دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۱

به نام الله

منتظر بودم چراغ سبز شود تا از خيابان بگذرم. بعضي ها رنگ سرخ چراغ را ناديده گرفتند و از خيابان عبور كردند. چراغ سبز شد . بايد مي گذشتم تا دوباره قرمز نشود. با عجله حركت كردم. در حالي كه از عرض خيابان مي گذشتم به ماشين ها نگاه مي كردم ‚ به سرنشينان آنها كه به احترام پياده ها توقف كرده بودند . البته يكي دو تايي هم مثل آن چند پياده ‚ حركت كردند و از چراغ قرمز گذشتند !
عرض خيابان را طي كردم . اين طرف خيابان هم شلوغ بود . درست مانند آن طرف! اين همه آدم چرا سرگردانند؟ چه مي خواهند؟ در اين شلوغي به دنبال چه هستند ؟
هوا خيلي گرم بود . پيرمردي روي سنگ فرش داغ خيابان دراز كشيده بود . لباس هايش بسيار كثيف و مندرس بود . موهايش ژوليده و به هم ريخته . آراستگي ظاهر برايش بي معني بود. با نگاهش به دنبال محبت يا حتي ترحم مي گشت . دنبال دستي مي گشت كه پول سياهي به او بدهد .تا بلكه با آن تكه ناني بخرد و آن را هديه كند به جسم گرسنه اش در جشني كوچك!! از كنارش گذشتم . جلوتر كودكاني را ديدم ‚ آدامس مي فروختند . مي خواستند با التماس و نگاه هاي معصومانه خود عابران را به خريد از آنها متقاعد كنند . ولي كمتر موفق مي شدند ! هميشه فكر مي كردم لطافت روح كودكان از زيباترين چيزهايي است كه تا به حال ديده ام . چون هنوز آلوده نشده اند . هنوز گرفتار زندگي و دغل بازي هاي آن نشده اند . ولي اين كودكاني كه من ديدم خيلي وقت است كه اسير اين زندگي شده اند . شايد قبل از اينكه به دنيا آمده باشند ‚ اسير شدند!
نكند روحشان ديگر لطيف نباشد؟!
به ياد جامعه ي مدني افتادم . به يادم آمد ما‚ در كشوري زندگي مي كنيم كه بر چسب جمهوري اسلامي بر آن خورده! دلم گرفت . يادم آمد كه علي ‚ چگونه حكومت مي كرد؟ چگونه زندگي مي كرد تا ديگر هيچ كودكي گرسنه سر بر بالين نگذارد .تا ديگرهيچ پدري از روي نحيف كودكش ‚خجل نشود‌ ‚ تا.....
در اين افكار غوطه ور بودم كه شنيدم كودكي گفت:
آقا آدامس بدم!!!

شاد باشيد

هیچ نظری موجود نیست: