دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۴

این گفته ی گهر بار را بخواید :
نماينده ی ... و نايب رئيس .... مي گويد: "قيمت بنزين در بازارهاي جهاني بين ۵۰۰ تا ۸۰۰ تومان است، بنابراين هيچ توجيه علمي و منطقي وجود ندارد بنزين را با اين قيمت وارد کرد و سپس آن را به قيمت ۸۰ تومان در اختيار مصرف کنندگان قرار داد تا در خيابان ها دود شود و هوا را آلوده کند. تا اين حد سوبسيد دادن به يک کالاي مصرفي، هيچ توجيه اقتصادي ندارد".
معمولا قیمت کالاها شدیدا به قیمت بنزین وابسطه است . بالارفتن قیمت بنزین مطمئنا منجر به بالارفتن تورم می شود . معلوم نیست سال بعد چه بلایی می خواهند سر مردم بیاورند! می گویند نباید این همه سوبسید داده شود . پس این همه ثروت ملی به چه دردی می خورد ؟ ثروتی که برای مردم رفاه و امنیت به ارمغان نیاورد به چه دردی می خورد ؟ مگر بالارفتن چند صد درصدی بهای جهانی نفت سودی برای مردم داشت؟ مگر درآمد مردم ما هم مانند کشورهای دیگه هست که بخواهیم قیمت بنزین را تا این اندازه بالا ببیرم؟ اصلا تا به حال کدام کار ما در کشور بر اساس علم و منطق بوده ؟ هنوز تیتر یکی از خبرهای جراید چند روز پیش را از یاد نبرده ام که با افتخار نوشته بودند :"کار گاز رسانی به آبادان و ....از دهه ی مبارک فجر آغاز می شود ". به نظر من که چنین خبری واقعا خفت بار وننگین است . آن منطقه ، خود روی منابع عظیم نفت و گاز است اما هنوزمردم گاز شهری ندارند ! کجای کار ما بوی منطق و... می دهد؟؟؟

چهارشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۴

پسته

نشسته بود رو برویش . همین طور خیره شده بود به او . چشم دوخته بود به خنده اش . زیبا ترین لبخندی بود که تا به حال دیده بود . قلبش به تپش افتاد . نمی دانست چه مرضی است . شاید ...! یاد مادرش افتاد که چند دقیقه پیش آنها را تنها گذاشته بود . مادرش تاکید کرده بود پسر دست از پا ختا نکند . این را خیلی جدی گفته بود . پس دیگر نمی شد زیر آبی رفت ! زیر چشمی نگاهی انداخت . وای که آتش می زد بر جانش . دیوانه شد ! قید همه چیز را زد . با حرارت به سویش رفت . دست دراز کرد . از داخل ظرف ، آن پسته ی درشت و خندان را برداشت ، با دو دستش مغزش را بیرون آورد و خورد ! خیالش راحت شد . نفهمید چرا فقط همین یک دانه این طور می خندید . بقیه ی پسته ها خنده ی چندان دلچسبی نداشتند اما به هر حال از هیچ بهتر بودند . چند تا پسته ی دیگر را که خنده های کج و کوله ای داشتند ، خورد . آرام گرفت . به خودش آمد. ای داد بیداد ! عجب وسوسه ای بود ! جواب مادر را چگونه بدهد؟

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴

اگر زندگی تکراری شد ، باید با یک پل از روی تمام آن بخش از زندگی گذر کرد ! البته ممکن است قسمت اعظم زندگی از دست برود!!

یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴


خدا را در خور امیدواری نمی دانی؟؟؟!!!
جمله ای کوتاه از نهج البلاغه