شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۱

به نام خدا
خدايا عجب دوراني است!
چقدر روابط انسانها پيچيده شده!
چقدر روح انسانها خسته شده!
چراهمه ي قلبها سنگ شده؟
چرا قلبها ديگر لطافت ندارند؟
چرا زندگي سرد شده؟به سردي اعماق فضا آنجا كه ديگر گرماي خورشيد جايي ندارد!در آنجا خورشيد را هم راه نمي دهند!
چقدر روابط انسانها پيچيده شده؟!
شايد روح لطيف آدميت زير پاهاي سرد تمدن له شده‚مرده!!
تمدن ساخته ي دست بشريت است. چگونه خود گرفتار اوست؟
دل شكستن عادت شده والبته چقدر راحت!
ديگر كسي براي دل ديگري دل نمي سوزاند!

چقدر عشق بي معني شده!
عشق را بايد در كتاب ها جست! فقط آنجاست كه آن را مي توان يافت!
كجاست آن صداقت كه خاصه ي انسان بود؟
كجاست آن معيارهاي قشنگ دوست داشتن؟
كجاست آن دل هاي صاف و بي نياز از كينه؟
كجاست آن روح باران گونه ي قلب ها؟؟
چرا ديگر قلب ها بارن را نمي شناسد!
خداي من! چقدر زيبايي باران مهجور مانده!
ديگر كسي دلش به حال پرپر شدن گل سرخ نمي سوزد!
ديگر كسي به پرنده ي كوچك بال شكسته‚ كمك نمي كند!


خدايا چقدر خسته ام! از هر چه زندگي است متنفرم!


هیچ نظری موجود نیست: