‚ از نگاهشان ‚ از فكرشان ‚ از هر چيزكه ذهنم را آشفته مي كند . ولي هر چه فرار مي كنم باز آشفته ام!! نكند خود كاري مي كنم كه پريشان شوم ؟ تا بلكه در عالم پريشاني از خود دورشوم ‚آن قدر كه ديگر خود را و هيج كس را جز خدايم نشناسم! شايد آنگاه ديگر اسير جاهليت نباشم .شايد همچون مجنوني در آغوش ليلي شوم و آرام بگيرم!
راستي امروز مي انديشيدم به عشق ! نمي دانم چرا همه ي عشق و عاشقي ها(جز به خدا) در ديدگانم‚ جز توهمي بيش نيامد؟!!! شايد وجود من نيز جز توهم و خيالي بيش نباشد!

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱

به نام خدا


امروز حس عجيبي دارم. حسي غريب! حس نبودن در بين بودن ها‚ حس تنهايي در بين آشنا ها ‚ حس بي خود شدن از خود!حس داشتن فريادي از اعماق وجود كه در گلو خفه شده.گويي دستاني جلوي دهانم را مي گيرند تا فغان نكنم. تا نگويم آنچه بايد بگويم. تا حرف را در نطفه خفه كنم. تا قاتل سخن لطيف دل باشم! اما اين بار ‚ دستان قدرتمند بيگانه را به كناري مي زنم تا بتوانم سخن بگويم.سخني از ته دل‚ از نا كجاها. سخني كه مقصد را گم كرده ! مقصدي كه خود را گم كرده تا از گزند اين فغان در امان باشد. چه مي گويم؟! چقدر گنگ و نا مفهوم‚ چقدر سرد و غريب! گويي در غريبستانم! گويي همه آشناي يكديگرند و من نا آشنايم.تنها و غريب!
دلم هواي پاييزي دارد. چقدر زيباست پاييز! و چقدر زيباست باد پاييزي كه با نواي خود‚ درختان را به رقص وا مي دارد.رقصي شگرف! وقتي برگ هاي درختان نا اميد مي شوند ‚دانه دانه مي ريزند‚ مثل دانه هاي برف در زمستان.هر دانه برگي كه از شاخه جدا مي شود ‚ ديگر پشتوانه اي به نام درخت ندارد . مي افتد بر روي زمين سرد.همانجا مي ماند در انتظار تا پايي‚ تمام وجودش را خرد مي كند .
خش خش خش خش

باد مي وزد و مي چرخاند و مي رقصاند برگ هايي كه خسته از جبر و بيداد روزگارند. صبر كنيد ! اين صداي باد است كه سكوت را در هم مي شكند يا فغان يك برگ؟؟ يك برگ تنها‚ زرد و خشكيده كه ديگر هيچ ندارد‚ تا از دست بدهد! باد او را بازيچه اي ساخته! هر چه بخواهد بر سرش مي آورد. بالايش مي برد پايينش مي برد و سر انجام آن را به گوشه اي پرت مي كند‚ برگ نيز در انتظار مي ماند ‚تا زير سلطه و سنگيني يك پاي از همه جا بي خبر ‚ خرد شود. تا دردش كامل شود !نا بود شود!
خش خش خش خش


به نام خدا


به سراغ من اگر مي آييد‚ نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد ‚ چيني نازك تنهايي من

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱

به نام خدا


چند سال پيش يک همسايه داشتيم که طبقه ي پايين ما زندگي مي کردن. يک زن و شوهر با يک بچه ي کوچيک! زياد نرمال نبودن.يادمه يک بار ديدم کتاني من نيست! هر چي گشتم پيداش نکردم. گذشت ‚ تا اينکه متوجه شديم يکي دوتا از کفشهاي ما از بغل پاره شده. بعد ها هم فهميديم کقش چند نفر از ميهمان هايي که خونه ي ما اومده بودن هم پاره شده!!تازه يکي ديگه از کفش هاي من رو باز هم پاره کردن .البته اين بار علاوه بر پاره کردن با يک جسم تيز‚ ته کفشم رو هم با يک چيز داغ‚ سوراخ کرده بودن!! جالب اينجاست که آلت جرم رو که يک ميخ بود در حياط پيدا کردم .دقيقا هموني بود که کفشم رو باهاش سوراخ کرده بودن! اين همسايه ي محترم ما چند ساليه از اينجا رفته و صد البته مارو هم همچنان با اين معماي حل نشده تو خماري گذاشت!!
چند روز پيش همون مردي که همسايمون بود رو ديدم.نمي دونم داشت کفشهام رو چپ چپ نگاه مي کرد يا من اين طوري فکر مي کردم!!


شاد باشيد

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱

به نام خدا

هر وقت سوار مترو مي شم بي اختيار فيلم ماندگار “ عصر جديد” چارلي چاپلين به يادم مياد! وقتي ترن به ايستگاه مي رسه خيلي ها به جنب و جوش مي افتن تا زود تر پياده يا سوار بشن! اگه لختي زمان رو از دست بدن جا مي مونن يا بايد تا ايستگاه بعدي صبر كنن تا بتونن پياده بشن. يك زندگي كاملا ماشيني !! اگه چاپلين زنده بود و مي خواست يك بار ديگه عصر جديد رو بسازه فيلمش چطوري مي شد؟

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۱

به نام خدا

هيچ چيز مثل آرامش فکري زندگي رو شيرين و راحت نمي کنه! واي به روزي که ذهن آدما پر باشه از نگراني ها و ...! اون وقت مي شن مثل اين :

چند وقتيه من هم اين طوري شدم . طي يکي دو سال اخير اونقدر فرسايش پيدا کردم که فکر کنم چيزي از من باقي نمونده! البته همش هم تقصير خودم بوده.در حال حاضر هم از خستگي در حال موتم. شديدا به آرامش احتيج دارم.دلم مي خواد چند روزي رو بدون هيچ اضطرابي زندگي کنم. به دور از همه ي هياهوهاي بي خود‚ برم يک جايي مثل اينجا!(حيف که مقدور نيست!)

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

به نام خدا

آدم ها بسيار متفاوتند.هر كدام داراي خلق و خويي هستند كه در نتيجه موجب به وجود آمدن سليقه هاي متفاوتي مي شود.تصور كنيد ‚مجبور باشيد با كسي هم صحبت شويد كه هيچ نقطه ي مشترك فكري با او نداشته باشيد . يعني نتوانيد او را از نظر فكري بفهميد . مثل دو خط موازي كه بايد تا بينهايت بروند تا در آنجا به هم برسند! !! واي ي ي …
ديروز اين گونه با دوستي هم صحبت بودم ! وقتي از گفتگو با او آزاد(!!) شدم ‚ در به در دنبال يك هم كلام بودم تا خودم را تخليه كنم كه البته در آن مقطع زماني ممكن نبود. كم مانده بود فرياد بكشم!( گوشهايتان را بگيريد!)

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۱

به نام خدا

خيلي آشفته بود. دنبال چيزي مي گشت. نگاهش نگران بود و کمي متعجب! چندين بار با خود تکرار کرد:«پس کجاست؟ چرا نمي بينمش؟ مطمئنم اين ورا بود!»حيران بود . چشمان ملتهب خود را به هر سويي مي لغزاند تا بلکه ردي از آن پيدا کند. خيلي به مغزش فشار آورد تا بفهمد آخرين باري که آن را ديده بود کي و کجا بود؟ ولي فايده اي نداشت. گويي که هرگز وجود نداشته! به سراغ کمدش مي رود.«شايد اونجا باشه؟!» تمام کتاب هايش را به هم ريخت . لاي تمام آنها را جستجو کرد. اما نبود! يادش آمد شايد در دفتر خاطراتش باشد ! او تا به حال چندين صفحه نوشته بود . از خاطرات ‚عقايد‚ افکار ريزو درشت‚ آرزوها‚ بايدها ونبايدها ‚چراها....! تمام صفحات را جستجو کرد .ولي هر چه گشت پيدا نکرد.نا اميد شد به گوشه اي خزيد و در فکر فرو رفت .
او خودش را گم کرده بود!!

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۱

به نام خدا

زمان
چقدر به اين جمله ي دكتر علي شريعتي علاقمندم كه گفت:
” زمان‚ اين گردونه ي يكنواخت و مكرر و بي احساس ‚ كه جز نظم هيچ نمي فهمد‚ نظمي كه به دقت شبكه ي تار عنكبوتي‚ زندگي را تقسيم كرده است و انسان همچون مگسي بيچاره در آن اسير است و خونش را با ترتيب و تدريج دقيقي مي مكد!”
خدا مي داند چند دفعه اين نوشته را خواندم ‚ نوشتم و بر آن فكر كردم.به درستي كه همين گونه است. ما گرفتار دستان پر قدرت زمانيم.ما همه اسيريم! اسير اين موجود عجيب و دهشتناك كه ذره ذره ي عمرمان را از ما مي گيرد و در عوض ‚ حسرت زمان از دست رفته را به ما هديه(!!) مي دهد.هر لحظه كه مي گذرد‚ ما را به فرشته ي مرگ نزديك تر مي كند.آن قدر ما را پيش مي برد تا به ايستگاه آخر برسيم!
شايد زمان ‚ راننده ي ماشيني است كه مسؤل رساندن ما به مقصد است و چقدر هم سريع و تند مي رود!
گاهي آن قدر گرفتارمان مي كند كه كه از يادمان مي رود .وقتي به خود مي آييم و نظاره گر زمان از دست رفته مي شويم ‚ مبهوت مي مانيم كه چقدر زود گذشت .
آنقدر در اين زندگي و گذر زمان غرق شده ايم كه فقط به طول زندگي مي انديشيم. آرزو مي كنيم كه كاش صد و ... سال عمر كنيم! حتما در تعارفات روز مره شنيده ايد كه مي گويند:“ ان شاالله صدو بيست سال عمر كني“ آنها غافل از اينند كه بايد در ابراز محبتشان اين جمله را هم بگنجانند كه :“ ان شاالله عرض زندگيتان ‚ به پهناي دريا باشد.”
تا چشم بر هم مي زنيم عمرمان در زير سلطه ي زمان به انتها مي رسد!همه آرزو مي كنيم كه اي كاش اين سفر زميني ما به انتها نرسد!! چرا كه نمي دانيم در آن سوي آسمان چه مي گذرد. ترس از ورود به يك دنياي بزرگتر و البته مبهم‚ مانند يك نوزادكه نمي خواهد محيط كوچك خود را ترك كند و پاي به سرزميني بگذارد كه برايش نا آشناست!
پس بهانه مي گيرد و فرياد و فغان مي كند!
و آن هنگام كه زمان ملاقات با ملك الموت فرا مي رسد و هنگامي كه ديگر عمري باقي نمانده ‚باز هجرت بايد كرد. هجرتي بزرگ تر !

شاد باشيد

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۱

به نام خدا

لبخند چشم تو
در چشم من‚ وجود خدا را
آواز مي دهد

فريدون مشيري

شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

به نام خدا

دست سازمان سنجش درد نكنه !! با اين خدماتي كه براي رفاه بيشتر داوطلبان كنكور ارايه داده ‚ آبروي هر چي اينترنت و شبكه و ... همه رو با هم برد!! چند روز پيش دنبال اسم چند نفر در اين سايت بودم كه نام چند نفرشون نبود ‚ يعني قبول نشدن! ولي امروز يكي از دوستام رو ديدم كه گفت يكي از همون افرادي كه اسمش در رديف قبول شده ها نبوده ‚ قبول شده!! جالبه كه برعكس اين هم بوده . يعني بعضي ها اسمشون در اينترنت به عنوان قبول شده ‚ وجود داشته ولي امروز فهميدن قبول نشدن! يك جاهم ديدم در اينترنت ‚ اسم افراد رو جستجو مي كردن و بابت اين كاريك مقدار پول مي گرفتن.با وجود همه ي اين مسايل فكرش رو بكنيد چقدربعضي ها بي خودي خوشحال شدن چقدر هم بي دليل ناراحت!! واقعا دستشون درد نكنه!
----------------------------------------------------------------------------------------
امشب در كوچه ي ما يك اتفاق افتاد. ماجرا از اين قرار بود كه سقف يك كاميون (فكر كنم اساس منزل حمل مي كرد) به سيم هاي برق برخورد كرد و اين باعث شد سيم ها اتصال كوتاه بشن ! واي عجب صحنه اي بود! جرقه ها يي ايجاد شده بود كه من جرات نكردم حتي از پشت پنجره هم نگاه كنم. برق خونه دچار نوسانات شديد شده بود . ما هم سريع سيم تمام وسايل برقي رو از برق كشيديم .لامپها رو هم خاموش كرديم.
فكرش رو بكنيد يكي از همسايه ها هم عروسي داشتن! بيچاره ها تو حال خودشون بودن و از ماجرا بي خبر!
تا اينكه براي ترميم سيم ها ‚ برق منطقه قطع شد. با قطع برق صداي دادو فرياد اونها هم در اومد!
طفلك عروس و داماد!!

شاد باشيد

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱

به نام خدا
چند وقتي است احساس مي كنم فراموش شده ام! مثل خيلي چيزها كه به مرور زمان از يادها مي روند و ديگر كسي به ياد آنها نمي افتد ! در كنج خلوتي‚روي يك طاقچه ي گرد گرفته! مثل يك شهر فراموش شده‚ مثل يك شهر مدفون شده! مدتي است حس غريبي در وجودم سر كشي مي كند و مرابه جستجو وا مي دارد. جستجو براي يافتن دوستي كه با دستان پر مهر خود ‚ كلون درب كلبه ي كوچك مرا به صدا درآورد .آنگاه است كه از شنيدن صداي آن شادمي شوم . با خود مي گويم شايد خود اوست كه بالاخره صدايم را شنيده و نخواسته كه نا اميد شوم!در را باز مي كنم و مي بينم كه خودش است!بالبخند او را به درون اين كلبه ي متروك دعوت مي كنم. به او مي گويم كاش خبر مي دادي تا كمي غبار روبي مي كردم!او را به درون اين كلبه كه از جنس آب ديده و اشك پنهان است فرا مي خوانم . دعوتش مي كنم به شادي هاي گم گشته ام! به يك جرعه از شراب ناب زندگي! نه‚ يك جرعه بسيار كم است. بايد پيمانه پيمانه از اين جام بلورين بنوشيم! فارغ شويم از دنيا و با دو بال آرزوهاي ناكام و خاك خورده ي اين كلبه ي محقر‚پرواز كنيم به آسمان ‚آن را در نورديم و برويم و برويم ! فارغ از دنياو دغل بازي هاي آن‚ فارغ از تمام زشتي ها ‚ جز زيبايي هيچ نبينيم. آن قدر بالا برويم تا برسيم به حقيقت!!
صبر كنيد ! شايد صداي در باشد!!

شاد باشيد

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

به نام خدا

نمي دونم تا حالا گذرتون به بازي هاي آن لاين ياهو افتاده يا نه؟ بعضي اوقات مي رم اونجا تا كمي بازي كنم . يكي دودفعه شطرنج بازي كردم كه البته بعد از حدود 45 دقيقه باختم! از اين بازي dots (همون نقطه بازي خودمون) هم خيلي خوشم مياد. ديشب از سر بي حوصلگي رفتم تا dots بازي كنم. وقتي شما اين بازي رو شروع مي كنيد ‚ امتياز شما از صفر شروع مي شه. هر دفعه هم كه به اين بازي بريد‚ (البته با همون id) امتيازهاي قبلي شما رو هم در نظر مي گيره . خلاصه ديشب كه رفتم بازي كنم ‚ يك نفر رو انتخاب كردم و آماده ي بازي شدم . وقتي بازي كرديم او گفت يك دختر 9 ساله از تگزاس هستش . مي گفت يك جوري بازي كنم تا اون برنده شه! من هم قبول كردم. از من a/s/l رو سوال كرد . من هم گفتم ك حميد/25/ايران . تا اين رو نوشتم بازي رو ترك كرد. با خودم گفتم حتما دنبال يك هم بازي هم سن و سال خودش بوده . با يكي دو نفر ديگه هم بازي شدم ولي آنها هم وقتي فهميدند از ايرانم ‚رفتند!!!!
خيلي ناراحت شدم . از محيط بازي هم بيرون اومدم! نمي دونم مشكل من چي بود؟ ايراني بودن يا چيز ديگري ؟ اگر به خاطر ايراني بودن مرا بايكوت كردن ‚واقعا هم براي خودم و هم براي اونها متاسفم! براي اونها متاسفم چون خيلي بي منطقن و براي خودم هم متاسفم چون با اين پيشينه ي تاريخي و فرهنگي ‚ به گونه اي رفتار كردم(البته من كه نه! مديران ارشد كشور!!!) كه اين طوري مرا به كناري مي زنند!!!!!! واقعا متاسفم!!!!!

شاد باشيد