شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

سرنوشت لعنتی
سه نفر بودند. یک نفر ویلون می زد، یک نفر تنبک می زد و آن یکی که خیلی هم پیر بود
می رقصید. بعضی ها می خندیدند و دست در جیب می کردند و پولی به پیر مرد می دادند. بعضی ها هم با بی تفاوتی از کنار آنها می گذشتند. این صحنه هیچ لبخندی بر لبانم ننشاند. نمی دانم این سرنوشت لعتنی چیست که آدمها را این گونه خورد می کند. نمی دانم نمی دانم نمی دانم نمی دانم ...