پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۳

امروز فيلم ” مصائب مسيح ” رو ديدم . خيلي منقلبم كرد . ديدن اين فيلم خوش ساخت من رو به فكر فرو برد . چرا در بيشتر اعصار، حقيقت خودش رو ازديد مردم دور نگه مي داره ؟ و شايد اين مردم هستن كه نابينا و ناشنوا هستن!؟در طول تاريخ هميشه شاهد اين جور وقايع بوديم . شخصيت هاي بزرگ ، براي خيلي ها تحمل نا پذير بوده . مثل محمد، مسيح ، .....!!! به اين فكر مي كردم اگه من در اون دوران بودم ، آيا مانند بقيه مسيح رو نمي فهميدم؟اگه اين سؤال رو از هر كسي بپرسم زود جواب مي ده نه! من مسيح رو مي فهميدم! يا اينكه اگه درباره ي حسين بپرسيد مي گه من حتما از يارهاي با وفاي حسين مي شدم . اما من باور ندارم . شرايط زماني و مكاني و همچنين تبليغات سوء حكام ، چشم و گوش آدما رو از كار مي ندازه . وتنها كساني مي تونن حقيقت رو ببينن كه اون رو درك كرده باشن .
در بين زنان تاريخ ، من به دو شخصيت بيشتر علاقه دارم . به حضرت زهرا و مريم !! وقتي در اين فيلم در جلوي ديدگان حضرت مريم ، مسيح رو شكنجه مي كردن و مريم گريه مي كرد ، صورت من هم بي اختيار خيس شد!
چرا بيشتر اوقات حقيقت نا پيداست! و چرا من نيز مثل خيلي ها حقيقت رو گم كردم؟؟
با اينكه بعضي قسمتهاي فيلم با اعتقادات ما نسبت به مسيح يكي نيست و منافات داره ، اما به هر حال اين فيلم به نظرم بسيار زيبا و تاثير گذار هست.

در پناه حق

جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳

اساس كار دنيا بر حركت استوار است.سفر نيز خود يك حركت است. در زندگي تمام موجودات در سفرند . سفر از عدم به وجود ، از مرگ به زندگي و از زندگي به مرگ! سفر سفر سفر! زندگي را تجربه كرده ايم . خواسته يا ناخواسته ، چه فرقي مي كند ؟!! در تجربه كردن مرگ نيز بي اختياريم . زمانش نا معلوم است . شايد قبل از تمام كردن همين متن ، وقتش برسد! مرگ مراقب ماست . مراقب است تا از موعدش نگذرد . حواسش جمع جمع است . مطمئن هستم مثل من فراموشكار نيست . آن هنگام كه مرگ مرا در آغوش بگيرد ، جام نيستي را سر خواهم كشيد . آنگاه زندگي را به زندگان وا مي گذارم و پرواز مي كنم به سرزمين مرگ كه خود آغاز يك زندگي است .
و من نيز خود ، مسافرم .مسافر مرگ به زندگي و زندگي به ...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۳

خوب ما هم ايميل دار شديم . اون هم از نوع جي ميل! گوگل كه صاحب بلاگر هست، به كاربران نسبتا قديميه خودش اين امكان رو داده كه براي خودشون در جي ميل ايميل درست كنن . ما هم موفق به دريافت اين جايزه اسكار شديم:)
هزار مگ فضا! جدا درياست !!!

یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳

با دو عصايي كه داشت به زور و زحمت راه مي رفت . يك پا بيشتر نداشت . در دستش يك ظرف يك بار مصرف بود كه نيمي از آن از غذايي نيمه خورده پر شده بود. آرام آرام راه مي رفت . گاه ، نيم نگاهي هم به ظرف داشت تا از دستش نيفتدو نريزد! ايستادم تا ببينم باآن غذا چه مي كند . آنقدر جلو رفت تا رسيد به يك فرد ژوليده كه روي زمين نشسته بود و با دستانش صورت خود را پوشانده بود . صدايش كرد ، مرد ژوليده سرش را بلند كرد .ظرف غذا را از مرد گرفت و بعد گفتن چند كلمه دوباره سرش را به زير افكند . خيلي برايم عجيب بود . دوربين همراهم بود . خيلي دوست داشتم از اين صحنه عكس بگيرم . اما ترسيدم، ترسيدم به غرورشان بر بخورد . ترسيدم ناراحت شوند كه آرامش بينشان را به هم بزنم .

یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۳

صدای مضحک خنده هایش از اتاق بیرون می آید . خنده های نا موزون , با صدای بلند که غرور و تکبر را به وضوح می توان در تک تک آن آواها مشاهده کرد ! اصوات در هوا می چرخند و رقص کنان تمام فضای اطراف را آلوده می کنند!! هوا بسیار سنگین شده . این آواهای سیاه گون چقدر اینجا را تاریک کرده است!!