پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۱

به نام خدا

با گام هاي آهسته ي خود ‚ به سوي آينه حركت كرد. انگار مي خواست با كسي سخن بگويد.شايد با خودش؟! دراين فكربود كه به خودش چه بگويد؟از كجا بگويد؟! دلهره داشت. ترسيد هنگامي كه در آينه نگاه كند‚ سرزنش شود! ترسيد كه تصويرش از درون آينه از او شكوه كند. به او بگويد كه كجا رفت ‚آن همه حس و حال زندگي؟؟ ترسيد تصويرش‚ عصباني باشد! ترسيد مورد بي اعتنايي قرار گيرد! هر طوري كه بود بر ترسش غالب شد.با خودش گفت مرگ يك بار شيون يك بار. مي روم تا او را ببينم. شايد كمي غضب كند. ولي آرام خواهد گرفت.با هم آشتي مي كنيم ‚ و ديگر همه چي تمام مي شود!
به آينه رسيد. سطح آينه را غبار گرفته بود.با دستانش ‚آرام گرد و غبار را پاك كرد. وقتي به تصوير آينه نگاه كرد ‚ يك غريبه را ديد!! ديگر نتوانست سخن بگويد . فقط زل زد به غريبه!!

هیچ نظری موجود نیست: