دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

اثبات وجود خدا ‚ از جمله مسايلي است كه از راههاي مختلفي حاصل مي شود. گاهي با سلسله مطالب و دلايل بسيار سنگين و سخت و گاهي به سادگي ديدن يك گل سرخ يا... . هر كسي به گونه اي خدايش را مي شناسد . البته خيلي ها را هم ديده ام كه كه به راحتي از آن مي گذرند و زندگي را تنها با سپري كردن زمان تجربه مي كنند بدون آنكه حتي لختي بر آن و خالق آن تفكر كنند!!همان طور كه گفتم پذيرفتن وجود خدا در افراد ‚ متفاوت است . با دوستي هم صحبت بودم . سخن از خدا پيش آمد . او از يك تجربه سخن گفت كه بيان آن خالي از لطف نيست! سخنان او اين گونه بود:
« ما در خانه ي خود چند گلدان داشتيم كه بسيار زيبا بود و به اتاق طراوت داده بود. تا اينكه توسط يك دوست گلي بر گلهاي اتاق افزوده شد. چند وقتي گذشت. تا اينكه يك روز روي فرش يك چيزي پيدا كردم . نفهميدم چيست و آن را دور انداختم. چند روزي گذشت و من باز هم جسمي مانند همان قبلي پيدا كردم . اين بار كمي دقت كردم. شبيه پلاستيك بود به رنگ قهوه اي. كمي دقت كردم ديدم حلقه هاي منظمي دور آن به صورت برجسته قرار دارد .با خودم فكر كردم شايد از روي تصادف روي يك شئ كه شايد پلاستيكي است حلقه هايي منظم ايجاد شده!! فورا بر فكرم خنديدم!بيشتر كه بررسي كردم فهميدم كه پوست يك كرم از خدا بي خبراست كه آن را از تنش جدا كرده و از آن جا متواري شده و احتمالا در همان گلدان جديد كاشانه اي هم دارد!! خيلي چندش آور بود! ولي يك نكته ي جالب فكر مرا به خود مشغول كرد. با خود گفتم اين شئ كوچك ‚ معلولي است كه حاصل علتي كوچك است ‚ پس با اين وجود چگونه مي توان متصور شد كه دنياي به اين بزرگي و به اين منظمي علتي نداشته باشد؟! در آن لحظه واقعا خدا را حس كردم. گويي همه جا بود اما ديده نمي شد! »
ديديد! گاهي خيلي ساده مي توان خدا را ديد . فقط كافي است كمي بيشتر دقت كنيم تا ناديده هاي زيادي را با چشم دل ببينيم.

شاد باشيد

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱

به نام خدا

ديروز وبلاگ ” دخترك شيطان ” رو نگاه مي كردم ‚ درباره ي احضار روح نوشته بود.نمي دونم شما به احضار روح و....اعتقاد داريد يا نه و يا اصلا شده بريدپيش فالگير ها و...!! بعضي ها هستن كه قدرت فوق العاده اي دارن . البته تعدادشون خيلي كم هست. مثلا نوستراداموس كه اگه كتاب پيشگويي هاي اون رو خونده باشيد ‚ خيلي چيزها رو باشعر پيشگويي كرده كه بعضي از اون ها دقيقا اتفاق افتاد و بعضي ديگه رو هم كسي ازش سر در نياورد. در اين كتاب همه چي ‚مثل رازهاي سر به مهر هست كه بايد خيلي دقيق باشيد تا بفهميد جريان چيه!آخرين پيش بيني هم همون جنگ افغان ها بود كه البته در كتاب از مغول ها ياد شده! ناگفته نمونه كه نوستراداموس يك نابغه بود. اون در ستاره شناسي استاد و در طب هم صاحب نظر بود! يعني اينكه مثل خيلي از اين شيادهاي امروزي نبوده! از فالگير ها گفتم! راستش من هم يكي دوبار پيش فالگير رفتم .(البته خودم كه نه!) چيزهايي پيش بيني كرده بود بعضي هاش دقيقا اتفاق افتاد!!اين فالگير بعد ها مسيحي شد ! بگذريم ! اصلا مي خواستم چيزي رودرباره ي ديدن روح(يا شبيه اون!) تعريف كنم ولي انگار دور شدم!
يادم هست حدود 16 ‚ 17 سال پيش كه كوچيك بودم ‚ رفته بوديم شمال. طبق معمول رفتيم خونه ي ... .
از روي اتفاق مرد خونه‚ به علت هاي نا گفتني چند وقتي منزل نبود و به اجبار مسافرت بود . اين رو هم بگم كه اين بنده خدا از اون هايي بود كه به علوم ماوراءاطبيعه علاقه داشت و پيش يك استاد هم دوره ديده بود.به گفته ي خودش چله نشيني كرده بود . حتي يك دفعه كه درباره ي جن از اون سؤال كردم‚ گفت جن ها رو ديده و حتي ارتباط هم دارد! از نظر قيافه هم گفت كه قد كوتاهي دارن و زشت هستن!به چند گروه هم تقسيم مي شن . درست مثل آدما !
الان هم خيلي از مردم براي بعضي از كارها مي رن پيشش. چند وقت پيش‚ براي ديدن يك نفر اومده بود تهران . اون شخص خودش دكتر بود و دخترش هم پزشكي مي خوند! با اين حال‚ وقتي دختره حال روحيش خراب شده بود از اين فاميل ما كمك خواسته بودن و او هم‚ اومده بود تهران !! از كساني كه به خونه ي اين بنده خدا ميان ‚ داستان ها و ماجراهايي شنيديم كه خيلي هاش باور نكردني هست!! خلاصه اون سال اين فرد توي خونه نبود . من مي خاستم برم دست شويي. يكي از راههايي كه به دستشويي مي رسيد از اتاق خواب او مي گذشت . من وقتي وارد اتاق شدم ‚ ديدم اون هم تو اتاقه!! اول متوجه موضوع نبودم! اون آروم حركت كرد و رفت به طرف يكي از درها! و بعد هم محو شد!! نمي دونم چرا اصلا تعجب نكردم ! وقتي اين صحنه رو ديدم رفتم براي بقيه هم تعريف كردم .همه متعجب شدن چون اين بنده خدا اصلا خونه نبود!! راستش از دفعه ي بعد ديگه با ترس و لرز از اون اتاق رد مي شدم!!وقتي اين اتفاق رو براي خودش تعريف كرديم چيزي نگفت كه بفهميم جريان چي بود؟! خيلي ها هستن كه از شهرهاي مختلف مثلا تهران مي رن پيشش تا بتونن مشكلشون رو حل كنن!! با اينكه خيلي چيزهاي عجيبي از اون ديدم ولي باز اعتقاد چنداني به احضار روح و.... ندارم. نمي دونم شما چطور با اين مساله برخورد مي كنيد؟!

شاد باشيد

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۱

به نام خدا
عشق چيز عجيبيه! شايد يكي از بارزترين برتري هاي انسان نسبت به حيوانات همين عشق باشه! هيچ حد و مرزي رو نمي شناسه ! همه چي رو به هم مي ريزه ! خيلي مواقع فاصله ها و موانع رو نمي بينه! همه ي محاسبات رو به هم مي زنه! گاهي همين موجب دردسرهم مي شه! انگار آسمونيه! همين طوره‚ آسمونيه! ازاون بالا بالا ها اومده‚ از پيش خدا !! خدا هم خودش عاشقه ‚ براي همينه كه ما هم عاشقي رو تجربه مي كنيم! چون ما هم از خدا هستيم ولي بيشتر وقت ها يا دمون مي ره ! يادمون مي ره ما هم بايد روي زمين خدايي كنيم ! خدايا ‚چقدر فراموش كاريم ! خدايا ! نمي دونم با خلق اين عشق آدم ها رو گرفتاركردي يا .......؟؟! گاهي باعث كارهايي مي شه كه آدما رو شرمنده مي كنه! ولي با اين حال آدما مجبور مي شن دست به اون كارها بزنن!!!

عشق اگر با تو بيايد به پرستاري من
قصه ي عشق شود قصه ي بيماري من
من و ديوانگي و مهرو وفا يار شديم
تا تو باشي و من و عشق و وفاداري من

خدايا! راه رسيدن به تو‚به عشق تو... چيه؟ از كجاست؟ به دوستي مي گفتم اين راه از روي زمينه ولي اون مي گفت نه ‚ بايد ميانبر بزنيم از توي آسمون بريم؟ نظر شما چيه ؟ از كجا بايد به اون رسيد؟؟؟؟

روزگاري كه جنون رونق بازارم بود
تو نبودي كه بيايي به خريداري من!


یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۱

به نام خدا

چه جالب !!! شما هم اين گوگل فارسي رو ديديد؟ اگه نديديد اينجا رو كليك كنيد تا حسابي تعجب كنيد؟ شايد هم قبلا ديديد؟

شاد باشيد
به نام خدا

اگه يك روز يك چيزي رو كه دوست داريد ‚ازش بگذريد و به كسي هديه بد يد و تازه بعد از چند ماه بريد ببينيد كه اون ‚بدون استفاده افتاده يك گوشه اي داره خاك مي خوره ‚ چه حالي به شما دست مي ده؟ نكنه از اهداء اون پشيمون مي شيد؟؟ امروز براي من اين مساله پيش اومد!!

شاد باشيد!
به نام خدا

...و چه ها كه نيست در اين داستان شگفت خلقت آدم و معجزه ي شگفت خدا!هر چه بخواهيم بگوييم در آن هست و آن چه راهم ا كنون نيز مي گويم ! اما هر چه مي كوشيم باز مي بينيم كلمات نمي كشند‚ تاب تحمل اين معني را ندارند‚ چقدر از ضعف و سستي و پوچي و فقر و پستي كلمات رنج مي برم!
اين جانوران زبان بسته ي بيچاره هم حق دارند‚ چه كنند؟ همين كلمات بدبخت و زبون را مي گويم. چه تقصيري كرده اند؟ تمام عمرشان را پادو و دلال اين آدمك ها بوده اند‚ كاسب ها‚ كاتب ها‚ تاجرها‚ دروغ زن ها ‚ چاپلوس ها ‚ گداها ‚ گداهاي فقير يا غني ‚ وراج ها ‚پر حرف ها ‚ روزنامه نويس ها....
اين ها همه ي عمرشان را از صبح تا شب و از شب تا نيمه شب چه مي كرده اند وجه مي كنند؟ شب و روز آنها(كلمات) را در صف هاي بي شمار دو و سه نفري يا پنج شش هفت نفري از آغل بد بو و خيس و خفه و تاريك دهن ها به سوراخ پيچ در پيچ و تنگ و تاريك و چرب و لزج و ترشحي گوش ها پياپي پرتاب مي كنند ‚ از كجا مي آيند و به كجا مي روند؟ براي چه كاري مي آيند و مي روند؟ واقعا خنده آور است و بيشتر خجالت آور!...
مي خواهم از نياز(؟!)شگفت خداوند بگويم و عشقي كه در او شعله كشيد و در آستانه ي طلوع صبح ازل دست به پر شكوه ترين اعجاز بزرگ خويش زد و با قلم صنع آفريدگاريش بلند ترين قصيده ي خود را بر لوح خاك تيره نبشت و با نيروي تيشه ي اعجازگر خيال اهوراييش پيكره ي خويشاوند تنها و تنها خويشاوند خويش را از مرمر روح خويش تراشيد و فرشتگان را در پاي اين غزل ناب خدا‚ تنها عاشقانه ي خدا به خاك افكند...
نمي بينيد كه كلمات نمي آيند؟هر چه مي كنم سودي ندارد‚ همه را به صف مي كشم ‚ از ميان هزاران و صدهزاران تن ‚ خوش آهنگ ترين و زيباترين و خوب نژادترين و بلندپروازترينشان را به دقت بر مي گزينم و تا براه مي افتم ‚ چند گامي نرفته تنها مي شوم‚ تا اندكي از سطح خيابان و خانه فراتر مي پرم صداي سقوط يكايكشان را به كف كوچه و سطح خيابان و خانه و ته جوي و پاشويه و حوض و گودال ها و زباله دان ها مي شنوم و ناچار ساكت مي شوم‚ لحظه اي و لحظه هايي ‚ ساعتي و ساعت هايي همچان بيچاره و حيرت زده همانجا مي ايستم و مي مانم و نمي دانم چه كنم؟....
...از اين جاست كه سطور سپيد آغاز مي شود ‚ جملات ساكت آغاز مي شود !! اما چه چشمي سطور سپيد را مي خواند؟اما... چه كسي جملات ساكت را مي شنود؟.......

بر گرفته شده از كتاب” انسان” دكتر علي شريعتي

به نام خدا

بعد از چند روز بال بال زدن بالاخره مشكل وبلاگم ‚ به لطف "vahidkh62" حل شد . خيلي هم ازش ممنونم .
هميشه ميگن اگه دوست داريد كسي رو بشناسيد ‚ بايد با اون هم سفر بشيد . يعني چند روزي رو از نزديك باهاش باشيد و تا با خلق و خوي اون آشنا بشيد و خوب اون رو بشناسيد . من هم اين رو قبول دارم . ولي يك چيز رو اصلا نمي فهمم ! مي دونيد چي رو مي گم؟ منظورم خودم هستم!!! با اينكه چندين سال هستش كه با خودم سفر مي كنم‚ و با اينكه هر جا با اين جسمم رفتم ‚ خودم هم همراش بودم‚ ولي هرگز خودم رو نشناختم!!!!!!! نمي دونم تونستم منظورم رو برسونم يا نه؟
راستش هميشه با اين موجود مغرور مشكل داشتم و تا حالا كه نتونستم بشناسمش ! منظورم همون ”من” هستش!! شما چي اون رو شناختيد؟؟؟؟

شاد باشيد

چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱

به نام خدا

واي ! دو روزه دارم با اين وبلاگ ور ميرم درست نمي شه!! تمپلت رو عوض ميكنم ولي تا يك چيز به اون اضافه مي كنم به هم مي ريزه!!!!!! ديگه قاطي كردم!!

شما بگيد چي كار كنم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۱

به نام خدا

هر چيزي كه در سكون باشه از بين مي ره! مثلا يك بركه يا يك آبگير رو در نظر بگيريد. اگه آب اون راكد بمونه و در حركت نباشه‚ حتي اگه خيلي زلال و پاك هم باشه‚ زود بوي تعفن مي گيره ! همه چيز در طبيعت از اين قانون پيروي مي كنه. خود آدم ها هم همين طورن! يعني اگه در در زندگي ساكن باشن ‚ از بين مي رن. شايد خودشون هم متوجه نباشن ولي اين يك قانون بدون استثناء هستش. آدم ها هم بايد مثل جوي آب باشن .اگه حركت نكنن ‚ دچار روزمرگي مي شن و نابود مي شن! براي حركت لازم نيست كه حتما يك رود خروشان باشيم . نه ‚ فقط كافيه حركت كنيم . حتي مي تونيم يك آب باريكه ي كوچك باشيم. اين كافي نيست ولي لازمه! ما مي تونيم حين حركت بزرگ بشيم . اون قدر بزرگ كه تبديل به رو د بشيم ! مثل خيلي ها كه اين طور بودن! فقط كافيه كه حركت كنيم . حركت در تاريخ هم يك نماده كه زمينه ساز تمام تمدن هاي كوچك و بزرگ بوده! اگه هر تمدني رو در نظر بگيريد از اين حركت مستثناء نبوده و نخواهد بود.

شاد باشيد

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱

به نام خدا

باز هم يك نفر ديگر شهيد شد! مروز يك جانباز شيميايي ‚ پس از چندين روز بيماري ناشي از بمب هاي شيميايي جنگ ايران و عراق ‚ شهيد شد ! رفت به آغوش معشوقش ‚ رفت و آزاد شد!!

دلم گرفته‚ مثل خيلي وقت هاي ديگه!
چقدر دلم براي بارون تنگ شده! از همان بارون هاي شمالي كه وقتي مي باره ‚مثل پودر پايين ميريزه!آن قدر ريزه كه ديده نمي شه. آن قدر قشنگه كه آدم فكر مي كنه خواب ميبينه! وقتي كه لك لك ها رو مي بيني كه با چه طراوتي ‚ سبك بال در اون بارون پرواز مي كنن ‚ حسابي بهشون حسودي مي كني وآرزو مي كني كاش يك لك لك بودي! دلم براي سبزي شاليزار تنگ شده كه زير اون بارون قشنگ ‚ خودش رو نظافت مي كنه و سبز سبز سبز ميشه!!دلم براي خيلي چيز ها تنگ شده! براي خودم‚ طراوتم‚ كودكيم ......
چقدر دلم مي خواد برم زير بارون! مثل اون بار كه رفتم از چشمه آب بيارم ‚ بارون گرفت ‚من هم خودم رو سپردم به بارون ‚ تا شايد سياهي دلم شسته بشه ‚ سبز بشه ‚ مثل همون سبزي شاليزار!
چقدر دلم براي خودم تنگه‚ خيلي ‚ خيلي.............

شاد باشيد



شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۱

test .................. test....................test
به نام خدا
چند وقتي بود يك فكر عجيب و غريب ‚ مرا به خود مشغول كرده بود.تاز گي ها دوباره به فكر آن افتادم !الان توضيح مي دهم:
ما براي ديدن اجسام ‚ به انعكاس نورا حتياج داريم. يعني نور ساطع شده از يك جسم منير ‚ مانند:خورشيد‚ ماه ‚ لامپ و...بعد از برخورد با اجسام و انعكاس آن ‚ از دريچه ي چشم مي گذرد و بعد يك سري فعل و انفعالات ‚ مغز جسم را تشخيص مي دهد. اين را هم حتما مي دانيد كه نور با سرعت سيصد هزار كيلومتر درثانيه مسافت ها را طي مي كند.حال فرض كنيد جسمي در فاصله ي چند متري ماست . مدت زماني ( كه بسيار بسيار كوچك است ) طول مي كشد تا نور پس از انعكاس به سوي ما بيايد و ما جسم را ببينيم! به عبارت ديگر ما هميشه به گذشته مي نگريم!!! گر چه اين مدت زمان خيلي كوچك است ‚ ولي به هر حال وجود دارد!! يعني وقتي با كسي در حال صحبت هستيم گذشته ي او را مي بينيم . جالب اين جاست ‚ با اين فكر ما افراد را در زمان هاي مختلفي مي بينيم‚ چون فاصله ها يكسان نيست! اگر كمي به اين موضوع بينديشيد ‚ مي بينيد عجب شلم شوربايي مي شود!! با اين حساب ما هميشه در offline همديگر را مي بينيم و online ديگر بي معني مي شود!!!
( با اين همه موضوع براي انديشيدن(!) فكر ما هم به كجاها كه نمي رود!)
شاد باشيد

پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۱

به نام خدا

سايت بسيار زيباي آينه به روز شده. حتما يك سري به اون بزنيد.
شاد باشيد

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱

به نام خدا

خيلي وقت ها بوده كه قلم به دست گرفتم . آن را رقصاندم و نوشتم آن چه را كه خالي مي كرد مرا از فشارهاي روزمره ي زندگي .
گاه در ذهن خود ‚ در چستجوي كلمات هستم . به دنبال آنها مي گردم ولي بي نتيجه است چرا كه خود را از من پنهان مي كنند . هستند ولي از من فرار مي كنند ‚ تا دستم به آنها نرسد . در پي آنها مي دوم تا بلكه خسته شوند و چون از خستگي آرام گرفتند آنها را چون يك صياد ماهر شكار مي كنم . آنگاه با قلمي كه در دست مي گيرم ‚ دانه دانه ي آنها را روي كاغذ ماندگار مي كنم تا بلكه جوشش افكار پريشانم را از عمق وجودم بيان كنند. گاه مجبور مي شوم منت آنها را بكشم كه مرا در نوشتن تنها نگذارند!!
اما گاهي نيز نا خواسته مي نويسم! در حقيقت من نمي نويسم بلكه كلمات از پس هم مي آيند و خود رديف مي شوند و جملات را مي سازند! جملاتي كه گاه پر معني هستندو زيبا‚ و گاه گنگ نا مفهوم !
اين بار كلمات دستانم را خسته مي كنند و خود تاكيد دارند كه باشند! من هم به احترام بيگاري هايي كه بعضي اوقات از آنها مي كشم ‚ خواسته ي آنها را اجابت مي كنم و تمايل به ابراز وجودشان را جدي مي گيرم تا آنها هم مرا ياري كنند !

شاد باشيد

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

سلامي چو بوي خوش آشنايي! لابد ميگوييد كدام آشنايي ؟ ما كه تا به حال همديگر را نديده ايم؟
حق با شماست ما تا به حال همديگر را نديده ايم .اما نوشته هاي همديگر را مي خوانيم(يا لا اقل من آثار شما را مي خوانم!!).پس مي بينيد كه با هم آشناييم . آشنايي به روش قرن 21!!!
به نظر شما مي شود از طريق اينترنت به كسي علاقمند شد؟دوستي مي گفت كه اين اينترنت فقط يك دنياي مجازي است كه با دنياي واقعي فاصله دارد. اين حرف كاملا منطقي است ولي من فكر مي كنم مي شود با خواندن آثار ونوشته هاي يك فرد با انديشه هاي او آشنا شد و او را شناخت . چون ما از نزديك همديگر را نديده ايم ‚كمتر ريا مي كنيم و كمتر خلاف واقع مي نويسيم! نوشته ها ‚ معمولا از درون انسان ها خبر مي دهد. انسان در ابتدا مي انديشد و سپس قلم را به رقص وا مي دارد و بر روي كاغذ مي نگارد آنچه از دل بر مي آيد!مي نويسد و مي گويد آنچه را كه از درونش بر مي آيد!اين نظر من است ‚ مطمئن هستم خيلي از شما با اين نظر موافق نيستيد و به احتمال بسيار زياد نيز ‚ حق با شماست ! شايد اين تنهايي من باعث شده پناه ببرم به اين ”دنياي مجازي” . شايد من چشم خود را بسته باشم بر تمام حقايق زندگي . شايد غرق شدم در اين دنياي متمدن ومجازي و فراموش كردم بوي عطر گل هاي زندگي را؟ شايد اين تنهاييم ‚ ديوانه ام كرده ؟ شايد مرا از خودم دور كرده ! خودي كه هرگز ياراي شناختنش را نداشتم. هرگز نفهميدم كيست؟ از كجا آمده ؟ به كجا مي رود و البته به كجا بايد برود؟ تنهايي قدرت درست انديشيدن را از من سلب كرده ! چرا فكر مي كنم تنهايم ؟ چه مي گويم!!اين همه آشنا! اين همه دوست ! اين همه گل هاي رنگارنگ و خوش بو!!! ولي نه ديگر شامه ام بوي آشنا نمي شنود؟بوي غربت است و ديگر هيچ! بوي هجر است و بوي اتاق نمناك تنهايي‚ دركنج سرداب ذهنم‚ زير اعماق زمين ! اعماقي كه ديگر نگاه هيچ آشنايي رادر ديدگانم گره نمي زند وديگر قلبم در در جستجوي هيچ آشنا يي به لرزه نمي افتد. راست مي گفت آن دوست ‚ اين جا يك دنياي مدرن و مجازي بيش نيست! گاه غبطه مي خورم و افسوس! كه كاش مدت ها پيش پاي در اين دنياي ناسوت مي گذاشتم تا كمتر دچار فراموشي مي شدم ، آنگاه فراموش نمي كردم زندگي را و ديگر از يادم نمي رفت عطر گل ياس را! ولي تقدير اين بود ! من بايد در اين زمان و مكان به دنيا مي آمدم ،چرا كه او خواست باشم پس شدم آن چه او خواست باشم . گاه آرزو مي كنم كاش هرگز نمي شدم آنچه اكنون هستم.آخر پس من چه؟ من در كجاي اين تصميم هستم؟شرايط را او تعيين كرد!نمي دانم بودنم برايم خوش يمن است يا نا ميمون؟ نمي دانم بايدآرزومي كردم كه نبودم يا نه؟ شايد بودنم منتي است كه حضرت دوست بر من نهاده و من جز ناشكري چيزي نمي گويم! نميدانم؟!! گاه آن چنان دچار اين بحران هاي فكري مي شوم كه گويي طوفاني در سرم وجود دارد كه سرم را مي چرخاند‚گيجم مي كند و مرا در اعماق دره هاي شك و ترديد دفن مي كند! هنوز نفهميدم كه من برده ي زندگي هستم يا مسلط بر آن؟ نفهميدم چگونه مي توانم بر آن غالب آيم و چگونه رامش كنم؟ مگر مي شود اين اسب چموش را آرام كرد؟ چقدر قدرتمند است و چابك! پس چگونه اين همه رام كننده ي خوب بوده و من نمي توانم؟ افرادي چون استفان هاوكينگ ‚ انيشتين‚نيوتن‚اديسون يا همين دكتر حسابي هاوخيلي هاي ديگر!!!
چه مي گويم از كجا به كجا رسيدم؟ بر من‚ بابت اين نوشته هاي نا موزون بي ارتباط به هم‚خرده نگيريد .چرا كه در اين آشفته بازار من نيز پريشان شده ام و نا موزون!سازم از كوك خارج شده و بي هارمونيك مي نوازم!

شاد باشيد و سر شار از زندگي

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱

به نام ايزد منان
بعضي وقت ها صحنه هايي مي بينيم كه ما را غرق ميكند‚غرق در شادي ‚شعف و نشاط! وگاهي هم كاملا بر عكس! اگر مسابقه ي رده بندي جام جهاني فوتبال را ديده باشيد‚ حتما صحنه هاي آخر آن را هم ديديد. وقتي بازي تمام شد ‚باطبع اعضاء و طرفداران تيم برنده كه تركيه بود خيلي شاد بودند .(البته شادي هم دارد!!)ولي نكته ي جالب اين بود كه تيم تركيه ‚ اين شادي خود را با تيم كره ي جنوبي و تماشاگران آن تقسيم كرد. اين اتفاق باعث شد صحنه هايي پديد آيدكه انسان را به وجد مي آورد و انسان مي انديشد كه هنوز كمي از حس شريف انسانيت وجود دارد. بسيار زيبا بود .
اما!! اما چند روز بعد ديدم باز جنگي به پا شده كه يك طرف آن كره ي جنوبي بود . اينجا بود كه باز شك كردم .شك كردم به تمام صلح هاي بي ثبات! به تمام حيوان هاي انسان نمايي كه جز قدرت و منافع شخصي هيچ نمي فهمند! در حالي كه هنوز جنگ پر تلفات ايران وعراق ‚عراق و كويت‚كوزوو‚... رااز ياد نبرده ايم ‚و در حالي كه همچنان شاهد كشت و كشتار در فلسطين و... هستيم ‚باز صداي گوش خراش كوس يك جنگ تمام عيار ديگر به گوش مي رسد . اين بار هم يك پاي اين جنگ عراق است! انگار اين مردم بيچاره بايد تا ابد در اضطراب جنگ به سر ببرند تا بلكه اين صدام يا ديگري( چه فرقي مي كند !)‚به خواسته هاي قدرت طلبانه ي خود برسد!عامل بيشتر جنگ هاي كنوني فقط قدرت طلبي است ونه چيز ديگر. تا كي بايد شاهد اي گونه مسايل باشيم؟؟
در خبر ها بود كه آمريكا چند هزار كماندو در مرزهاي عراق مستقر كرده!انگار حمله به عراق از كويت شروع مي شود . كويتي كه دل خوشي از صدام ندارد و بدش هم نمي آيد كه صدام از بين برود .چون صدام پيش بيني نشدني است. خلاصه اينكه باز هم جنگ‚ جنگ ............تا بلكه فروش تسليحات جنگي كشور هاي قدرتمند و توليد كننده ي آن خداي ناكرده(!!)پايين نيايد تا متضررنشوند!
خدايا چقذر از جنگ بيزارم !
خدا سرانجام همه ي ما را ختم به خير كند!

شاد باشيد




چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۱

به نام خداوند بي همتا

به نام خالق عشق ‚
امشب فيلم زيباي “ سوته دلان “ با فيلم نامه اي از شادروان علي حاتمي و كارگرداني خود او ديدم. خيلي قشنگ و زيبا بود. موسيقي متن فيلم نيز عالي بود كه با صداي زيباي پريسا همراه بود.زنده ياد علي حاتمي ‚در فيلم هايش از نكات بسيار زيبايي سخن مي گويد. مثلا اگر فيلم ” مادر ” را ديده باشيد متوجه ي يك عشق مي شويد .عشق پسر مجنوني (اكبر عبدي) كه عاشق مادرش است ‚ مادري كه مظهر لطافت روح است . وقتي سفر خيالي پسرك تمام مي شود ‚ مادر نيز مي ميرد. وقتي او ديكته مي نويسد آخرين جمله اش اين بود :” مادر مرد!” .
در سوته دلان هم ‚همان داستان عشق است . بهروز وثوقي نقش ديوانه اي را بازي مي كند كه عشق را ‚عاشق شدن را دوست دارد.چند بار آن را مي آزمايد......
ديدن اين فيلم بهانه اي شد تا كمي از اين واژه ي زيبا و دوست داشتني بنويسم .
عشق ورزيدن و عاشق شدن جنون مي خواهد . آنكه مجنون نباشد از عشق هيچ نمي فهمد. درك
عشق مجنون به ليلي برايش ناممكن است. نمي فهمد چرا مجنون كه مي توانست به معشوقش برسد ‚ اين كار را نكرد.نمي فهمد تمناي وصال يعني چه!
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است كه مجنون باشي

ولي از يك مطلب هم نبايد چشم بپوشيم! اينكه مي گويند عاشق شدن يعني همه چيز را براي معشوق خواستن است و ...درست . ولي رد پاي غرور و خودخواهي را هم مي توان در اين كش مكش ها ديد. چگونه؟ عشق اغلب انسان ها (يا شايد تمام انسان ها !!!) آميخته با خود خواهي است! چرا كه عشق را‚ براي ارضاي يك حس غريب در بطن وجود خود مي خواهد. اگر كسي همه ي خوبي ها را براي معشوق مي خواهد‚اين براي آسودگي روح و روان خودش است!
با وجود تمام اين حرفها :” از صداي سخن عشق نديدم خوش تر
شايدآفرينش تمام اين دنيا‚ناشي از نوعي عشق است كه خالق به مخلوق داشته! عشقي كه رگه هاي خودخواهي در آن ديده نمي شود.عشقي ناب ! مخلوق نيز عاشق خالق مي شود ‚ ولي نه از نوع خالقش .
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقي همه بي حاصلي و بي خبري بود


شاد باشيد