یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۲

بيست سال پيش ، خودم رو آماده مي كردم برم كلاس اول ابتدايي !! با اينكه سال قبلش آمادگي هم رفته بودم اما ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود . يكمي هم حق داشتم . چون خونمون رو تازه عوض كرده بوديم . من هم هيچ دوست و آشنايي نداشتم.همين احساس ناآشنايي با محيط ، من رو حسابي عصبي كرده بود. من به همراه مادرم وارد مدرسه شديم .حياط مدرسه شلوغ و پر سروصدا بود . حياط مدرسمون خيلي كوچيك بود . اما اون موقع ها برام بزرگ نشون مي داد. زنگ مدرسه به صدا در اومد . مادرم بايد مي رفت و من تنها تو مدرسه مي موندم . صف ها تشكيل شد . ولي من ترسيده بودم . با گريه ، دويدم طرف درب خروجي ...! اما يكي من رو گرفت و نذاشت فرار كنم . اگه همون موقع فرار مي كردم ،ديگه مجبور نبودم كه سالها درس بخونم . حالا سالها از اون موقع مي گذره. چند روز پيش كه از جلوي مدرسه رد مي شدم ، متوجه شدم خيلي بي سروصداست! از دوستي كه اون هم در همين مدرسه درس خونده بود شنيدم كه صاحب ملك ، يكي دو سالي هست كه ملكش رو پس گرفته و مي خواد روي تمام خاطرات دوران ابتداييم ، ساختمان سازي كنه . سال دوم دبستان كه بودم، معلم ما ، يك خانم مسن بود . نمي دونم الان زنده هست يا نه! اميدوارم كه خوب و سر حال باشه ، و اگر هم... روحش شاد !
معلم كلاس پنجم من ، يك آقاي خشن بود كه خيلي هواي من رو داشت . همين تشويقهاي اون بود كه باعث شد .....! شنيدم كه الان مدير مدرسه هستش . حتما با گذشت اين همه سال ، خيلي تغيير كرده .
چقدر دلم براي تمام معلم هام تنگ شده . چقدر دلم مي خواست بر مي گشتم به همون موقع هاكه خيلي كوچيك بودم . مشكلاتم نيز به همون كوچيكي بود . اما حالا مشكلات خيلي بزرگتر از من شدن . گاهي اونقدر بزرگ مي شن و جلوي چشمام رو مي گيرن كه نمي ذارن حتي تا دو قدمي خودم رو هم ببينم. اونقدر كه يادم مي ره كه منهم مي تونم همه ي اين مشكلات رو از جلوي پام بردارم .
يادش به خير! يادش به خير! يادش به خير!

هیچ نظری موجود نیست: