چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۱

به نام خدا

به نام ايزد منان ‚
چرا ؟ چرا؟ چرا؟....
گاهي آنقدر گرفتار چرا مي شم كه همه چي رو فراموش مي كنم !
كاش ! كاش! كاش! .......
اين كلمه هم بد تر از اون “چرا“ !!
اما ‚ اگر ‚ ولي ‚ كاش ‚ چرا ......................
واقعا چرا؟ چگونه هست كه گرفتار مي شيم ؟اسير اين كلمه ها مي شيم . ميريم دنبال شانس ! اقبال! واقعا شانس وجود داره ؟ اگه شانس داشتم...........
چي مي گم ؟ آنقدر افكارم پريشون شده كه اصلا نمي فهمم چي مي نويسم ولي اين رو مي دونم كه بايد بنويسم!!!!!!!
احساس مي كنم در حال متلاشي شدن هستم!!!!!!! يا شايد قبلا اين اتفاق برام افتاده !
چرا دور شدم از او؟ او كه همه چيز است . اول و آخر !!!!!

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۱

به نام خدا

به نقل از تاريخ ‚ ايرانيان از همان چند هزار سال پيش ‚ به مد (mode) اهميت فراوان مي دادند . هرودوت اولين تاريخ نويس دنيا ( كه البته به ايران زمين بسيار كم لطف بوده و در بسياري از جاها ‚ به خاطر حس ناسيوناليستي‚ تاريخ را به نفع يونان تحريف كرده !) ‚ در بخشي از كتاب خود آورده كه مردم ايران به نوعي مد پرست بودند ! كلاهشان براي......كفششان براي........ بود .(شرمندم ! چون دقيقا عين جملات را به خاطر ندارم!)
اين خصيصه همچنان در مردم ايران پايدار مانده .( گرايش به مد در تمام دنيا وجود دارد و شايد همه ي اينها هم بد نباشد و به نوعي تنوع در زندگي هم باشد !)
ولي متاسفانه شاهد اين هستيم كه در جامعه ي ما ‚ بسياري هستند كه كوركورانه از كشورهاي غربي تقليد مي كنند . تقليدي كه حاصل نينديشيدن به آنجه كه بايد بينديشند است!!
شايد شما هم شنيده باشيد كه چند وقت پيش ‚ يك باند متشكل از افراد نوجوان ( فكر كنم 12 تا 16 سال) را دستگير كردند . اعمال و رفتار عجيب آنها ‚ انسان را شرمنده مي كند! اعمال و رفتاري كه حتي در حيوينات هم سراغي از آن نداريم !
درست است كه به خاطر خيلي از مسايل ‚ اهداف عالي انسان بودن ‚ مهجور مانده ! ولي اين دوري تا به چه حد!!!!!!
اينكه انسان بخواهد با مواد مخدر و .... در عالم هپروت سير كند چه ارزشي دارد؟ خيلي ها را ديده ام كه به خاطر مصرف بيش از اندازه ي الكل ‚ كارهايي را انجام دادند كه اگر در حالت عادي از آنها خواسته مي شد انجام دهند‚ هرگز چنين نمي كردند!!!
افكار اين گونه گروهها هم كه با نام هاي مختلفي فعاليت مي كنند ( مثل: heavy metal )
جز يك سري اوهام بي ارزش چيزي نيست . اوهامي كه فقط با مواد مخدر و ...... جامه ي
عمل مي پوشد .
چرا هميشه دنبال اين افراط و تفريط ها هستيم . انگار تعادل و ميانه روي در جامعه ي ما گم شده ! چه خوب است توصيه ي حضرت علي را در باب ميانه روي در تمام امور روزمره ي زندگي را هميشه سرلوحه ي اعمالمان قرار دهيم .

واقعا چقدر انسانيت مهجور مانده !!!!!!

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱

به نام خدا

خيلي از خاطرات هستن كه از ياد آدم نمي ره . آنقدر زيبا هستن كه به ياد آوردن اونها آدم رو از زمان حال جدا ميكنه و مي بره به سرزمين گذشته ها ! به سرزميني كه گاهي دوست نداريم به خيلي از نقاط اون حتي سرك هم بكشيم .
گاهي كه آلبوم عكسم رو نگاه مي كنم ‚ تا چند ساعت در سرزمين ديگه اي سير مي كنم! به ياد مدرسه افتادم . روزهايي كه راهنمايي بودم . ما تا ساعت چهار بعد از ظهر مدرسه بوديم. براي همين بچه ها زمان زيادي رو با هم سپري مي كردن .
چه اصطلاحاتي داشتيم ! ” اول نماز بعد از غذا ‚ اول غذا بعد از نماز و...”
يادش به خير ! با اينكه چندين ساعت سر كلاس بودن ما رو خسته مي كرد ولي بعد از اينكه از دست كلاس خلاس(!) مي شديم با اشتياق مي رفتيم تو حياط ‚ يك توپ تهيه مي كرديم و ....
در مدرسه ي ما يك روحاني بود كه درسهاي عربي‚ ديني‚ زبان درس مي داد .
گاهي او هم لباس ورزشي مي پوشيد و با ما فوتبال بازي مي كرد . خيلي مزه
مي داد .
وقتي به خانه برمي گشتم خونه آنقدر خسته بودم كه كه ديگر ناي تكان خوردن هم نبود چه برسه به درس خوندن!!!براي همين هم مجبور مي شدم ساعت چهار صبح از خواب بيدار شم و درس بخونم (اون هم چه درس خوندني!!)!
كارهاي پرورشي جالبي داشتيم . هر دفعه در باره ي موضوعي تحقيق مي كرديم .
ضرب المثل ‚ طنز‚ .... . گاهي هم بايد داستان مي نوشتيم و اون رو به صورت كتابچه در مي آورديم (البته ده‚ پانزده صفحه!).
يادش به خير . براي درس حرفه و فن چه كارها كه نكرديم ! مي رفتيم تو نجاري ها تا
نمونه ي انواع چوب درختان رو پيدا كنيم . گاهي ماست درست مي كرديم ‚ گاهي مربا ...(البته زحمتش هميشه با مادرم بود!)
يادم هست يك دفعه سر كلاس حرفه و فن‚ تمام ساعتهايي رو كه بوق مي زدن رو تنظيم كرديم تا سر يك ساعت معين آژير(ببخشيد زنگ) بزنن ‚ من هم همه ي اونها رو زير ميز قايم كردم. وقتي زمانش رسيد همه با هم زنگ زدن . عجب سر و صدايي بود.معلم ما هم كه حسابي ازكوره در رفته بود تمام ساعت ها رو گرفت . البته من ساعت خودم رو يواشكي برداشتم!
جالب اينجا بود كه معلم ما تمام ساعتها رو پس داد به جز يكي كه اون هم اصلا زنگ
نمي زد ! هر چه صاحبش مي گفت كه اون اصلا زنگ نمي زنه ‚ ولي كو گوش شنوا!!! (هنوز هم اون ساعت رو دارم ولي ديگه زنگ نمي زنه ‚ من هم ديگه ازش استفاده نمي كنم!)
ياد اون اردو هاي دسته جمعي به خير !
بعد از راهنمايي ‚ وقتي وارد دبيرستان شدم بازهم با بيشتر از نيمي از همون
بچه ها هم مدرسه اي بودم .شايد جالب باشد كه بگم با بعضي ها حتي هفت سال هم كلاسي بودم! هم كلاسي هايي كه چند سال هست نديدمشون!!
آره ‚ هر وقت اون عكس ها رو مي بينم دل تنگ مي شم . عكسهايي كه هر كدوم لحظه هاي نابي رو ثبت كرده . عكس هاي سياه و سفيدي كه در مدرسه چاپ كرديم !...
يادش به خير.....

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۱

به نام خداوند منان

عجيبه ! من هر وقت دلم مي گيره ‚ به سراغ اين قلم وكاغذ مي رم . به سراغ دفتري مي رم كه تنها آشناي تنهاييم هست . اين بيچاره هم از دست من خسته شده ولي بايد من رو تحمل كنه !
چون من كسي رو غير از اون ندارم و مي دونم كه اون هم اين رو فهميده ! اگر چه اين وبلاگ كمي از فشارهاي عصبي اين دفتر بي گناه من كاسته !!!

خسته ام از كشيدن بار سنگين تنهايي ! خسته از ديدن چهره ي سرد و بي احساس خود در آينه! در آينه اي كه زنگار بسته !غبار تنهايي تمام وجودم را گرفته! غباري كه ديگر زدوده نخواهد شد. غباري كه حاصل سالها تنهايي و غريبي است. غربتي كه شايد در بين آشناها بود! آشناهايي كه خود غريبند . اما نمي دانند! نمي دانند كه آنها هم غريبند . شايد همه ي ما غريبيم و نمي دانيم . در ظاهر آشناي هم هستيم و در واقع از هم دوريم . كيلومتر ها و فرسنگ ها از هم دور! فاصله ي قلب ها زياد است . به قولي همه ي ما هر روز نقاب مي زنيم تا دلهايمان را از هم پنهان كنيم . تا ريا كنيم تا نفهميم كه چقدر از هم دوريم . تا نفهميم كه چقدر از هم غافليم . تا خودمان را شاد نشان دهيم . تا...
مرگ واقعي آن هنگام هست كه دل آدمي بميرد . فكر كنم من هم مرده ام!
نمي دانم شما هم با سكوت آشنا هستيد يا نه ‚ ولي عجب دنيايي دارد . من خيلي با سكوت دوست بوده ام . آنقدر كه خيلي مواقع با اعتراض اطرافيانم مواجه شدم ! سكوت باعث مي شود تا بيشتر فكر كنم . به همين هايي كه در دنيا غريبند و سرگردان . فكر مي كنند آشنايند ولي ناآشنا. من هم مثل خيلي ها در سكوت نوشتم ! از تنهايي! از ناآشناهاي آشنا ! از آشناهاي ناآشنا ! از مرگ! از زندگي ! كه البته هيچ موقع به نتيجه هم نرسيد . نفهميدم كه هستم ؟ چه هستم؟ كجا هستم و بالاخره چرا بايد باشم؟!!!!! بودنم بهر چه بوده ؟ به قول سهراب كه
مي گويد اگر مرگ نبود دست آدمها به دنبال چيزي مي گشت‚ اگر من هم نبودم كمبودي در دنيا هويدا مي شد؟؟؟(مسلما نه!)
يادم هست در مسير دانشگاه يك مدرسه استثنايي بود . وقتي با اتوبوس بر مي گشتم تا به خانه بروم ‚ بعضي اوقات با تعطيلي آنها هم زمان مي شد . چند نفر سوار مي شدند كه صم بكم بودند.( ناشنوا و ناتوان از نعمت سخن گفتن!) آنها با هم سخن مي گفتند وگاهي بر سر داد مي زدند ولي در سكوت !!از حركات دست آنها عصباني بودنشان معلوم بود ! احساس كردم آنها كمتر ريا دارند. فكر كردم در سكوت هم مي شود فرياد زد !
شايد من اسير قفل سنگين سكوت شده ام . شايد بايد فكري براي اين قفل بكنم.
سكوت هاي زياد شايد به نوعي زمان را از بين مي برند . به ياد دكتر شريعتي افتادم كه گفت:

” زمان ‚ اين گردونه ي يكنواخت و مكرر و بي احساس كه جز نظم هيج نمي فهمد . نظمي كه به دقت شبكه ي تار عنكبوتي زندگي را تقسيم كرده است و انسان همچون مگسي بي چاره در آن اسير است و خونش را با ترتيب و تدريج دقيقي مي مكد!”

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۱

به نام الله

به نام خالق بي همتا!
چند وقت پيش داشتم به بزرگي جهان( فقط از نظر فيزيكي) فكر مي كردم. حتما مي دانيد كه زمين فقط يك سياره از منظومه ي شمسي است .خود اين منظومه در كهكشاني به نام راه شيري قرار دارد كه در آن ميليون ها ستاره و سياره و قمر و... وجود دارد . طي تحقيقات دانشمندان در جهان چند ميليارد كهكشان وجود دارد !!!!!!!!
وقتي با اين اعداد و ارقام كلنجار مي روم براي من غير قابل قبول است . يعني در حيطه ي فكري من نمي گنجد!! مثلا گفته شده ستاره اي يا مثلا كهكشاني در فاصله ي 4 ميليارد سال نوري از زمين وجود دارد . حال كمي با اين اعداد بازي كنيم!
؟=4000000000*365*24*60*60*300000
378432*20^10
يعني حدودا 37843200000000000000000000 كيلومتر با ما فصله دارد!!!!!!!!!!!
واقعا غير قابل تصور است . وقتي من خودم را در نظر مي گيرم مي بينم كه بر روي زمين
به هيچ عنوان محسوس نيستم . حال فكر كنيدكه خود زمين در كجاي اين عالم هستي قرار دارد و در نهايت ما در كجا هستيم!!!!!
اينكه پاپان اين دنيا كجاست ‚ از آن سوالهاي پارادوكس گونه است . اين طور فكر نمي كنيد؟
قدرت و عظمت اين خالق باور نكردني است . نظم درحركت اين اجرام آسماني بي نظير است .
به ياد شب يلدا افتادم !! واقعا شب عجيبي است ! با وجود گذشت قرن ها ‚ اولين شب از فصل زمستان همچنان بلند ترين شب سال است . شايد اين اختلاف به ثانيه هم نكشد ولي همين مقدار كافي است تا شبي به قدمت تاريخ به وجود آيد . چه عظمتي دارد اين دنيا و چه پروردگاري كه بر تمام وقايع آن احاطه ي كامل دارد!!

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۱

به نام خدا
امروز در صفحه ي فارسي بي بي سي خبر جالب زير آورده شده . بخوانيد!


------------------
نويسندگان برتر جهان، دن کيشوت، رمان قرن هفدهم اسپانيا را بهترين رمانی که تاکنون نگاشته شده است، دانستند. اين نويسندگان در طبقه بندی خود، دن کيشوت را حتی بالاتر از آثار شکسپير، تولستوی و داستايوفسکی قرار دادند.
اين نويسندگان، صد کتاب برتر جهان را که در دوران و اعصار مختلف نوشته شده، معرفی کرده اند.
آنها کتاب های بوستان نوشته شيخ مصلح الدين سعدی شيرازی و مثنوی معنوی ، نوشته مولانا جلال الدين رومی را از جمله صد اثر ادبی برتر جهان دانسته اند
هزار و يک شب که طی قرون هشتم تا شانزدهم ميلادی در کشورهای ايران، هند، عراق و مصر به طبع رسيد، نيز در زمره اين صد اثر برتر شمرده شده است.
دن کيشوت که اثری طنزآميز و عاشقانه به قلم ميگوئل دو سروانتس است، در نظر سنجی از معتبرترين نويسندگان جهان، 50 درصد بيش از هر اثر ديگری رای آورد.
سلمان رشدی، نورمن ميلر و نادين گورديمر از جمله نويسندگانی بودند که نظر خود را درباره بهترين و مهم ترين رمان ها و نمايشنامه ها در تاريخ ادبيات ابراز کردند.
کتاب های بوستان نوشته شيخ مصلح الدين سعدی شيرازی، مثنوی معنوی ، نوشته مولانا جلال الدين رومی و هزار و يکشب نيز از جمله صد اثر ادبی برتر جهان معرفی شده اند
شکسپير، کافکا و تولستوی هر يک سه کتاب و فالکنر، فلوبرت، گارسيا مارکز، هومر، توماس مان و ويرجينيا وولف هر کدام با دو اثر در اين فهرست حضور دارند.
اين نظرسنجی از سوی "باشگاه های کتاب نروژ" به منظور تشويق ادبيات کلاسيک در تلويزيون، سينما و بازی های کامپيوتری انجام شد.
به نام خدا
امشب به اشعار سهراب نگاهي انداختم حيفم آمد چيزي از آن ننويسم !!

رخت ها را بكنيم:

آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانة لكلك را ادراك كنيم.

روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گرة ذايقه را باز كنيم.

و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.

و نگوييم كه شب چيز بدي است.

و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.

و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.

و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد

و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست

و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.

و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.

و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.

و بدانيم اگر كرم نبود، زندگي چيزي كم داشت.

و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت.

و اگر مرگ نبود، دست ما در پي چيزي مي گشت.

و بدانيم اگر نور نبود، منطق زندة پرواز دگرگون مي شد.

و بدانيم كه پيش از مرجان، خلائي بود در انديشة درياها.
و نپرسيم كجاييم،

بو كنيم اطلسيتازة بيمارستان را.
و نپرسيم كه فوارة اقبال كجاست.

و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.

و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.

---------------------------


شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۱

سلام ‚ اين هم از همان نوشته هاي چند سال پيش من است!
---------------------------------------------
به نام خدا
خستگي و افسردگي ناشي از بازي هاي روزگار بر من غالب شده!(چيرگي افسردگي بر روح انسان وحشتناك است!!)
احساس مي كنم در دريا شناورم‚روي قايقي فرسوده! بدون بادبان ! و حتي بدون پارو! آفتاب سوزان نيمروز صورتم را به شدت آزار مي دهد. گرماي بي حد و حصري وجود دارد. با نگاهي ملتمسانه رو به خورشيد مي كنم .شايد مي خواهم به حرفهايم گوش كند . شايد دلش به رحم بيايد و رحم كند بر من تنها! ولي او
دركم نمي كند! سرشتش اين گونه است ‚ گرم والبته سوزان!
چاره اي نيست . بايد منتظر تكه ابري باشم تا مرا از گزند تشعشعات گدازنده ي خورشيد در امان بدارد.بايد صبر كنم!
از شدت گرما بي رمق در گوشه اي از قايق آرام مي گيرم. احساس مي كنم نسيمي در حال وزش است . كمي حالم بهتر مي شود. رفته رفته نسيم جاي خود را به باد مي دهد. باد نيز ابرهايي را از دور دست برايم به ارمغان مي آورد. خوشحالم و شاد از اين هديه ي زيبا !!
كم كم باد هم جاي خود را به طوفان مي دهد. چه خشم عجيبي دارد اين طوفان!
نكند از من دلگير است؟؟؟
با هر موج به سويي مي روم. گاهي به راست ‚ گاهي به چپ !!
خدايا! گويي همان گرماي جان كاه بهتر بود!! اگر موجي قايق مرا واژگون كند‚
ديگر هيچ اميدي نيست! بايد دست به دامن قايق شوم!
اي قايق زيباي(!!) من ‚ نگذار اين طوفان مرا از تو جدا كند!
گويا امواج با نواي نه چندان خوشايند طوفان در رقصند. رقصي زيبا و با شكوه!
اما براي من پيام آور مرگ! رقص امواج مرا به هراس مي افكند. ترس وجودم را فرا گرفته! قايق را محكم مي گيرم تا اين حداقل را نيز از دست ندهم.
چند دقيقه اي مي گذرد و شايد ساعتي؟!
انگار روزنه هاي اميدي پيداست . اميدي كه او را آزردم!
از شدت وزش طوفان كاسته مي شود . كم كم ابرها نيز كمتر مي شوند و خورشيد آرام سرش را از ميان توده ي ابر بيرون مي آورد. اين نور هماي سعادت من است .
طوفان آرام مي گيرد و خورشيد دوباره مانند ساعتي قبل نور افشاني مي كند.
باز سكوت و سكوني وهم آور و باز احساس تنهايي!
چقدر ضعيف است اين انسان ! هميشه در هراس ‚هميشه در تضاد!
بايد فرياد بزنم و از كسي كمك بخواهم .
دريا كمكم كن تا ساحلم را پيدا كنم!!!!
10/2/78



--------------------------------------
به نام خدا
خدايا عجب دوراني است!
چقدر روابط انسانها پيچيده شده!
چقدر روح انسانها خسته شده!
چراهمه ي قلبها سنگ شده؟
چرا قلبها ديگر لطافت ندارند؟
چرا زندگي سرد شده؟به سردي اعماق فضا آنجا كه ديگر گرماي خورشيد جايي ندارد!در آنجا خورشيد را هم راه نمي دهند!
چقدر روابط انسانها پيچيده شده؟!
شايد روح لطيف آدميت زير پاهاي سرد تمدن له شده‚مرده!!
تمدن ساخته ي دست بشريت است. چگونه خود گرفتار اوست؟
دل شكستن عادت شده والبته چقدر راحت!
ديگر كسي براي دل ديگري دل نمي سوزاند!

چقدر عشق بي معني شده!
عشق را بايد در كتاب ها جست! فقط آنجاست كه آن را مي توان يافت!
كجاست آن صداقت كه خاصه ي انسان بود؟
كجاست آن معيارهاي قشنگ دوست داشتن؟
كجاست آن دل هاي صاف و بي نياز از كينه؟
كجاست آن روح باران گونه ي قلب ها؟؟
چرا ديگر قلب ها بارن را نمي شناسد!
خداي من! چقدر زيبايي باران مهجور مانده!
ديگر كسي دلش به حال پرپر شدن گل سرخ نمي سوزد!
ديگر كسي به پرنده ي كوچك بال شكسته‚ كمك نمي كند!


خدايا چقدر خسته ام! از هر چه زندگي است متنفرم!


سلام
متن زير را من چند سال پيش نوشته بودم .بخوانيد!
------------------------------------------------------------
به نام حق
هنگامي كه مي خواهم نامه اي به آينده بنويسم دستانم مرا ياري
نمي كنند! جسم خسته ي خود را از روي صندلي بلند مي كنم و به سوي پنجره مي روم.از پنجره به بيرون مي نگرم . به درختان سر به فلك كشيده !
به استقامت آنها مي انديشم.به اينكه باد سرد پاييزي در برابر مقاومت
آنها نا اميد شده! ولي نه!!انگار درختان هم نااميدند. برگهايشان به زردي
گراييده است!رنگ نااميدي!! شايد نور زرد رنگ و بي روح خورشيد آنها را هم مايوس كرده؟
به يادم مي افتد كه درختان در فصل خزان اين گونه اند! ولي با آمدن بهار وضع فرق مي كند.آنها توان تازه اي مي يابند.شيره ي زندگي در وجود آنها جريان مي يابد .در آن زمان ديگر سرد نيستند.گرمند ‚به گرمي آفتاب!
باد سرد پاييزي آزارم مي دهد.گويي كه بر گونه هايم سيلي مي زند!ديگر طاقت ندارم .پنجره را مي بندم.از پشت شيشه ي پنجره به غروب مي نگرم.امروز هم با تمام اتفاقات خوب و بد خود تمام شد!پرده را هم مي كشم.چون ديدن غروب خورشيد برايم خوشايند نيست.
به خواندن كتاب روي مي برم.پلكهايم نيز مرا ياري نمي دهند.خستگي بر من غالب مي شود.گويي سالهاست نخوابيده ام! آرام آرام در سرزمين خواب و رويا غوطه ور مي شوم و شايد در سرزمين مرگ!
كابوس مي بينم.اي كاش هرگز به سرزمين خواب سفر نمي كردم!
ترسي عجيب مرا از خواب بيدار مي كند شايد ترس از آينده! نمي دانم!
چشمان خواب آلوده ام را مي مالم .بر مي خيزم و به طرف پنجره
مي روم. پرده را به كناري مي زنم. نوري از پشت كوهها سو سو مي زند!
مهر است ‚ مهر تابان ‚خورشيد! آري خورشيد است كه گويي با شعاعهاي پر توانش كوهها را به كنار مي زند وسرش را آرام بيرون مي آورد. شايد مي خواهد سرود زندگي سر دهد؟!
چه طلوع زيبايي ! نمي دانم چرا چيزي در دلم غوغا مي كند .نكند اميد باشد .آري خود اوست .اميد!
به آينده فكر مي كنم ‚ به روشنايي ها ! نه به غروب!
بله طلوع و نه غروب!!!
11/9/1374

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۱

به نام خالق
كاش دوباره متولد مي شدم و دوباره زندگي را از نو آغاز مي كردم.ولي افسوس ! افسوس كه زندگي يك بار بيشتر اجازه ي زيستن به ما نمي دهد!!
شايد اميد به آينده كمي از فشارهاي روزمره ما را كاهش دهد‚ اما آينده چيزي جز فرداي امروز نيست و بنا نيست در آن اتفاق خاصي بيفتد كه همه چيز را متحول كند!شايد آينده كلمه اي است براي فرار از دنياي كنوني؟و شايد آينده آميخته اي از افكار وانديشه ي اكنون باشد!
امروز را در يابيم و خوشبخت زندگي كنيم.شايد عجيب باشد ولي خوشبختي در كنار ماست! خوشبختي در جوي آب جاري است! در زيبايي طبيعت! در شلوغي شهر ‚
در صف اتوبوس ‚ در......!! هر جا بنگريد رد پاي آن را مي يابيد!
آيا از همه ي چيزهاي خوب لذت مي بريد؟آيا به وجود رنگها و اجسام رنگارنگ اطراف خود دقت كرده ايد؟آيا شده چشمهايتان را ببنديد و فقط گوش كنيد؟گوش كنيد!!
صداي آواز باد ‚غرش آسمان‚فرياد كلاغ‚ شادي زيباي كودكان ......!
مي شنويد؟زيبا نيستند؟
آيا شده با يك گل سرخ حرف بزنيد؟ با او از زندگي بگوييد!
چشمها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
آيا شده عاشق باران شده باشيد؟
چترها را بايد بست،
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همة مردم شهر، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست
اي واي!!!
با وجود همه ي اين زيباييها گاه در گرداب زندگي غرق مي شويم و در چنگال افسرگي ‚ پژمردگي و روزمرگي اسير !! گاه بسان كشتي مي مانيم كه ناخدا ندارد وگرفتار امواج پر قدرت درياست! و گاه چون پر كاهي سبك و بي اختيار كه گرفتار باد است! باد! نه ‚حتي نسيمي او را به سخره مي گيرد!
عجب دنياي عجيبي است!
من كه تا به حال نتوانستم آرامش را به دنياي متلاطم خود هديه دهم! شما چطور موفق بوده ايد؟! حتما بوده ايد.
كامروا باشيد


سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۱

به نام خدا

انديشه كن آ نگاه سخن گوي تا از لغزش بر كنار باشي........حضرت علي(ع)
به زبانت اجازه نده كه قبل از انديشه ات به راه بيفتد!...........شيلون
انديشيدن در انجام هر كاري ‚باعث رستگاري است..........سقراط
كسي كه بدون انديشيدن حرف مي زند بسان صيادي است كه بدون نشانه گيري تير خالي مي كند................متسكيو
آدمي ساخته ي افكار خويش است. فردا همان خواهد شد كه امروز مي انديشيده است!............مترلينگ
از همان لحظه اي كه به انديشيدن خوي مي گيريد‚ در راه ترقي گام بر مي داريد............پستالوژي
انديشيدن آدمي را به نيكويي ونيكوكاري وا مي دارد........امام صادق(ع)
انديشه هاي خوب تراويده روح پاك است و بوي خوش تراويده گل خوش بو
....................آناتول فرانس
تمام شان و عظمت انسان در فكر و انديشه است.........پاسكال
هر انديشه زيبايي به چهره انسان زيبايي مي بخشد.......روسكين

حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
از بهر معيشت مكن انديشه ي باطل
ودر آخر سري هم به مولانا بزنيم.
عقل تا تدبير و انديشه كند...........رفته باشد عشق تا هفتم سما!!

به نام خدا
امروز بالاخره توا نستم نوشته هاي اين خانم “آزاده سپهري “ كه بلوايي به پا كرده بود را بخو انم!!!!!
باور كنيد تا به حال چنين گستاخي را نديده بودم.اين نوشته ها در هيچ مكتب و مذهبي پيدا نمي شود! چه كسي جرات مي كند كه به تمام مقدسات به راحتي توهين كند!! به موسي‚عيسي‚محمد!!!!!!!!!!!!!!
اين خانم تمام اصول و عقايدي را كه باعث مي شود انسان از عالم حيوان بودن منفك شود را زير سؤال بده! به ياد كتاب انسان دكتر شريعتي افتادم.او به اين نكته اشاره مي كند كه خدا انسان را از پست ترين ماده آفريد و آن قدر به اين موجود ارج نهاد كه از دم خود بر كالبدش دميد تا آن شد كه خدا به خاطر آفريدنش به خود تبريك گفت! شد اشرف مخلوقات!! انسان به خاطر وجود اختيار مي تواند از همان خاك بي ارزش تا عرش پرواز كند.به آنجا برود كه جبرييل هم تحمل سنگيني فضاي آن را ندارد!!اين خصيصه تنها در انسان يافت مي شود.
حال فكر كنيد اين خانم با اين انديشه هاي ماليخوليايي در كجاي اين درجه بندي قرار دارد؟ جالب است در روابط جنسي ‚حتي حيوانات هم خود را تا حدودي محدود مي كنند ولي اين خانم انگار به كونه ي ديگري مي انديشد؟!.چنين افكاري اگر چه بسيار سخيف و بي ارزش است ولي به اين نكته اشارت مي كند كه خدا چقدر انسان را آزاد آفريده تا آنجا كه اين انسان بر پروردگارش هم طغيان مي كند!!
مي خواستم نقد كامل تري بر اين نوشته ها داشته باشم . ولي به دو دليل از آن منصرف شدم. اول اينكه بايد چندين صفحه نوشته شود. دوم اينكه ديدم هيچ فايده اي ندارد پس از خير آن گذشتم!
به اميد آن روز كه ديگر واژه ي انسان بودن اين قدر غريب نباشد!
بدرود

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۱

سلامي دوباره به شما دوستان

امروز هم قصد اندك نگارشي در وجودم متبلور گشت تا بلكه با نوشتن كمي از فشارهاي عصبي روز مره خود بكاهم!
چند وقتي است مجبور شده ام كه كارهاي عقب افتاده ام را سرو ساماني دهم (صد البته بسيار هم واجب است!)ولي هر چه مي خواهم تا بر وقت خودم مسلط شوم انگار آن بر من غالب شده! هر كاري مي كنم جز آن چه بايد انجام دهم! وقت زيادي را با اين دهكده جهاني مي گذرانم كه البته كمتر مثمر ثمر بوده مگر گهگاهي كه از مطالب علمي مورد نيازم در شبكه بهره برده ام. اعتياد به هر صورتي بد است! چرا كه انسان را از راه اعتدال بر حذر مي دارد و تمام افكار وانديشه او را چون خوره اي از بين مي برد! حال ممكن است اين اعتياد از نوع اينترنت باشد!! چه بسا اين اعتياد بد تر از اعتياد به مواد مخدر باشد.آيا شده شما هم دچار اين گونه اعتيادي شده باشيد؟ اين گونه مسايل زاييده تمدن بشري است.تمدني كه رفته رفته انسان ها را دچار فراموشي مي كند.انسان ها از ياد مي برند كه انسان(!) هستند و بايد بر زندگي غالب آيند نه اينكه زندگي آنها را به بردگي بكشاند!! خود من احساس مي كنم اسير زندگي شده ام.
اسارت!! شما حتما از بردگان مصر‚... مطالبي خوانده ايد. در زمان حال شايد نوع اسارت تغيير كرده! يا شايد من اين طور فكر مي كنم!
چه خوب بود در يادم اين مهم باقي مي ماند كه زندگي و زمان را بايد مهار كرد والا.............

در انتها باز متذكر مي شوم اين صفحه هنوز ناقص است.درضمن متن آن هم چندان روان نيست. منتظر ارسال نظرات شما عزيزان هستم. بدرود
به نام خدا

به نام او كه هر چه هست از كرم و لطف بي كران اوست.به نام حق!
خداوند توفيق داد تا امروز اولين نوشته ام را بر روي وبلاگ قرار دهم.البته با كمك دوستان عزيزي كه همين امروز با آنها آشنا شدم!
اميدوارم دوستاني كه به اين صفحه نظري مي افكنند مرا از نظرات سودمند خود بي نصيب نگذارند.
من هم مانند خيلي ها دفترچه اي دارم كه در اوقات دلتنگي به سراغ آن مي روم تا در تنهايي خود چيزهايي بنويسم!(البته با نثري بسيار بد!)
كار نوشتن مي طلبد كه انسان انديشه خود را به كار برد .آن قدر بررسي مي كند تا به نتيجه برسد كه البته ممكن است درست يا غلط باشد.آنگاه است كه دست به قلم مي شود .قلم! آري همان كه خدا هم به آن قسم مي خورد !! نا گفته پيداست آن چيزي كه خدا به آن ارج مي نهد چه ارزشي دارد.در اين دنياي بزرگ نيز فقط همين اشرف مخلوقات است كه ارزش آن را مي داند!
انسان است كه تحمل بار مسؤليت مختار بودن را به تنهايي به عهده دارد و در قبال آن هم باز خواست مي شود . چرا كه هر چه اختيار بيشتر
مي شود سنگيني بار مسؤليت بيشتر مي گردد.شايد به نوعي ما هم نسبت به همين قلم داراي وظايفي باشيم .اين طور فكر نمي كنيد؟

در آخر متذكر مي شوم كه اين صفحه اولين كار من است و كمبود هاي بسياري دارد.از اين بابت از شما دوستان معذرت مي خواهم! اميدوارم كه همه ما بتوانيم از اين موهبت “دهكده جهاني“ نهايت استفاده را ببريم .
به اميد ديدار مجدد