پنجشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۲

مادربزرگ من دوبار سكه ي مغزي كرده . براي همين بسيار حواس پرت و كم حافظه شده ! از نظر جسمي هم خيلي كم بنيه هستش .مادر بزرگم اين چند روز عيد مهمون ماست . 2شب پيش كه برق رفته بود( 7استان قطع شده بود!!) وجود تاريكي و استفاده ي از روشنايي گاز ، باعث شد كه به ياد قديم بيفته . كلي برامون صحبت كرد . از باغ هاي ميوه و شاليزارهاي خودشون مي گفت . كلي زمين داشتن كه در طي سالها همه رو از دست دادن ! يكي از خاطراتي كه از اون حرف زد، آتش گرفتن خونه بود . يك شب گاوهاي همسايه رو مي دزدن. يكي از گاوهاي دزدي وارد محوطه ي خونه ميشه و پدربزرگم( خدا رحمتش كنه ) متوجه مي شه و جلوي دزدي رو مي گيره. دو شب بعد ، همون دزدها براي تلافي كردن ميان و خونه( كه مثل بقيه ي خونه ها چوبي بود) رو آتش مي زنن !! توي انبار هم كلي برنج بود كه همه از بين رفت! تنها چيزي رو كه پدربزرگم تونست از خونه برداره ، قرآن بود . خدا رحمتش كنه . مادر بزرگم خيلي حرف زد . به اين فكر مي كردم كه چقدر زندگي ساده تر بود . الان زندگي خيلي پيچيده شده. روابط سرد شده . ياد خودم افتادم كه بيشتر وقتم با اين ماشين سرد و بي احساس مي گذره .
يك چيز ديگه !! وقتي پدربزرگم برامون حرف مي زد ، كلي خاطره تعريف مي كرد. از جنگ جهاني ! از ارتباط با سربازهاي روس، بالون(هواپيما) ، خوندن اعلاميه هايي كه از همين هواپيما ها پخش مي شد، ديدن ماشين براي اولين بار، يا رفتن به سينما و اتفاقاتي كه براش افتاد(فرد همراهش از ترس بي هوش شد!) ،و......!!!!! چه خاطرات جالب و شنيدني بود . حالا يكي مثل من ، چه چيز جالبي داره كه بخواد بعد سالها براي كسي تعريف كنه؟!!



هیچ نظری موجود نیست: