چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳

از اتاق اومدم بيرون . هنوز حرفهاي بي معنيش داشت توي گوشم وز وز مي كرد ” نه نمي شه ! اگه... !“ . خلاصه از اين جور حرفهايي كه به اندازه ي يك ارزن هم ارزش نداشت . فقط حرف ، فقط مدير بازي ، احساس قدرت ، احساس خودبزرگ بيني ، احساس كثيف غرور و تكبر ! حالم از هر چي آدمهاي مغروره به هم مي خوره . از هر چي كلاس گذاشتن بيخودي متنفرم ! مي گفت من مديرم . نبايد مستقيم پيش من مي اومدي ، بايد به فلاني مي گفتي اون به من مي گفت !! اون موقع زياد به اين حرفها توجه نكردم . اما حالا دارم منفجر مي شم . چقدر آدم مي تونه .......!!!!!
اين جور اتفاقها باعث مي شه تا معني اين گونه رفتارها رو بهتر بفهمم ومواظب باشم خودم هم دراين منجلاب گير نيفتم . نمي دونم اين آدما به چيه خودشون مي نازن . واقعا كه قدرت آدم رو ديوونه مي كنه .