چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۳

نيمكت

پارك ، مانند تمام روزهاي سرد و زمستاني خلوت است . سوت و كور! نسيم سوزناكي مي وزد . يك دسته گنجشك پروازكنان مي آيند و روي درخت كهنسال مي نشينند . جيك جيك كنان ، مثل يك گروه كر آواز مي خوانند و ناگهان پر مي كشند و به سوي آسمان مي روند . درختي كه رويش نشسته بودند ، خيلي پير است . به نظر مي رسد هزار سال داشته باشد . پوستش خيلي كلفت و زمخت شده . راستش بي شباهت به پوست كرگدن هم نيست! روي شاخه هايش حتي يك برگ زردو خشك هم ديده نمي شود. درخت به اين بي برگي عادت دارد .تمام زمستانها اين گونه لخت و عور بود. هر سال ، بهار كلاه سبز خوش رنگي برايش به ارمغان مي آورد . او نيز كلاه را روي سرش مي گذارد . او حتي يك بار هم خودش رابا آن كلاه زيبا، در آينه نديده اما با اين حال فكر مي كند كه خيلي خوش تيپ مي شود . اين را از رفتار و كردار آدمها مي فهمد!
دركنار درخت پير ، يك نيمكت چوبي كهنه و زهوار دررفته زندگي مي كند . سن و سالي از او مي گذرد. او خوب مي داند از درخت بسيار كم سن و سال تر است . تا آنجا كه يادش مي آيد درخت هميشه در كنارش بود . يادش مي آيد يك بار درخت به او گفت تمام نيمكت هاي چوبي از تنه ي بريده شده ي درختان درست مي شوند . از وقتي اين موضوع را شنيد احساس گناه مي كند . با خود مي انديشد كه پرندگان را از داشتن يك درخت محروم كرده . تازه ، از روي درخت پير هم خجالت مي كشد ! البته نيمكت هم در خدمت مردم است . او به بچه ها ، پدرو مادرها ، مادربزرگها ، پدربزرگها اجازه مي دهد رويش بنشينند . اين فكر تا حدودي آرامش مي كند .
چند وقتي است احساس مي كند حسابي پير و فرتوت شده . هر كس رويش مي نشيند ، تمام بدنش درد مي گيرد و با صداي بلند ناله مي كند . قرچ قرچ !! حتي وقتي آن پير مرد هم مي نشيند ، بازصداي ناله اش بلند مي شود . به ذهنش فشار مي آورد . چه مدت است از آشنايي او و پير مرد مي گذرد ؟ ده سال ، پانزده سال ؟ نه ! ديگر ذهنش ياري نمي دهد . اما اين را مطمئن است كه اوايل آشناييشان اين قدر پير نبود .
خداي من ! يك ماه مي شود كه ديگر پيرپير مرد را نديده است . تا به حال سابقه نداشت . او عادت داشت هر روز ميزبان پيرمرد باشد . آنقدر كتاب و روزنامه مي خواند( آن هم با صداي بلند!) كه ديگر نيمكت چوبي هم يك دانشمند شده!او حتي سياست را مي فهمد . مي داند ...!!! اما چه فايده ؟ مدتهاست او را نديده و حسابي دلش برايش تنگ شده . كم كم مطمئن مي شود كه پيرمرد به مسافرت دور و درازي رفته است . خيلي دور ! يادش مي آيد از او شنيده بود همه ي آدمها يك روز به مسافرتي مي روند كه ديگر راه برگشتي ندارد و هرگز باز نمي گردند !
****
دو روز بعد چند كارگر ، نيمكت چوبي كهنه را برداشتند و به جايش يك صندلي بتوني گذاشتند . بعد از آن ديگر هيچ كس صداي ناله ي نيمكت را نشنيد !

هیچ نظری موجود نیست: