یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۳

چقدر سكوت شب زيباست و صداهايي كه گاه آن را مي شكند .گربه اي با صداي محزون خود آواز مي خواند و گاه فريادي مي زند . مردي تنها با گامهاي نا مطمئن خود كوچه را مي پيمايد . شايد روز وشب ديگر برايش معنايي ندارد! جيرجيركي ، آن طرف تر موسيقي مي نوازد . و من اينجا ، كنج اتاق نشسته ام . يك پنجره و نسيمي كه از آن مي گذرد و صورتم را نوازش مي كند . ساعت مثل هميشه تيك تاك مي كند . يك چراغ كوچك روي ميز و كور سويي نور! يك قلم ، يك صفحه ي سپيد كه مي شود هر چه كه خواست روي آن نوشت . صدايي مي آيد . دور است ، دور ! مي خواهم آن را سياهش كنم روي كاغذ! اما اجازه نمي دهد . كم رنگ است . چرا من اين همه از خود دورم ؟ گويي صداي خود را نيز نمي شنوم!!

هیچ نظری موجود نیست: