پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۲

به روي چشم من تا، چشم ياري مي كند درياست
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست

در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش
دلم تنها ،غمم دريا ، وجودم بسته در زنجير خونين تعلقهاست

خروش موج با من مي كند نجوا
كه هر كس دل به دريا زد رهايي يافت

مرا آن دل كه بر دريا زنم نيست
زپا اين بند خونين بر كنم نيست

اميد آن كه اين جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم، نيست!

هیچ نظری موجود نیست: