چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۳

قدرت طبيعت واقعا انكار ناپذيراست ! آدمها آن قدر خودشان را قدرتمند و متفكر نشان مي دهند كه گويي همه چيز در يد قدرت آنهاست . اما يك تكان از طبيعت كافي بود تا ثابت كند اگر بخواهد مي تواند همه چيز را ويران كند .
اين زلزله ي مهيب تداعي كننده ي زلزله ي بم بود . ده ها هزار نفر جان خود را از دست دادند .ميليون ها نفر بي خانمان شدند .عجب قدرتي دارد !
واي كه ديدن آن همه درد و رنج مردم ( بسان همان زلزله ي بم )چقدر دردناك است . خدا رحمت كند سعدي را كه به واقع درست همي گويد كه:
بني آدم ....

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۳

وقتی فکر آدم کار نکنه ،چاره ی کار چیه ؟

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۳

خيلي وقته ديگه كمتر ميام چيزي بنويسم . نه اينكه فكر كنيد ذهنم از نوشتن خالي هست ! نه ، مي خوام بنويسم اما نمي دونم چجوري بنويسم . چطور كلمات رو در كنار هم قرار بدم تا معني رو برسونن . فهم و درك كامل كلام آدمها هيچ وقت ممكن نيست . هيچ وقت ! دل سخن مي گه ، قلم مي نويسه ، كاغذ موندگارش مي كنه . اما درك منظور نويسنده ، هميشه ممكن نيست !
اين يادي از گذشته :

احساس مي كنم در دريا شناورم‚روي قايقي فرسوده! بدون بادبان ! و حتي بدون پارو! آفتاب سوزان نيمروز صورتم را به شدت آزار مي دهد. گرماي بي حد و حصري وجود دارد. با نگاهي ملتمسانه رو به خورشيد مي كنم .شايد مي خواهم به حرفهايم گوش كند . شايد دلش به رحم بيايد و رحم كند بر من تنها! ولي او دركم نمي كند! سرشتش اين گونه است ‚ گرم والبته سوزان! چاره اي نيست . بايد منتظر تكه ابري باشم تا مرا از گزند تشعشعات گدازنده ي خورشيد در امان بدارد.بايد صبر كنم!از شدت گرما بي رمق در گوشه اي از قايق آرام مي گيرم. احساس مي كنم نسيمي در حال وزش است . كمي حالم بهتر مي شود. رفته رفته نسيم جاي خود را به باد مي دهد. باد نيز ابرهايي را از دور دست برايم به ارمغان مي آورد. خوشحالم و شاد از اين هديه ي زيبا !! كم كم باد هم جاي خود را به طوفان مي دهد. چه خشم عجيبي دارد اين طوفان! نكند از من دلگير است؟؟؟ نمي دانم !با هر موج به سويي مي روم. گاهي به راست ‚ گاهي به چپ !!خدايا! گويي همان گرماي جان كاه بهتر بود!! اگر موجي قايق مرا واژگون كند‚ديگر هيچ اميدي نيست! بايد دست به دامن قايق شوم!اي قايق زيباي(!!) من ‚ نگذار اين طوفان مرا از تو جدا كند!گويا امواج با نواي نه چندان خوشايند طوفان در رقصند. رقصي زيبا و با شكوه!اما براي من پيام آور مرگ! رقص امواج مرا به هراس مي افكند. ترس وجودم را فرا گرفته! قايق را محكم مي گيرم تا اين حداقل را نيز از دست ندهم.چند دقيقه اي مي گذرد و شايد ساعتي؟!انگار روزنه هاي اميدي پيداست . اميدي كه او را آزردم! از شدت وزش طوفان كاسته مي شود . كم كم ابرها نيز كمتر مي شوند و خورشيد آرام سرش را از ميان توده ي ابر بيرون مي آورد. اين نور هماي سعادت من است . طوفان آرام مي گيرد و خورشيد دوباره مانند ساعتي قبل نور افشاني مي كند.باز سكوت و سكوني وهم آور و باز احساس تنهايي!چقدر ضعيف است اين انسان ! هميشه در هراس ‚هميشه در تضاد!بايد فرياد بزنم و از كسي كمك بخواهم .دريا كمكم كن تا ساحلم را پيدا كنم!!!!10/2/78