یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱

به نام خدا

خيلي از خاطرات هستن كه از ياد آدم نمي ره . آنقدر زيبا هستن كه به ياد آوردن اونها آدم رو از زمان حال جدا ميكنه و مي بره به سرزمين گذشته ها ! به سرزميني كه گاهي دوست نداريم به خيلي از نقاط اون حتي سرك هم بكشيم .
گاهي كه آلبوم عكسم رو نگاه مي كنم ‚ تا چند ساعت در سرزمين ديگه اي سير مي كنم! به ياد مدرسه افتادم . روزهايي كه راهنمايي بودم . ما تا ساعت چهار بعد از ظهر مدرسه بوديم. براي همين بچه ها زمان زيادي رو با هم سپري مي كردن .
چه اصطلاحاتي داشتيم ! ” اول نماز بعد از غذا ‚ اول غذا بعد از نماز و...”
يادش به خير ! با اينكه چندين ساعت سر كلاس بودن ما رو خسته مي كرد ولي بعد از اينكه از دست كلاس خلاس(!) مي شديم با اشتياق مي رفتيم تو حياط ‚ يك توپ تهيه مي كرديم و ....
در مدرسه ي ما يك روحاني بود كه درسهاي عربي‚ ديني‚ زبان درس مي داد .
گاهي او هم لباس ورزشي مي پوشيد و با ما فوتبال بازي مي كرد . خيلي مزه
مي داد .
وقتي به خانه برمي گشتم خونه آنقدر خسته بودم كه كه ديگر ناي تكان خوردن هم نبود چه برسه به درس خوندن!!!براي همين هم مجبور مي شدم ساعت چهار صبح از خواب بيدار شم و درس بخونم (اون هم چه درس خوندني!!)!
كارهاي پرورشي جالبي داشتيم . هر دفعه در باره ي موضوعي تحقيق مي كرديم .
ضرب المثل ‚ طنز‚ .... . گاهي هم بايد داستان مي نوشتيم و اون رو به صورت كتابچه در مي آورديم (البته ده‚ پانزده صفحه!).
يادش به خير . براي درس حرفه و فن چه كارها كه نكرديم ! مي رفتيم تو نجاري ها تا
نمونه ي انواع چوب درختان رو پيدا كنيم . گاهي ماست درست مي كرديم ‚ گاهي مربا ...(البته زحمتش هميشه با مادرم بود!)
يادم هست يك دفعه سر كلاس حرفه و فن‚ تمام ساعتهايي رو كه بوق مي زدن رو تنظيم كرديم تا سر يك ساعت معين آژير(ببخشيد زنگ) بزنن ‚ من هم همه ي اونها رو زير ميز قايم كردم. وقتي زمانش رسيد همه با هم زنگ زدن . عجب سر و صدايي بود.معلم ما هم كه حسابي ازكوره در رفته بود تمام ساعت ها رو گرفت . البته من ساعت خودم رو يواشكي برداشتم!
جالب اينجا بود كه معلم ما تمام ساعتها رو پس داد به جز يكي كه اون هم اصلا زنگ
نمي زد ! هر چه صاحبش مي گفت كه اون اصلا زنگ نمي زنه ‚ ولي كو گوش شنوا!!! (هنوز هم اون ساعت رو دارم ولي ديگه زنگ نمي زنه ‚ من هم ديگه ازش استفاده نمي كنم!)
ياد اون اردو هاي دسته جمعي به خير !
بعد از راهنمايي ‚ وقتي وارد دبيرستان شدم بازهم با بيشتر از نيمي از همون
بچه ها هم مدرسه اي بودم .شايد جالب باشد كه بگم با بعضي ها حتي هفت سال هم كلاسي بودم! هم كلاسي هايي كه چند سال هست نديدمشون!!
آره ‚ هر وقت اون عكس ها رو مي بينم دل تنگ مي شم . عكسهايي كه هر كدوم لحظه هاي نابي رو ثبت كرده . عكس هاي سياه و سفيدي كه در مدرسه چاپ كرديم !...
يادش به خير.....

هیچ نظری موجود نیست: