جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۱

به نام خداوند منان

عجيبه ! من هر وقت دلم مي گيره ‚ به سراغ اين قلم وكاغذ مي رم . به سراغ دفتري مي رم كه تنها آشناي تنهاييم هست . اين بيچاره هم از دست من خسته شده ولي بايد من رو تحمل كنه !
چون من كسي رو غير از اون ندارم و مي دونم كه اون هم اين رو فهميده ! اگر چه اين وبلاگ كمي از فشارهاي عصبي اين دفتر بي گناه من كاسته !!!

خسته ام از كشيدن بار سنگين تنهايي ! خسته از ديدن چهره ي سرد و بي احساس خود در آينه! در آينه اي كه زنگار بسته !غبار تنهايي تمام وجودم را گرفته! غباري كه ديگر زدوده نخواهد شد. غباري كه حاصل سالها تنهايي و غريبي است. غربتي كه شايد در بين آشناها بود! آشناهايي كه خود غريبند . اما نمي دانند! نمي دانند كه آنها هم غريبند . شايد همه ي ما غريبيم و نمي دانيم . در ظاهر آشناي هم هستيم و در واقع از هم دوريم . كيلومتر ها و فرسنگ ها از هم دور! فاصله ي قلب ها زياد است . به قولي همه ي ما هر روز نقاب مي زنيم تا دلهايمان را از هم پنهان كنيم . تا ريا كنيم تا نفهميم كه چقدر از هم دوريم . تا نفهميم كه چقدر از هم غافليم . تا خودمان را شاد نشان دهيم . تا...
مرگ واقعي آن هنگام هست كه دل آدمي بميرد . فكر كنم من هم مرده ام!
نمي دانم شما هم با سكوت آشنا هستيد يا نه ‚ ولي عجب دنيايي دارد . من خيلي با سكوت دوست بوده ام . آنقدر كه خيلي مواقع با اعتراض اطرافيانم مواجه شدم ! سكوت باعث مي شود تا بيشتر فكر كنم . به همين هايي كه در دنيا غريبند و سرگردان . فكر مي كنند آشنايند ولي ناآشنا. من هم مثل خيلي ها در سكوت نوشتم ! از تنهايي! از ناآشناهاي آشنا ! از آشناهاي ناآشنا ! از مرگ! از زندگي ! كه البته هيچ موقع به نتيجه هم نرسيد . نفهميدم كه هستم ؟ چه هستم؟ كجا هستم و بالاخره چرا بايد باشم؟!!!!! بودنم بهر چه بوده ؟ به قول سهراب كه
مي گويد اگر مرگ نبود دست آدمها به دنبال چيزي مي گشت‚ اگر من هم نبودم كمبودي در دنيا هويدا مي شد؟؟؟(مسلما نه!)
يادم هست در مسير دانشگاه يك مدرسه استثنايي بود . وقتي با اتوبوس بر مي گشتم تا به خانه بروم ‚ بعضي اوقات با تعطيلي آنها هم زمان مي شد . چند نفر سوار مي شدند كه صم بكم بودند.( ناشنوا و ناتوان از نعمت سخن گفتن!) آنها با هم سخن مي گفتند وگاهي بر سر داد مي زدند ولي در سكوت !!از حركات دست آنها عصباني بودنشان معلوم بود ! احساس كردم آنها كمتر ريا دارند. فكر كردم در سكوت هم مي شود فرياد زد !
شايد من اسير قفل سنگين سكوت شده ام . شايد بايد فكري براي اين قفل بكنم.
سكوت هاي زياد شايد به نوعي زمان را از بين مي برند . به ياد دكتر شريعتي افتادم كه گفت:

” زمان ‚ اين گردونه ي يكنواخت و مكرر و بي احساس كه جز نظم هيج نمي فهمد . نظمي كه به دقت شبكه ي تار عنكبوتي زندگي را تقسيم كرده است و انسان همچون مگسي بي چاره در آن اسير است و خونش را با ترتيب و تدريج دقيقي مي مكد!”

هیچ نظری موجود نیست: