دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۳

سالها قبل شايد اين گونه می نوشتم :

هنگام صبح که از خواب بر می خيزم، ستاره ها را می بينم که همراه شب، شال و کلاه بر می دارند و از پگاه خداحافظی می کنند . صبح می رسد با کوله باری از روشنايی و اميد! خورشيد طلوع می کند . سرزنده و چالاک ؛ به راحتی کوهها را به کناری می زند و آرام آرام چهره ی نورانی خود را به مردم می نمایاند . ساعتها نور افشانی می کند تا همه ی موجودات به کارهای روزمره ی خود برسند . خورشيد هم مانند همه بعد از چندين ساعت فعاليت خسته می شود . دلتنگ سکوت می گردد و شاید از اين همه قيل و قالی که در شهرهاست به تنگ می آيد .چشمانش از خستگی سرخ می شود . او هم بار سفر می بندد و می رود . و آنگاه شب فرا می رسد ، آغوش خود را با يک دنيا آرامش و سکوت و سکون باز می کند تا همه ی آدمهای خسته از کار و روزمرگی های رايج را در بر بگيرد .آرامش آرامش !!

اما در شبهای اين سالها نه ستاره ای ديده می شود و نه آرامشی احساس می شود . تنها احساس سردرگم مردمانی است که بی هدف در کوچه و بازار پرسه می زنند ، قدم می زنند ، می دوند ، به دنبال سرنوشت مکتوب خود می گردند . همان که از قبل بر لوح روحشان نگاشته شده!! بعد اين همه .... دو زدن ، خسته از همه ی اين تکرارها ، برمی گردند به خانه ي خود (البته اگر داشته باشند) تا برای يک روز کسل کننده ی ديگر آماده شوند !

هیچ نظری موجود نیست: