سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۱

اون روز آسمون خيلي ناراحت بود. هم ناراحت بود و هم عصباني! از ناراحتي غرش مي كرد.فرياد مي زد.معلوم نبود ، اين حالتش براي چيه؟ نكنه از دست آدما ناراحت بود؟ آسمون هميشه ، از اون بالا بالا ها آدما رو مي ديد. مي ديد كه چطوري ، به جون هم افتادن.مي ديد كه چقدر ارزش ها كم فروغ شدن!! همين آدما بودن كه دل صاف و آبي و قشنگش رو ، سياه كرده بودن. حق داشت از دست اون ها ناراحت باشه! آسمون همه جا رو مي ديد . همه ي بي عدالتي ها رو، همه ي دغل بازي ها و...! به خودش فشار مي آورد و فرياد مي زد. ديگه تحمل نداشت، اشك امونش نداد و شروع كرد به گريه كردن! نهيب مي زد، غرولند مي كرد.از همه ي آدما دلگير بود.آدما دل اون رو سياه كرده بودن.ياد روزهايي افتاد كه آبي بود. بدون هيچ ناپاكي!فكر مي كرد، قديما چقدر دلها پاك تر بود!اشك تمام وجودش رو گرفته بود. آخه آسمون ديگه طاقت سنگيني اين همه غم و غصه رو نداشت مي ناليد و اشك مي ريخت. هر قطره اشكي كه فرو مي ريخت، كمي از وجودش رو تطهير مي كرد. كم كم احساس كرد داره آروم مي شه! حالا سبك شده بود. آرامش وجودش رو پر كرد . يك نگاهي به خودش انداخت. باز هم آبي آبي شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: