یکشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۲
خش خش خش خش
پنجشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۲
یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲
معلم كلاس پنجم من ، يك آقاي خشن بود كه خيلي هواي من رو داشت . همين تشويقهاي اون بود كه باعث شد .....! شنيدم كه الان مدير مدرسه هستش . حتما با گذشت اين همه سال ، خيلي تغيير كرده .
چقدر دلم براي تمام معلم هام تنگ شده . چقدر دلم مي خواست بر مي گشتم به همون موقع هاكه خيلي كوچيك بودم . مشكلاتم نيز به همون كوچيكي بود . اما حالا مشكلات خيلي بزرگتر از من شدن . گاهي اونقدر بزرگ مي شن و جلوي چشمام رو مي گيرن كه نمي ذارن حتي تا دو قدمي خودم رو هم ببينم. اونقدر كه يادم مي ره كه منهم مي تونم همه ي اين مشكلات رو از جلوي پام بردارم .
يادش به خير! يادش به خير! يادش به خير!
دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۲
پنجشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۲
امروز داشتيم ،يكمي خونه تكوني مي كرديم .يك سري از وسايل اضافي رو كنار گذاشتيم تا دور بريزيم.يكي از اين وسايل ظرف غذاي من بود .ظرفي كه مدتها ، همراهم بود. راهنمايي كه بوديم ، يك مدت در مدرسه، آشپزخونه نداشتيم،براي همين غذا رو از خونه مي برديم. براي اينكه غذا تا حدودي گرم بمونه ، از اين ظرف غذاهاي مخصوص استفاده مي كرديم . حالا اون حسابي پوسيده ،شكسته!
وقتي نگاش مي كنم احساس مطلوبي ندارم. با خودم فكر مي كنم كه شايد دارم خاطراتم رو همراه اون دور ميريزم .
ياد اون روزها افتادم كه سراپا انرژي بودم .واژه ي خستگي رو در قاموس خودم نداشتم و در عوض سرزندگي و نشاط رو خوب مي شناختم . حالا دارم قسمتي از خاطراتم رو با دستان خودم دور مي ندازم .احساس مي كنم روح من هم مثل اين ظرف ، پوسيده. دلم مي خواد اون شور و نشاط رو از زندگي پس بگيرم ،اما سخته، خيلي!!
پنجشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۲
سبز باشيد