یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳

با دو عصايي كه داشت به زور و زحمت راه مي رفت . يك پا بيشتر نداشت . در دستش يك ظرف يك بار مصرف بود كه نيمي از آن از غذايي نيمه خورده پر شده بود. آرام آرام راه مي رفت . گاه ، نيم نگاهي هم به ظرف داشت تا از دستش نيفتدو نريزد! ايستادم تا ببينم باآن غذا چه مي كند . آنقدر جلو رفت تا رسيد به يك فرد ژوليده كه روي زمين نشسته بود و با دستانش صورت خود را پوشانده بود . صدايش كرد ، مرد ژوليده سرش را بلند كرد .ظرف غذا را از مرد گرفت و بعد گفتن چند كلمه دوباره سرش را به زير افكند . خيلي برايم عجيب بود . دوربين همراهم بود . خيلي دوست داشتم از اين صحنه عكس بگيرم . اما ترسيدم، ترسيدم به غرورشان بر بخورد . ترسيدم ناراحت شوند كه آرامش بينشان را به هم بزنم .

هیچ نظری موجود نیست: