یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱

به نام خدا


امروز حس عجيبي دارم. حسي غريب! حس نبودن در بين بودن ها‚ حس تنهايي در بين آشنا ها ‚ حس بي خود شدن از خود!حس داشتن فريادي از اعماق وجود كه در گلو خفه شده.گويي دستاني جلوي دهانم را مي گيرند تا فغان نكنم. تا نگويم آنچه بايد بگويم. تا حرف را در نطفه خفه كنم. تا قاتل سخن لطيف دل باشم! اما اين بار ‚ دستان قدرتمند بيگانه را به كناري مي زنم تا بتوانم سخن بگويم.سخني از ته دل‚ از نا كجاها. سخني كه مقصد را گم كرده ! مقصدي كه خود را گم كرده تا از گزند اين فغان در امان باشد. چه مي گويم؟! چقدر گنگ و نا مفهوم‚ چقدر سرد و غريب! گويي در غريبستانم! گويي همه آشناي يكديگرند و من نا آشنايم.تنها و غريب!
دلم هواي پاييزي دارد. چقدر زيباست پاييز! و چقدر زيباست باد پاييزي كه با نواي خود‚ درختان را به رقص وا مي دارد.رقصي شگرف! وقتي برگ هاي درختان نا اميد مي شوند ‚دانه دانه مي ريزند‚ مثل دانه هاي برف در زمستان.هر دانه برگي كه از شاخه جدا مي شود ‚ ديگر پشتوانه اي به نام درخت ندارد . مي افتد بر روي زمين سرد.همانجا مي ماند در انتظار تا پايي‚ تمام وجودش را خرد مي كند .
خش خش خش خش

باد مي وزد و مي چرخاند و مي رقصاند برگ هايي كه خسته از جبر و بيداد روزگارند. صبر كنيد ! اين صداي باد است كه سكوت را در هم مي شكند يا فغان يك برگ؟؟ يك برگ تنها‚ زرد و خشكيده كه ديگر هيچ ندارد‚ تا از دست بدهد! باد او را بازيچه اي ساخته! هر چه بخواهد بر سرش مي آورد. بالايش مي برد پايينش مي برد و سر انجام آن را به گوشه اي پرت مي كند‚ برگ نيز در انتظار مي ماند ‚تا زير سلطه و سنگيني يك پاي از همه جا بي خبر ‚ خرد شود. تا دردش كامل شود !نا بود شود!
خش خش خش خش


هیچ نظری موجود نیست: