یکشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۲

باد مي وزد و مي چرخاند و مي رقصاند برگ هايي كه خسته از جبر و بيداد روزگارند. صبر كنيد ! اين صداي باد است كه سكوت را در هم مي شكند يا فغان يك برگ؟؟ يك برگ تنها‚ زرد و خشكيده كه ديگر هيچ ندارد‚ تا از دست بدهد! باد او را بازيچه اي ساخته! هر چه بخواهد بر سرش مي آورد. بالايش مي برد پايينش مي برد و سر انجام آن را به گوشه اي پرت مي كند‚ برگ نيز در انتظار مي ماند ‚تا زير سلطه و سنگيني يك پاي از همه جا بي خبر ‚ خرد شود. تا دردش كامل شود !نا بود شود!
خش خش خش خش

پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲

در كشور ما ، بايد از موقعيتها نهايت استفاده رو برد. اگه اخبار چند روز پيش رو دنبال كرده باشيد، حتما شنيديد كه بندر انزلي منطقه ي آزاد اعلام شد. ساختمانهايي كه در اين شهر ، از قبل براي اين منظور در نظر گرفته شده بود و در حال حاضر دردست ساخت قرار دارن ، به شدت افزايش قيمت پيدا كردن ، چيزي حدود 50% !!! يعني هز كس روز قبلش ملكي رو مي خريد(پيش خريد)، در عرض يك شب 50% سود مي برد!!! كدوم صنعتي رو مي شناسيد كه در سال سودي به اين اندازه داشته باشه؟ زمين هاي اطراف اين محل نيز ، در مدت كوتاهي به چندين برابر قيمت رسيدن . فكرش رو بكنيد كه اگر يكي اين وسط ، از امر ناشريف رانت خواري استفاده كرده باشه ، چقدر سود برده!!

یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

بيست سال پيش ، خودم رو آماده مي كردم برم كلاس اول ابتدايي !! با اينكه سال قبلش آمادگي هم رفته بودم اما ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود . يكمي هم حق داشتم . چون خونمون رو تازه عوض كرده بوديم . من هم هيچ دوست و آشنايي نداشتم.همين احساس ناآشنايي با محيط ، من رو حسابي عصبي كرده بود. من به همراه مادرم وارد مدرسه شديم .حياط مدرسه شلوغ و پر سروصدا بود . حياط مدرسمون خيلي كوچيك بود . اما اون موقع ها برام بزرگ نشون مي داد. زنگ مدرسه به صدا در اومد . مادرم بايد مي رفت و من تنها تو مدرسه مي موندم . صف ها تشكيل شد . ولي من ترسيده بودم . با گريه ، دويدم طرف درب خروجي ...! اما يكي من رو گرفت و نذاشت فرار كنم . اگه همون موقع فرار مي كردم ،ديگه مجبور نبودم كه سالها درس بخونم . حالا سالها از اون موقع مي گذره. چند روز پيش كه از جلوي مدرسه رد مي شدم ، متوجه شدم خيلي بي سروصداست! از دوستي كه اون هم در همين مدرسه درس خونده بود شنيدم كه صاحب ملك ، يكي دو سالي هست كه ملكش رو پس گرفته و مي خواد روي تمام خاطرات دوران ابتداييم ، ساختمان سازي كنه . سال دوم دبستان كه بودم، معلم ما ، يك خانم مسن بود . نمي دونم الان زنده هست يا نه! اميدوارم كه خوب و سر حال باشه ، و اگر هم... روحش شاد !
معلم كلاس پنجم من ، يك آقاي خشن بود كه خيلي هواي من رو داشت . همين تشويقهاي اون بود كه باعث شد .....! شنيدم كه الان مدير مدرسه هستش . حتما با گذشت اين همه سال ، خيلي تغيير كرده .
چقدر دلم براي تمام معلم هام تنگ شده . چقدر دلم مي خواست بر مي گشتم به همون موقع هاكه خيلي كوچيك بودم . مشكلاتم نيز به همون كوچيكي بود . اما حالا مشكلات خيلي بزرگتر از من شدن . گاهي اونقدر بزرگ مي شن و جلوي چشمام رو مي گيرن كه نمي ذارن حتي تا دو قدمي خودم رو هم ببينم. اونقدر كه يادم مي ره كه منهم مي تونم همه ي اين مشكلات رو از جلوي پام بردارم .
يادش به خير! يادش به خير! يادش به خير!

دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۲

امروز يك فيلمي دستم رسيده بود. خواستم اول كپي كنم ،بعد ببينمش .سي دي رو كه داخل كامپيوتر گذاشتم آلارم داده شد كه سي دي داراي ويروس چرنوبيل هست!!!!!!!!!!اين جورش رو ديگه نديده بودم:)

پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲


امروز داشتيم ،يكمي خونه تكوني مي كرديم .يك سري از وسايل اضافي رو كنار گذاشتيم تا دور بريزيم.يكي از اين وسايل ظرف غذاي من بود .ظرفي كه مدتها ، همراهم بود. راهنمايي كه بوديم ، يك مدت در مدرسه، آشپزخونه نداشتيم،براي همين غذا رو از خونه مي برديم. براي اينكه غذا تا حدودي گرم بمونه ، از اين ظرف غذاهاي مخصوص استفاده مي كرديم . حالا اون حسابي پوسيده ،شكسته!
وقتي نگاش مي كنم احساس مطلوبي ندارم. با خودم فكر مي كنم كه شايد دارم خاطراتم رو همراه اون دور ميريزم .
ياد اون روزها افتادم كه سراپا انرژي بودم .واژه ي خستگي رو در قاموس خودم نداشتم و در عوض سرزندگي و نشاط رو خوب مي شناختم . حالا دارم قسمتي از خاطراتم رو با دستان خودم دور مي ندازم .احساس مي كنم روح من هم مثل اين ظرف ، پوسيده. دلم مي خواد اون شور و نشاط رو از زندگي پس بگيرم ،اما سخته، خيلي!!

پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۲

شب رفته بوديم پاركي كه نزديك خونمونه . پارسال 5 شهيد گمنام آوردن ودر اين پارك دفن كردن(اگر چه من با اين عمل موافق نيستم . چون هر كاري بايد تحت شرايطي صورت بگيره.) اين شهدا به ظاهرگمنام هستن ، اما واقعيت چيز ديگه اي هست .هر وقت من به اين پارك رفتم، بر مزار اين عزيزان چند نفر نشسته بودن و فاتحه مي خوندن . امثال اين شهدا و ...بودن كه كشور رو حفظ كردن . وقتي اين صحنه ها رو ببينيد ، احساس نمي كنيد كه گمنامن و وقتي گريه ي كساني رو مي بينيد كه در كنار مزار نشستن، فكر مي كنيد كه حتما از آشناهاي اونهان . در حقيقت اين شهدا ، آشناي همه ي مردم ايران زمين هستن . ولي اي كاش خانواده ي اين 5 شهيد هم مي دونستن كه عزيزانشون اينجان!!!

سبز باشيد