شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۲

مشت مي كوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم ، خفقان!
من به تنگ آمده ام، از همه چيز
بگذاريد هواري بكشم
آي ، با شما هستم!-
اين درها را باز كنيد !
من به دنبال فضايي مي گردم ،
لب بامي ، سر كوهي ، دل صحرايي
كه در آنجا نفسي تازه كنم .
آه ! مي خواهم فرياد بلندي بكشم
كه صدايم به شما هم برسد!
من هوارم را سر خواهم داد !
چاره ي درد مرا ، بايد اين داد كند !
از شما خفته ي چند!
چه كسي مي آيد با من فرياد كند؟
فريدون مشيري

هیچ نظری موجود نیست: