شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۱

سلام
متن زير را من چند سال پيش نوشته بودم .بخوانيد!
------------------------------------------------------------
به نام حق
هنگامي كه مي خواهم نامه اي به آينده بنويسم دستانم مرا ياري
نمي كنند! جسم خسته ي خود را از روي صندلي بلند مي كنم و به سوي پنجره مي روم.از پنجره به بيرون مي نگرم . به درختان سر به فلك كشيده !
به استقامت آنها مي انديشم.به اينكه باد سرد پاييزي در برابر مقاومت
آنها نا اميد شده! ولي نه!!انگار درختان هم نااميدند. برگهايشان به زردي
گراييده است!رنگ نااميدي!! شايد نور زرد رنگ و بي روح خورشيد آنها را هم مايوس كرده؟
به يادم مي افتد كه درختان در فصل خزان اين گونه اند! ولي با آمدن بهار وضع فرق مي كند.آنها توان تازه اي مي يابند.شيره ي زندگي در وجود آنها جريان مي يابد .در آن زمان ديگر سرد نيستند.گرمند ‚به گرمي آفتاب!
باد سرد پاييزي آزارم مي دهد.گويي كه بر گونه هايم سيلي مي زند!ديگر طاقت ندارم .پنجره را مي بندم.از پشت شيشه ي پنجره به غروب مي نگرم.امروز هم با تمام اتفاقات خوب و بد خود تمام شد!پرده را هم مي كشم.چون ديدن غروب خورشيد برايم خوشايند نيست.
به خواندن كتاب روي مي برم.پلكهايم نيز مرا ياري نمي دهند.خستگي بر من غالب مي شود.گويي سالهاست نخوابيده ام! آرام آرام در سرزمين خواب و رويا غوطه ور مي شوم و شايد در سرزمين مرگ!
كابوس مي بينم.اي كاش هرگز به سرزمين خواب سفر نمي كردم!
ترسي عجيب مرا از خواب بيدار مي كند شايد ترس از آينده! نمي دانم!
چشمان خواب آلوده ام را مي مالم .بر مي خيزم و به طرف پنجره
مي روم. پرده را به كناري مي زنم. نوري از پشت كوهها سو سو مي زند!
مهر است ‚ مهر تابان ‚خورشيد! آري خورشيد است كه گويي با شعاعهاي پر توانش كوهها را به كنار مي زند وسرش را آرام بيرون مي آورد. شايد مي خواهد سرود زندگي سر دهد؟!
چه طلوع زيبايي ! نمي دانم چرا چيزي در دلم غوغا مي كند .نكند اميد باشد .آري خود اوست .اميد!
به آينده فكر مي كنم ‚ به روشنايي ها ! نه به غروب!
بله طلوع و نه غروب!!!
11/9/1374

هیچ نظری موجود نیست: