چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲

چشم
چشم يك روز گفت:من در آن سوي اين دره ها كوهي را مي بينم كه از مه پوشيده است. اين زيبا نيست؟ “
گوش لحظه اي خوب گوش داد، سپس گفت: « پس كوه كجاست؟ من كوهي نمي شنوم!»
آنگاه دست درآمد و گفت :« من بيهوده مي كوشم آن كوه را لمس كنم، من كوهي نمي يابم »
بيني گفت« كوهي در كار نيست . من او را نمي بويم.»
آنگاه چشم به سوي ديگر چرخيد، و همه درباره ي وهم شگفت چشم ، گرم گفت و گو شدند و گفتند:« اين چشم يك جاي كارش خراب است.»
ج.خ.جبران

هیچ نظری موجود نیست: