پنجشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۲

يا لطيف
گويا دستي به نرمي بر شيشه مي كوبد . پنجره را مي گشايم . چقدر زيبا و شگفت انگيز است . لباسي به سبزي برگهاي نورسته ي درختان بر تن دارد . صدايش به لطافت باران است و در نگاهش برق اميد و زندگي ، موج مي زند . مي پرسم نامت چيست؟ مي گويد : بهار!
و من عاشق بهار شدم.

هیچ نظری موجود نیست: