جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۱

سراب

دراين كوير، به هر سو كه مي نگرم ، سراب است . خسته و تشنه ام . به آسمان مي نگرم. انگار آسمان نيز سراب است .اما نه! آسمان سراب نيست . واقعيت است . سراب نيز خود ، روشني و زيبايي آسمان را به رخ زمينيان مي كشاند! گويي كه لب هايم از فرط تشنگي به هم دوخته شده اند. پاهايم نيز از فرط گرماي شنزار ، تاول زده و از دست اين همه خس و خاشاك ، زخمي و خون آلود است . اصلاً چگونه شد كه من اين گونه گرفتار شدم؟ از كجا آمدم تا به اين سرزمين رسيدم . هيچ چيز به ياد ندارم . گويي كه گذشته نيز در مه غليظي فرو رفته و هيچ چيز پيدا نيست! بايد بروم . جاي من در اين سرزمين ، در اين وادي سرگشتگي نيست . بايد بروم . اما به كدام سوي؟ به هر سو كه نگاه مي كنم ، سراب است . به كدام جهت بروم تا به سر چشمه اي برسم كه سراب نباشد؟نمي دانم!!!

هیچ نظری موجود نیست: