پنجشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۱

نيمكت چوبي
باد تندي مي وزيد.درختان دست در دست هم مي رقصيدند و با فرياد هاي خود ، ورود پاييز را جشن مي گرفتند.مدتي مبهوت اين ميهماني عجيب بودم ! ديدم ،برگها ،دانه دانه از درختان
جدا مي شوند و درهوا سرگردانند. من اشتباه مي كردم .درختان در رقص نبودند. بلكه از ترس زوزه هاي باد بر خود مي لرزيدند و فرزندان خود را ،دانه دانه از دست مي دادند!!برگ هايي كه سبز سبز بودند،حال با لرزش هاي درختان، از اوج به حضيض سقوط مي كردند. سقوطي مرگبار.
سنگ فرش پارك زرد شده بود . به رنگ مرگ!! رهگذراني كه در اين آشفته بازار ،به دنبال دمي آرامش بودند، برگهاي زرد و خشك رازير گام هاي خشن خود خورد مي كردند .
گويا از صداي آن ، لذت مي بردند! هميشه به آنها گفته شده بود كه پاييز زيباست و خورد كردن برگهاي پاييزي از آن زيباتر!! انصافا آنها هم اين كار را خوب انجام مي دادند و ديوانه وار از آن لذت مي بردند.
گوشه اي از پارك ، يك نيمكت چوبي تنها بود كه بوي كهنگي مي داد.او در تنهايي خود،خاطراتش را مرور مي كرد.در طول حيات خود ، شاهد خيلي چيزها بود. گفت وگو ها،
بحث و جدل ها،كلام عاشقانه.... . تمام اينها مانند فيلم از جلوي چشمانش مي گذشت. ياد پيرمردي افتاد كه كه هر روز ،ميزبانش بود. چقدر با او راحت بود .با سكوت پيرمرد آشنا بود و خيلي راحت با اين سكوت ،حرف مي زد.حالا يك ماهي مي شد كه ديگر ،پيرمرد را نديده بود.دلش تنگ بود ،براي حرف هايي كه فقط او مي فهميد و آن پيرمرد!انتظار،فايده نداشت .او مي دانست كه ديگر هرگز پيرمرد را نخواهد ديد!
نيمكت چوبي ، بعد ازآن پيرمرد ديگر طاقت هيچ غريبه اي را نداشت. هر كس روي آن مي نشست ،غرو لند مي كرد و از خودش صداي جير جير در مي آورد.روزي چند نفر غريبه آمدند. نيمكت چوبي را برداشتند و يك صندلي بتوني را جايگزينش كردند. نيمكت خوشحال بود ، چون احساس مي كرد مي خواهد به نزد همان پيرمرد برود .بعد از آن ديگر صداي جير جير نيامد!
در پناه حق

هیچ نظری موجود نیست: