چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۱

همونطور كه نوشته بودم چند روزي ، شمال بوديم .خواستم يكمي در اين باره بنويسم.

مدرسه:
در روستاهاي شمالي كشور ، پراكندگي جمعيت خيلي كمه. ممكنه يك روستا از لحاظ وسعت ، بسيار بزرگ باشه ، اما جمعيت كمي در اون زندگي كنن.مثلا اون روستايي كه من اونجا بودم( هميشه همين جا مي ريم ) ، و يك پسوند”بزرگ”هم مثل تهران داره، جمعيتي كمتر ازچند هزار نفر اونجا زندگي مي كنن! به خاطر همين اونجا مدرسه كم هست. طوري كه اهالي براي رفتن به دبيرستان بايد مسافت زيادي رو طي كنن. اما ابتدايي! از اونجا كه بچه هايي كه دبستان مي رن خيلي كوچك هستن ، و هنوز تو باغ خيلي چيزها نيستن، تا كلاس پنجم، دختر و پسر مختلطن! به همين خاطر ، شايد رقابت بيشتري هم بين اون ها وجود داشته باشه !
تمام بچه هايي كه هم كلاس هستن، كاملا همديگر رو ميشناسن و از وضعيت زندگي هم كاملا آگاهن. براي همين بعضي اوقات ، مسايلي پيش مياد كه جالبه ! هر اتفاقي كه در روستا بيفته ، شايد به نوعي روي اين كلاس ها تاثير مي ذاره ! يعني چيزي شبيه سريال ” قصه هاي جزيره ! هنگام برگشتن هم خيلي ها با تيلر (نوعي ماشين كشاورزي) به خونه بر مي گردن. ظهر ها كه ميومدم بيرون، بچه ها رو مي ديدم كه با چه شوق و ذوقي ، پشت تيلر نشستن! براي همين اونجا كه بوديم با ديدن اين صحنه مي گفتيم سرويس مدرسه اومد!

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: