دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

سلامي چو بوي خوش آشنايي! لابد ميگوييد كدام آشنايي ؟ ما كه تا به حال همديگر را نديده ايم؟
حق با شماست ما تا به حال همديگر را نديده ايم .اما نوشته هاي همديگر را مي خوانيم(يا لا اقل من آثار شما را مي خوانم!!).پس مي بينيد كه با هم آشناييم . آشنايي به روش قرن 21!!!
به نظر شما مي شود از طريق اينترنت به كسي علاقمند شد؟دوستي مي گفت كه اين اينترنت فقط يك دنياي مجازي است كه با دنياي واقعي فاصله دارد. اين حرف كاملا منطقي است ولي من فكر مي كنم مي شود با خواندن آثار ونوشته هاي يك فرد با انديشه هاي او آشنا شد و او را شناخت . چون ما از نزديك همديگر را نديده ايم ‚كمتر ريا مي كنيم و كمتر خلاف واقع مي نويسيم! نوشته ها ‚ معمولا از درون انسان ها خبر مي دهد. انسان در ابتدا مي انديشد و سپس قلم را به رقص وا مي دارد و بر روي كاغذ مي نگارد آنچه از دل بر مي آيد!مي نويسد و مي گويد آنچه را كه از درونش بر مي آيد!اين نظر من است ‚ مطمئن هستم خيلي از شما با اين نظر موافق نيستيد و به احتمال بسيار زياد نيز ‚ حق با شماست ! شايد اين تنهايي من باعث شده پناه ببرم به اين ”دنياي مجازي” . شايد من چشم خود را بسته باشم بر تمام حقايق زندگي . شايد غرق شدم در اين دنياي متمدن ومجازي و فراموش كردم بوي عطر گل هاي زندگي را؟ شايد اين تنهاييم ‚ ديوانه ام كرده ؟ شايد مرا از خودم دور كرده ! خودي كه هرگز ياراي شناختنش را نداشتم. هرگز نفهميدم كيست؟ از كجا آمده ؟ به كجا مي رود و البته به كجا بايد برود؟ تنهايي قدرت درست انديشيدن را از من سلب كرده ! چرا فكر مي كنم تنهايم ؟ چه مي گويم!!اين همه آشنا! اين همه دوست ! اين همه گل هاي رنگارنگ و خوش بو!!! ولي نه ديگر شامه ام بوي آشنا نمي شنود؟بوي غربت است و ديگر هيچ! بوي هجر است و بوي اتاق نمناك تنهايي‚ دركنج سرداب ذهنم‚ زير اعماق زمين ! اعماقي كه ديگر نگاه هيچ آشنايي رادر ديدگانم گره نمي زند وديگر قلبم در در جستجوي هيچ آشنا يي به لرزه نمي افتد. راست مي گفت آن دوست ‚ اين جا يك دنياي مدرن و مجازي بيش نيست! گاه غبطه مي خورم و افسوس! كه كاش مدت ها پيش پاي در اين دنياي ناسوت مي گذاشتم تا كمتر دچار فراموشي مي شدم ، آنگاه فراموش نمي كردم زندگي را و ديگر از يادم نمي رفت عطر گل ياس را! ولي تقدير اين بود ! من بايد در اين زمان و مكان به دنيا مي آمدم ،چرا كه او خواست باشم پس شدم آن چه او خواست باشم . گاه آرزو مي كنم كاش هرگز نمي شدم آنچه اكنون هستم.آخر پس من چه؟ من در كجاي اين تصميم هستم؟شرايط را او تعيين كرد!نمي دانم بودنم برايم خوش يمن است يا نا ميمون؟ نمي دانم بايدآرزومي كردم كه نبودم يا نه؟ شايد بودنم منتي است كه حضرت دوست بر من نهاده و من جز ناشكري چيزي نمي گويم! نميدانم؟!! گاه آن چنان دچار اين بحران هاي فكري مي شوم كه گويي طوفاني در سرم وجود دارد كه سرم را مي چرخاند‚گيجم مي كند و مرا در اعماق دره هاي شك و ترديد دفن مي كند! هنوز نفهميدم كه من برده ي زندگي هستم يا مسلط بر آن؟ نفهميدم چگونه مي توانم بر آن غالب آيم و چگونه رامش كنم؟ مگر مي شود اين اسب چموش را آرام كرد؟ چقدر قدرتمند است و چابك! پس چگونه اين همه رام كننده ي خوب بوده و من نمي توانم؟ افرادي چون استفان هاوكينگ ‚ انيشتين‚نيوتن‚اديسون يا همين دكتر حسابي هاوخيلي هاي ديگر!!!
چه مي گويم از كجا به كجا رسيدم؟ بر من‚ بابت اين نوشته هاي نا موزون بي ارتباط به هم‚خرده نگيريد .چرا كه در اين آشفته بازار من نيز پريشان شده ام و نا موزون!سازم از كوك خارج شده و بي هارمونيك مي نوازم!

شاد باشيد و سر شار از زندگي

هیچ نظری موجود نیست: