جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۱

به نام خدا

جاي همه ي شما خالي ! چون امروز(البته امشب) به عروسي يكي از آشناها رفته بوديم . عروسي خوبي شده بود. به نوعي همه در شادي اين جشن سهيم بودند. هر كس به اندازه اي!
همه مسرور از تشكيل يك خانواده ي نو پا ! براستي كه اساسي ترين بنيان يك جامعه همين خانواده هست كه با يك عشق آغاز ميشود و منتهي ميشود به يك خانواده با چندين بچه و نوه و نتيجه و....
بگذريم ! در اين ميان من متوجه ي كاركنان سالن بودم . اتفاقا كم سن و سال بودند. در اين فكر بودم سهم اين كارگران از اين همه جشني كه در آن سالن برگزار مي شود چقدر است؟
آيا آنها هم از اين جشن و سرور شاد مي شوند ؟ آيا اين شادي با آنها هم تقسيم مي شود؟از قيافه ي خسته ي آنها معلوم بود چنين نيست! شايدبا خود فكر مي كنند چرا آنها بايد در اين حالت و با اين سن و سال اينچنين كار كنند در صورتي كه........
حتما شما هم كودكان خياباني را ديده ايد ، چند وقتي هست كه تعداد آنها به نحو بي سابقه اي در حال افزايش است . بعضي مواقع كه آنها را مي بينم خيلي مرا به فكر مي اندازد.
واقعا سهم آنها از زندگي چقدر است؟ چرا زندگي با آنها سر ناسازگاري دارد؟(نه اينكه با من خيلي سازگار بوده!) آنها از زندگي چه مي خواهند؟ با چه اميدي زندگي مي كنند؟
موقع برگشتن از مراسم عروسي در خيابان يك پيرمرد را ديدم . با ريش و موي بلند و ژوليده و البته بسيار كثيف ! (نمي دانم چرا به ياد رابينسون افتادم!) خداي من ! آخر او به چه اميدي زندگي ميكند؟! شايد آنقدر زندگي مي كند تا فرشته ي مرگ او را لمس كند . شايد در آن دنيا وضعيت فرق داشته باشد!
خدايا !!!!!!! چرا به جاي اينكه بعد از اين جشن و سرور سر حال تر شوم ‚ اينقدر پريشان شدم!
خدايا ‚ خدايا‚ خدايا.................

هیچ نظری موجود نیست: