یکشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

ديشب ،هنگامي كه در خوابي عميق فرو رفته بودم، رويايي ديدم عجيب! در طبيعت راه مي رفتم و نظاره گر آن بودم.به كوه هاي سر به فلك كشيده، به رودهاي قشنگ،به بوته زارهاي جادويي و…. نگاه مي كردم. آن همه لطافت وزيبايي، هوش از سرم ربوده بود. آن جا دشتي بود از شقايق. به سوي شقايق ها رفتم.به يكي از آنها ،نزديك شدم.شقايقي به رنگ عشق! دستم را دراز كردم ، ساقه اش را گرفتم و خواستم كه آ ن را بچينم .رنگ از رخسارش پريد! دلم گرفت .رهايش كردم.دست بردم بر ساقه ي شقايقي ديگر، اما او را هم آزردم!دلش شكست ! ديگر ، حريم شقايق ديگري را نشكستم.با خود گفتم ، حتما اين دشت را اشتباه آمدم!بايد از راه ديگري مي رفتم تا بلكه مي رسيدم به سرزميني كه بسياري از آمال و آرزوهايم ، در آن جاي دارد.ولي نه! جاده يكي بود و راه همان! پس كجاي كارم اشتباه بوده؟!!شايد روحم را بايد بيشتر با آن همه زيبايي ،صيقل مي دادم.شايد هنوز نتوانستم قلبم را در سيطره ي مهر درآورم! به ياد سهراب افتادم كه گفت:“تا شقايق هست ،زندگي بايد كرد”.شقايق بود.بسيار زياد هم بود! اما هيچ كدام شقايق من نبود.هر يك در انتظار دستي ديگر! دستي مهربان تر و لطيف تر! به دستانم نگاه كردم. شايد زمخت و خشن شده است ! زمخت؟! شايد قلبم ، آنگونه كه بايد باشد، نبوده! شايد رفتن به سرزمين هاي شك و ترديد، گام نهادن در دره هاي رعب و وحشت و شايد نگاه هاي هميشگي من به تاريكي شب، مرا اين گونه كرده؟!
با خود انديشيدم، اگر من يكي از اين گل هاي زيبا را بچينم،پژمرده خواهد شد. شايد به همين دليل ، به هر كدام كه دست زدم، از ترس و نگراني، پريشان شد! بايد چه مي كردم؟باز به سراغ همان شقايق رفتم.خواستم سايه باني برايش باشم. اما نه!اگر اين كار را مي كردم، آن گل زيبا از هجر خورشيد، دق مي كرد! چو مجنوني بي قرار دور خود مي گشتم و در فكر چاره بودم.آري فهميدم. من نيز بايد در كنارش باشم.زمين را كندم و كندم. آن گاه رفتم درون آن و با دست هايم ، فضاي خالي را با خاك پر كردم. اكنون ،من نيز در كنارش بودم.نگاه كردم به شقايق.او هم شادمان بود و رويش از عطش عشق ، سرخ سرخ گشته بود. خوشحال بودم ، چرا كه من نيز شقايق شده بودم!

شاد باشيد

هیچ نظری موجود نیست: