دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۳

سايت شواليه من رو ياد سربازيم انداخت .
سربازي در كشور ما ( و شايد در تمام كشورهاي نيا ) يك بيگاري به تمام معناست . اين همه مي گن كه درارتش قانون وجود داره و از اين جور حرفها! اما متاسفانه اين طور نيست يا حداقل من اينطور نديدم . خيلي بي عدالتي وجود داره . من دوست نداشتم براي اينكه نگهباني روزهاي تعطيل زيادي برام مي نوشتن اعتراض كنم ، اما اواخر دوره ي آموزشي ديگه صدام دراومد . وقتي اعتراض كردم كه چرا اين همه براي من نگهباني اين طوري در نظر مي گيرن ، سر گروهبان مي گفت من رو مجبور كردن خيلي ها رو بي خيال شم!! به هر حال معني قانون و نظم و ... رو هم در اين مدت به خوبي فهميدم . عدالت فقط توي كتابهاي مدينه ي فاضله پيدا مي شه و بس !!
دوره ي سربازي ما بد نگذشت . يعني سختي به اون معنا نداشتيم . آخراي دوره ي آموزشي ديگه كسي شب براي نگهباني بيدار نمي موند . يك شب من نگهبان بودم .من بايد صبح برپا مي زدم و دنبال صبحونه مي رفتم ، اما راحت خوابيدم . صبح افسر نگهبان اومد پوتيم يكي از بچه ها رو برداشت و به كسي هم نگفت . بعد هم بيدار باش زد و خودش رفت دنبال صبحانه! هوا كه روشن شد دوزاريم افتاد پوتين رو افسر نگهبان برداشته. طفلك وقتي ديد ما عين خيالمون نيست خودش عين يك بچه خوب پوتين رو پس داد!!!
يادش به خير ! هر وقت توي پادگان بلوايي به پا مي شد يك پاي قضيه گروهان ما بود . روزاي آخر آموزشي بچه لباسهاي هم رو پاره مي كردن . يا روي لباسهاي همديگه يادگاري مي نوشتن . چقدر سر اين كارها فرمانده بيچاره ي گردانمون عصباني مي شد . اتفاقا يك بار سر همين كارها گوش يكي از بچه رو اونقدر چرخوند كه كم مونده بود كنده شه! جالب روحيه ي اون فرد بود. چون بعد از اين جريان با خنده به ما مي گفت : حالش رو گرفتم . چون هر چي گوشم رو كشيد كنده نشد!!
روز آخر همه در حال نوشتن مطلب در دفاتر خاطره ي هم بودن . عجب روزهايي بود. از همه ي مناطق ايران در گروهان نماينده وجود داشت . آدمهايي رو ديدم كه مطمئن هستم نمونه ي اونها رو ديگه هرگز توي عمرم نمي بينم .
خداحافظي روز آخر ، خيلي جالب بود . بچه ها از هم خداحافظي مي كردن . بعد از 4 ماه حسابي با هم اخت شده بودن . بارون هم ميومد . خيلي ها گريه مي كردن . اشكها با قطرات بارون قاطي شده بود . ديدن بعضي ها دل آدم رو آتيش مي زد . به عنوان مثال يكي از بچه ها با اينكه خيلي شلخته و به نوعي كثيف بود ، وسواس هم داشت . همون روز آخر كه همه ي بچه ها با هم روبوسي مي كردن اين فرد به خاطر وسواس زياد دور ايستاده بود و فقط گريه مي كرد!( واقعا فرد عجيبي بود . اين رو فقط بچه هايي مي فهمن كه 4 ماه باهاش بودن!)
بعداز دوران آموزشي هم براي خدمت جايي افتادم كه راحت بود . در عين حال در اين مدت خيلي چيزها دستم اومد . فهميدم چرا ما اصلا پيشرفت نمي كنيم و شايد پسرفت هم مي كنيم . واقعا در اين مدت از اصلاحات اداري و ... نااميد شدم !

اي بابا ! هي خواستم كم بنويسم اما گويا نشد!
شاد باشيد

هیچ نظری موجود نیست: