شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۲

زنگ خونه به صدا در مياد . از پنجره ي اتاق بيرون رو نگاه مي كنم.گويا زنگ طبقه ي پايين رو هم زده بودن .فقط سايه اي از يك مرد پيدا ست كه با همسايه ي ما حرف مي زنه.”من برادر خانم فلاني هستم .اگه ممكنه يك پتو به من بديد .آخه براي خوابيدن هوا خيلي سرده! خواهرم من رو از خونش بيرون كرده . ”حالا ديگه اون مرد معتاد رو مي ديدم . مثل همه ي معتادها دستي به بيني خودش مي كشه ! و منتظر مي شه تا جواب مرد همسايه رو بشنوه . همونطور كه فكرش رو مي كردم جواب منفي مي شنوه! مي دونيد ، هيچ كس از يك معتاد خوشش نمياد!پنجره رو مي بندم و مي رم پشت ميز كامپيوتر مي شينم . چند دقيقه مي گذره . دوباره صداي زنگ مياد. همون مرده ! ” ببخشيد من همون ... هستم. اگه براتون مقدوره ....!” .نه خير! مقدور نيست . باز هم اون بيچاره مي مونه و يك هواي سرد زمستوني و ...!
نمي دونم واقعا بايد چي جوابش رو مي دادم . بايد كمكش مي كردم؟ يك معتاد هيچ وقت قابل اعتماد نيست!نمي دونم شايد سرنوشتش همينه ، شايد تقدير اين گونه هست كه .....!
ديگه صداي زنگ خونه نمياد . فقط صداي زوزه ي باد مياد كه به دستاش شيشه ي پنجره رو مي لرزونه!آيا بايد كمكش مي كردم؟؟

هیچ نظری موجود نیست: